سلام.
مجبور شدم دوباره سوال بپرسم چون موضوع قبلیه بنده بسته شده بود.
امکان رفتن به مشاوره رو ندارم.تنها امید من برای حل مشکلم این سایته.
موضوع بر میگرده به حسادت خواهرم.اینکه مدام ارامش خونه رو بهم میریزه.
در واقع پدر و مادرم از پسش برنمیان.و سکوت کردن.
چند شب پیش دعوا راه انداخت که سعی میکنم خلاصه کنم.
من یه خواهر بزرگتر دارم.
4سال بزرگتر.
یه خواهری که همیشه دلش خواسته اولین ها واسه اون باشه.مشکلی براش پیش اومد همه در خدمتش باشن.
دوست داره همچی برای خودش باشه.
بچه که بودیم خیلی زور میگفت و من زیر بار حرف زورش نمیرفتم کتکم میزد.
یه درس بلد نبودم تحقیرم میکرد.
گفتن بزرگ که بشین به رفتاراتون میخندین.
ولی هرسال که بزرگتر میشدیم مشکلات جدیدی پیش میومد.
دانشگاه دوره لیسانسش.
که از راه دور هم حتی دعوا راه مینداخت.میومد خونه یه جور دیگه.
که واقعا وقتی نبود از خوشحالی بال درمیاوردم.
دوسال بعدش دعواها جدید شد.
دعوا سر خواستگار.(واقعا برام مسخرس)
که چرا مامان تو روضه جواب خواستگارمو داد.
من دولتی دارم لیسانس میخونم.دیپلمه زنگ زده خواستگاری چجوری جرات کرده??
اینقدر دعواها سرخواستگار زیاد داشتیم.که مامانم نه اعصاب جواب دادن به خواستگار.بابامم که راه اسونو انتخاب کردو گفت حالا وقت ازدواجت نیست.تو باید تو محیط کار یا دانشگاه یکی ببینتت و اینجوری ازدواج کنی.
از اون طرف من دانشگاه قبول شدمو خواستگارامم زیاد شد.خب طبیعی بود رفت و امدمم داخل شهر جاهای مذهبی زیاد بود.
ولی همه خواستگارام بابت خواهر بزرگتر رد میشد.
همشونم با عیب گذاشتن روشون رد میشد.
یه مدت به این فکر میکردم که چرا من برام خواستگار نمیاد.چرا من نمیتونم انتخاب کنم?
اونموقع 19یا 20سالم بود.خواهرم24
خب من قصد ازدواج داشتم.دلم میخواد الان ازدواج کنم.
با چند نفر مشورت کردم(سال اول دانشگاه بودم).گفتن به خواهرت بگو و ازش اجازه بگیر!!
خواهرم که ادعای فهم میکرد.
بهش گفتمو همین شد که شد.
جنجال به پا کرد.هرجا میشست میگفت این ازدواجیه.من قصد ازدواج ندارم میخوام درس بخونم کار کنم.جلو مامان و بابام تحقیرم میکرد.
خواستگار زنگ میزد براش داد میزد که میخواین من شوهر کنم که این زودتر بره.عمرااا
با زنداییم به اختلاف میفتاد.همه باید قطع رابطه میکردن.اینکارو نمیکردم مامان و بابامو پُر میکرد.این موارد اختلاف داشتنش تو فامیل زیاده.
یعنی بابت خرید هر وسیله.انتخاب رشته دخالت میکرد اونچیزی که اون میخواست میشد بعد من ناراضی اونم ذوق زده و طلبکار که بیخود کردی.ناراضی هستی.نه من اینو نگفتم بخر.
شاید بگین خب قبول نمیکردی!!!.به چه پشتی??
پدر و مادرم وقتی چیزی بهش نمیگفتن من چی میگفتم?
همش گفتن تو چیزی نگو تو اغماض کن.
زمانی رسید که فوق قبول شد.
بازم مشکلات جدید.
درس نمیخوند دنبال رفیق و فلان فعالیت بود با پسر دخترا این شهر و اون شهر.
نتونست چندترم معدل بیاره انصراف داد.
ولی واسش یه خواستگار از اون دانشگاه اومد که استاد بود.
چی کشیدیم خانوادگی.من هرروز گریه مامانم میدیدم چشماش سرخه.فحش به پدرم بابت یه پسر غریبه.
پدرمونو دراورد.اخرشم بعد 6ماه که یه پسر غریبه و نامحرم اومد خونمون رفتن بیرون گفت نه.
من تو این 6ماه سه تا از خواستگارام که چندماهی بود اصرار میکردن اومدن خونه.و بدون نظر منم رد شدن.
