سلام
می خواستم کمکم کنین که یه تصمیم درست بگیرم برای همیشه و خودمو و بقیه رو خلاص کنم ! ببخشید که یکم طولانیه
من ایران نیستم و الان تقریبا یکسال و خورده ای هست که اینجا دانشجو هستم و فوق می خونم.
اینجا که اومدم با یه نفر آشنا شدم و چند وقتی با هم دوست بودیم تا تابستون امسال که نامزد کردیم ( عقد نه ) نامزدم تو یه شهر دیگه کار می کنه و درسش تموم شده . هم سن هم هستیم ( جفتمون ۲۵ ) اوائل که اینجا پیش من بود هیچ مشکلی نداشتیم صبح تا شب با هم بودیم و دوران خیلی خیلی شیرینی بود ( حتی خودشم اعتراف میکنه )
مسئله اینه که حس می کنم جدیدا خسته شده از این رابطه و یکنواختیش ، خوب ما از هم دوریم و تقریبا ماهی یکبار همو می بینیم ! اما این چیز جدیدی نیست و از قبلم هر دو اینو می دونستیم و مشکلی نداشتیم ! دیشب داشتیم بطور کلی صحبت می کردیم درباره خارجی ها و رسم و رسومشون ! اینجا حدود ۶۰٪ زوج ها طلاق می گیرن و کلا عادیه براشون . من گفتم که قرار نیست ما اینجا رسم و رسوم خودمون رو از یاد ببریم و چیزهای غلط اینارو یاد بگیریم و بحث سر این بود که حق با کی هست !
یکهو برگشت گفت تو خیلی ضعیفی و من مطمئنم در آینده طلاق می گیری تو تحمل سختی رو نداری ! و من اصلا نمی فهمیدم این چه ربطی به یحث ما داره ! اما از اینکه یکی با این صراحت و شدت بیاد این حرفو بزنه عصبانی شدم .
بدم یه بازی ساختگی و بچگانه را انداخت که مثلا ثابت کنه من ضعیفم . گفت بیا نامزدیمونو بهم بزنیم ! و من داشتم سکته می کردم اما آخرش اون فقط گفت دیدی چقدر ضعیفی ! من حس می کنم لابه لای حرفاش واقعیت ها رو هم می گفت ! حس کردم واقع بینانه تر داره به قضیه نگاه می کنه ! گفت ما گاهی ماهی یکبارم همدیگرو نمی بینیم و اصلا این چه نامزدی هست ! کلا حس می کنم سرد شده ! دیگه مثل قبل نیست ! گاهی خسته می شه از حرف زدن با من و می گه آخه هر روز چی بهم بگیم ؟ واسه همین من سعی می کنم زیاد بهش فشار نیارم و هر روز حرف نمی زنیم ! البته الان تحت فشارم هست و بنظر خودش این طبیعیه! اینجا تا با من بود یک عالمه دوست داشتیم و کلی خوش می گذشت بهمون ! اما اونجا تنهاست و این تنهایی ظاهرا خیلی بهش فشار میاره ! من خودم خیلی اهل رفیق بازی و اینا نیستم ، دوست دارم خوش بگذرونم اما اگه تنها هم باشم انقدر اذیت نمی شم ! تنهایی رو دوست دارم و ترجیح میدم اما اون برعکسه ! همش دوست داره دور و ورش شلوغ باشه !
حالا که دقیق تر نگاه می کنم می بینم این منم که مرتب زنگ می زنم اون کمتر حالی ازم می پرسه ! این منم که مرتب اس ام اس می دمو و جزئیات رو براش می گم ! یه جورایی با اینکه دوره اما اونو تو زندگی روزمره ام شریک می کنم ! این منم که طاقت ناراحتیشو ندارم ! ( شایدم من یه طرف به قاضی می رم اما حقیقتا خیلی اوقات نمی فهممش ! و نمی دونم باید چیکار کنم )
یه سوالم ازش کردم که جوابش واقعا آزارم داد . من خودم اینطوریم که وقتی یکی رو دوست دارم محاله به کسی دیگه فکر بکنم ! به عبارت دیگه اینجا الان تنهام و خوب دور و برم آدم زیاده و خیلی هم مورد بوده اما اصلا حتی اگه نامزد هم نبودیم من چندشم میشه از فکر کردن به کس دیگه اما ظاهرا اون اینطوری نیست ! میگه مردا همینن ! اگه یه کیس دیگه هم باشه دور و برشون بدشون نمیاد یه دستی به سر و گوشش بکشن ! ( البته نه اینکه اینکارو بکنه ها !)
اینم ذکر کنم که ما شرایط سختی رو میگذرونیم ( باید اینجا کار پیدا کنیم تا اجازه داشته باشیم بمونیم و هزار مشکل دیگه ) و اون خودشو در برابر من مسئول می بینه ! یعنی حس می کنه باید بار منم به دوش بکشه ! و مسلما این بهش فشار میاره ( من اینطور حس می کنم )
در کل پسر خوبیه ! نماز می خونه ! خانواده خیلی خوبی داره ! تحصیلاتمون هم مثل همه ! تفاوت هم داریم مثلا اینکه من تهران بزرگ شدم و اون شهرستان ! و همیشه هم این قضیه براش مهم بوده ! پدر من وضع خیلی خیلی خوبی داره اما وضع اونا معمولیه ! و حس می کنم همیشه این چیزها براش مهمه ! با اینکه الان دوریم و نه من تو خونه پدریم و نه اون اما می خواد گاهی ثابت کنه که من برترم حالا به شیوه های مختلف ! اوائل برای منم خیلی پول و اینا مهم بود چون توی جو بدی بزرگ شدم اما اینجا که اومدم دیدم به همه چی عوض شده.
حس می کنم در اولویت آخر قرار دارم ! برای اون تحصیلات و کار خیلی مهم تره تا من ! اما برام من اون توی اولویته همیشه ! خودش میگه من و تو رو هوا هستیم ! بله رو هوا هستیم اما چرا با این دید خوب اینجا نشد می ریم ایران یا یه جای دیگه ! و این مسئله خیلی حادی نیست که بخوای با این دید نگاش کنی ! البته صبح که از خواب بیدار شدم اس ام اس داده که حرفای دیشب صد من یه غاز بوده و بی خودی فکرتو مشغول نکن اما خیلی حس بدی دارم ، حس می کنم این یه زنگ خطر بوده ! می خوام تصمیم درست بگیرم و چیزیکه به نفع جفتمون باشه ! دوست ندارم بعدا تو زندگی باهم به بن بست بخوریم ! در ضمن من به خانوادم نمی تونم چیزی بگم یا مشورت کنم ! مامان بزرگم بیمارستانه و مامانم با اینکه سر کارم میره شبا باید پیش اون بمونه و هزار کار و گرفتاری داره ! دیگه گناه داره اگه بخواد به مشکلات منم فکر کنه !
اگه در هم و برهم نوشتم ببخشید اول اینکه برچسب فارسی ندارم و دوم اینکه الان خیلی آشفتست مغزم !
تو رو خدا فرشته مهربان من رو راهنمایی کنین . آیا به صلاح جفتمون نیست که این نامزدی بهم بخوره ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)