بعد از اون شش ماه دیگه به خواستگارای منم کسی جواب نداد.یه تو به خواهرم میگفتم مادرم سرم داد میزد.
خیلی بهش میرسیدن که شکستش جبران بشه.
تا اینکه یه خواستگار واسم اومد طلبه.
من معیارم طلبه بود به دلایل کاملا شخصی که قابل درک واسه هرکسی نیست.
فقط یه دلیلم این بود که ارامشی که تو خونه ازم گرفته شده بود رو یه طلبه شاید بهم بده.
من نمیخواستمشون.ولی خواهرم مدام از مادرپسر تعریف میکرد.
نه گذاشت برم خونشون که ببینم چجورین.نه کمکم کرد تو تصمیمم.
میدید چه خانواده ایی هستن ولی ترغیب میکرد به این ازدواج.کسی که واسه خودش رابطه مدرن میخواست واسه حسادت واسه خوشبختی خواهرش بدشو خواست.
ازدواج کردم بدبختی هام شروع شد همون هفته اول.
خواهرم که میدید مشکلات داریم میگفت من تقصیری ندارم من ازمادرش تعریف کردم که به دلت بشینه.
شوهرم خیلی خشک بود.از لحاظ اعتقادات.چپ میرفتم راست میرفتم برام حرف بود.
خواهرم یه رفتارایی میکرد.خنده های بلند و عشوه.شوهرم سرشو مینداخت پایین بهش پاسخ کوتاه میداد.منم نگران بابت اعتبار خانوادم شرمنده از رفتار زشت خواهرم..بعدش دادشو سر من میزد که مثل شوهرتی چرت و بیخودی.چرا بهم محل نمیده چرا بهم نگاه نمیکنه چرا باهام حرف نمیزنه..منم عصبانی از این رفتار خواهرم از این ناز و عشوه هاش که هر زنی زود شاخکاش تکون میخوره.بهش گفتم شوهرم ادمی نیست که باهات لاس بزنه.(با عرض معذرت)
زیر دستی میوه رو با حالت تحقیر امیز پرت میکرد جلو شوهرم.
تو مهمونی های خانواده شوهرم بازی در میاورد و نمیومد.جلو مادرشوهرم از خودش تعریف میکرد.که مادرشوهرک با حسرت نگاه میکرد.
که من به مامانم میگفتم واقعا راضی بود که من زودتر ازدواج کردم مطمئنی که خودش گفت راضیه مامانم میگفت اره.(من این رفتارارو میدیدم با اینکه ناراحت میشدم ولی میرفتم به مادرم میگفتم که ایا تو هم میبینی? میگفت اره ولی چیکار میشه کرد??)
اخرین ضربه ایی که تو ازدواجم بهم زد من بعضی چیزارو به پدر و مادرم میگفتم مشکل داشتم با شوهرم.مشکلاتم حاد بود سر تهمت بود خواهرم متوجه میشد.یه شب رفتیم زیارت.
خواهرم گفت از هم سوال بپرسیم بازی کنیم.همه باید جواب بدن.
دقیقا همون حرفایی که شوهرم بهم میزد که منفی نگرم یا فلانم.خواهرم میگفت من منفی نگر نیست.ادم منفی نگر زندگی رو بهم میزنه.و با چندتا حرف دیگه که اخرش مامانم گفت بسه.دیگه بازی تموم.
چند روز بعدم به مامانم رفتارای خواهرمو گفتم که حداقل مامانم بگه تو اشتباه میکنی مامانم تایید کرد. و گفت اره منم دیدم
خلاصه من بابت مشکلات حاد دیگه به زور پدرمو راضی کردم که طلاق بگیرم.پدرم راضی شد چون بهش ثابت شد شوهرم چجور ادمیه.هنوز تو پروسه طلاق هستم.
تو این چندماه.خواهرم دستمو نگرفت بگه غصه نخور.کمکم نکرد که این موضوع دردش کم بشه.(چرا دروغ نگم با حقوق کار جدیدش یه چندتا وسیله خرید ولی با اکراه مثلا هندزفری خرید به من حق انتخاب داد هررنگی خواستم بردارم.رنگ صورتی رو برداشتم از اون موقع گفته من رنگ صورتی دوست داشتم.یا وسیلم گم میشد میگفت چون رنگی که من میخواستم برداشتی برا همین گم شد.یا کرم برام خرید مدام چک میکرد استفاده میکنم و توقع داشت گزارش لحظه به لحظه بهش بدم
که استفاده میکنم.)
کمک نکرد ارامش بیاد تو خونه.
رفت سرکار.برعکس من که سعی میکردم خودخوری کنم.خواهرم مشکلات کاریشو میاورد تو خونه.
تازگی ها هم قصد ازدواج پیدا کرده.
پدرم فهمیده که این دلش نمیخواد ازدواج کنه فقط میخواد خواستگار بیاد و بره.(بعد اخرین خواستگاری که سه هفته پیش براش اومد بهش گفت)
دقیقا دلش میخواد خواستگاره بیاد و زنگ بزنه و اونیکه باید بگه نه خودش باشه.
اگه طرف زنگ نزنه هی میگه چرا رنگ نزد.(با اینکه میگه جوابشم منفیه)
منم فهمیدم چون من دارم طلاق میگیرم به خاطر اذیت کردن من میخواد خواستگار بیاد.چون باید به هرحال بگن من دارم طلاق میگیرم.بعدم اصرار داره بیام تو جلسه شرکت کنم.
خواستگار میاد یه دو جلسه بعد خواهرم میگه نه.
خب شاید بگین حق داره بگه نه.
اره حق داره هرکسی واسه زندگیه خودش تصمیم بگیره همچی خلاصه توی ازدواج نمیشه.
(ولی به این فکر کنید تو شهر سنتی ما که دخترا اکثرا تا 20 فوقش23 ازدواج میکنن.
دوتا خواهرم با فاصله سنی 4سال تو یه خونه باشن.اولی از سن پانزده پسندیده میشه.به یه سنی میرسه خواستگار واسش میاد.
سن 24سالگی میگه نمیخوام ازدواج کنم.
میره تا سن 27 سالگی که هنوز نمیتونه تصمیم بگیره برا این موضوع و معلوم نیست شاید 30 ازدواج کنه شاید نکنه شاید فردا ازدواج کنه یه چیز کاملا پیش بینی و برنامه ریزی نشده.
دختر دوم این وسط هر سنی که دختر اول ازدواج کرد تازه اون سن میتونه انتخاب کنه.پدرشم گفته نمیتونه تا دوسال بعد از ازدواج یه دختر دختر بعدی رو شوهر بده.
یعنی من 24سالگی که حالت خوشبینانه این موضوعه تازه میتونم خواستگار راه بدم یا شایدم دوسال بعد 26 سالگی.
بعدشم به خاطر بالا رفتن فشار جامعه.و فشار جنسی زود یکیو انتخاب کنمو برم سر خونه زندگی.
در واقع یکی 13یا14سال حق انتخاب داشته.و یکی فقط3سال!!!
این خودخواهی نیست????
در ضمن خواهر من بر فرض میخواسته درس بخونه یا بره سرکار.ولی من دوست داشتم همراه درس و کارم ازدواج هم داشته باشم.چون بچه هم زیاد دوست دارم.)
من درسم چند روزه که تموم شده.خوشحال بودم که با مامانم میرم بیرون.میرم به کارای مورد علاقم میرسم.خواهرمم سرما خورده بود.
مامانم بهش رسیده بود ما فقط رفتیم نماز بخونیمو برگردیم.همین...
سه روزه به دلیل اینکه خیلی متوقع شده و به خاطر زحمات مامانم که نه کمر داره نه پا.هی مدام بابت غذا، بابت رسیدگیه مامانم.بابت هر حرفی سر مامان و بابام داد میزد.
منم دلم نمیخواست باهام اینجوری رفتار بشه.
باهاش حرف نزدم.
دلیل دیگم داشت.چون خواهرم دوباره رو بابام کار کرده که اتاق شخصیمو بدم مامان بابام.و برم پیش خواهرم.ناراحت بودم چون ما اصلا بهم نمیسازیم.سر هر دعوا میخواست منو بندازه بیرون از اتاقش.
روز سوم کسی که ادعا میکرد مریضه.
بلند شد.عصبانی شد.گفت دلمو شکوندی که زودتر ازدواج کردی.خوشحالم داری طلاق میگیری.
ان شاءالله حق حبسو بهت ندن.اره من کاربری هاتو تو فلان سایت میدونم من با شوهرت لاس زدم...
ابروی منو جلو 7هزار نفر بردی تو فلان سایت.
خیلی حرفا جلو پدر و مادرم زد.
ابرومونو با طلاقت تو شهر بردی.با کلی نفرینو فحش.
انفاقا منم جوابشو دادم.اینکه حداقل یکی اومد با من ازدواج کرد تو چی که تا 27سالگیت هنوز نتونستی ازدواج کنی.
اره گفتم تو سایت چون میدونستم میخونی.
البته من چون واسم خوب نیست و توان ندارم بیشتر سعی میکردم جواب ندم.
(راستش اصلا پشیمون نیستم.یه سایت مثل همینجا که یه نام مستعار میذاری نه شماره مشخص نه اشنایی.
میرفتم با دوستم یا با فامیلم در مورد رفنار خواهرم و ساکت موندن مامان و بابام حرف میزدم?یا مشاوره از یه سایت با کلی خانوم باتجربه که کسی کسی رو نمیشناسه?
که البته تازگیا بدمم نمیاد همه بفهمن خواهرم چجور ادمیه.
میدونستم میخونه دیده بودم اسم کاربریمو سرچ میکنه..رودر رو چندبار سعی کردم باهاش حرف بزنم ولی متوجه نمیشد برای همین سعی کردم اینجوری بهش بگم که فکر نکنه نمیفهمم ولی بازم عین خیالش نیست.یا نمیفهمه یا خودشو زده به نفهمی)
مامانمو بابام خیلی از رفتار چند خواهرم ناراحتن.
مامانم از این همه بی چشمو رویی خواهرم.پدرم بابت این همه خدمتی که به خواهرم کردو جوابی ندید.
مامانم گفت تو هیچی نگو.
صبر کن.
سرش به سنگ میخوره.
نفرینی که در حقت کرد به خودش برمیگرده.
بهش گفتم چرا نمیزنی تو دهنش که اینجوری رفتار میکنه.چرا هیچی بهش نمیگین که هرروز بدتر میشه.
چندین ساله ارامش نداریم بابت این.
چرا کاری نمیکنی.
حداقل برو مشاور.مامانم گفتم برم به کی بگم.به هرکی بگم میگه تربیتت اشتباه بوده.
مامانم گفت توان نداریم.از دستمون کاری بر نمیاد.زورموم بهش نمیرسه.
برای همین صبر کردیم تا خودش سرش به سنگ بخوره.
چند شب پیش با خدا خیلی دردل کردم.که ادم اینقدر تنزل مقام پیدا میکنه اینقدر قلبش تیره میشه که واسه خوشبختی خواهرش ناراحت و هی سنگ بندازه جلو پاش واسه ناراحتیش خوشحال?
بابت یه خواستگار?بابت ازدواج?(اینکه براتون دارم اینارو میگم واقعا خجالت میکشم که مشکلمون سر خواستگار و ازدواجه خیلی زشته میدونم)
خب رو میبود میگفت راضی نیست تا بخواد به خاطر حسادتش این همه اذیتم کنه.بابامم که گفته بود اول دختر بزرگتر.(متاسفانه)
به خدا گفتم ارامشم بده.کاشکی خوب میبودیم.چرا این اینجوریه.
صبح فردای دعوا چشمامو که باز کردم تصمیم داشتم روز جدید و شادی رو شروع کنم.اومد پایین.مامانم یه چیزی بهم گفت.خواهرم فحش خیلی خیلی زشت داد بهم که همه تقصیرا گردن اینه اونوقت باهاشم حرف میزنی?دوباره توهینو نفرینو.حرف سر خواستگار:)
منم میگفتم برو بابا و دره اتاقمو محکم بستم.
خسته شدمم.
من ازدواج کردم که از دست خواهرم راحت بشم ّولی دوباره برگشتم خونه.اصلا از بابت جداییم ناراحت نیستم.اتفاقا خوشحالم.نقطه ضعفم نمیدونم.انفاقا شجاعت میدونم که با این همه حسود و حرف مفت زن.خواستم تو سری خور و حقیر نباشم.
میدونستم متلک از هرکسو ناکس میشنوم.
ولی خواهرم چندین ساله رنگ ارامشو نذاشته ببینیم.
بهش محبت کنی سرت سوار میشه.محلش نذاری اینجوری رفتار میکنه.
دیشب یه جورایی خیر بود چون حقیقتی که از خواهرم به مامانم میگفتم و مامانم میگفت خواهرت اینجوری نیست.برای خانوادم رو شد.ولی چه فایده?
بازم میاد.بازم چون کینه داره ازم میخواد دعوا راه بندازه.(کار همیششه تا چند هفته میاد دعوا راه میندازه.ببینه میخندی ببینه داری قران میخونی کاری میکنی میاد ارامشتو بهم میریزه و خوشحال و خندان میره اتاقش).ولی این دفعه اصلا اتیش کینه رو تو چشماش دیدم.چیزی که چندساله حسش کردم.ولی رو نکرده بود که یه شبه رو کرد.
چجوری صبرمو ببرم بالا?چجوری وقتی داد زد توهین کرد جوابشو ندم.جوش نیارم?
چیکار کنم?
چکاری درسته?
علاقه مندی ها (Bookmarks)