چكار كنم كه شخصيت جديدم پذيرفته بشه؟(قبلا خيلي منفعل بودم)
سلام
دختري هستم ١٩ ساله.همه من را با شخصيت ارام و كم حرف و به اصطلاح مظلوم مي شناختند.طوري بودم كه توي جمع به زور دو كلمه حرف مي زدم.بعضي وقتا اطرافيانم اصلا يادشون مي رفت كه من هستم.اون موقع ها از اين شخصيتم بدم نمي اومد ولي باز دوست داشتم دو كلوم حرف بزنم.دوم راهنمايي بودم كه خواهرم كاردانيش تموم شد و از زندگي خوابگاهي خارج شدم.من دختر صبوري بودم و هميشه همه رو دوست داشتم و به بزرگترم احترام مي ذاشتم.برعكس اين خواهر كوچيكم كه بزرگ و كوچيك حاليش نمي شه.
خواهر بزرگم از وقتي برگشت پيشمون همش عصبي بود و سر هر چي نق نق مي كرد.من هم چون صبر مي كردم و احترامشو داشتم اون ادامه مي داد.خواهرم ٩ سال ازم بزرگتره و خالم مي گه وقتي به دنيا اومدم حسوديش مي شد از من خيلي.بگذريم...
من وارد دوران دبيرستان شدم و خواهرم هم چنان اخلاقش همونطور بود.من اصلا نه بهش فحش مي دادم نه چيزي.همه بهم ني گفتند تو چطوري تحملش مي كني.دوستام كه ازش مي ترسيدند چون اون موقع واقعا ترسناك بود.(البته بايد بگم كه الان به حرف اين خواهرم بيشتر اهميت ميدم تا خواهر بزرگارم.الان مي فهمم بيشتر كاراش به خاطر ترس از جامعه بود.چون من هم اين حالت رو الان با خواهر كو چيكم دارم)
همه اين ها رو گفتم تا به اين جا برسم.وارد سوم دبيرستان كه شدم فشار هاي روحي زيادي به من وارد شد.خيلي اذيت شدم از يك طرف من به خواهرم اعتماد مي كردم تا به من كمك كنه بدترش مي كرد.تا اين كه صبرم لبريز شد.البته بگم قبلش هم باز عصباني مي شدم.ولي احساس مي كنم سوم دبيرستان بود كه تغيير كردم.اطرافيانم به خصوص خود خواهرم بهم مي گفتن تغيير كردي و عاملش رو دوست جديدم مي دونستند.نمي دونم درسته يا نه ولي مادر پدرم روي كاراي دوستم خيلي حساس شدند.پدرم كه ازش متنفره.البته حق هم داشتند چون رفتاراي دوستم مشكوك بود.
الان هم باعث همه تغييراتم رو خانوادم اون دوستي شش ماهه مي دونند.من قبلا يك ادم منفعل بودم كه هر چي بهم مي گفتند بعضي وقتا از سر ناچاري قبول مي كردم و كلي دردسر واسم پيش مي اومد.به شدت هم درونگرا بودم.
الان به كمك اين سايت رفتار جراتمندانه رو ياد گرفتم.خييييييلي كمكم كرد.هنوز درونگرا هستم ولي نه به اون شدت.در حقيقت هنوز هم تنهايي رو دوست دارم و علاقه ندارم زياد تو جمع باشم.ولي وقتي تو جمعي مي شينم ديگه مثل قبل ساكت نمي شينم.از حقم دفاع مي كنم و نميذارم منو توهين يا تحقير كنند.البته تو اين مسير يك سري سوتي هايي داد كه ممكنه حرفي رو بزنم كه منظوري نداشتم
ولي الان اطرافيان اين شخصيتم رو نمي تونند بپذيرند.همه بهم مي گن زبون در اوردي.نامزدم ميگه بهم مي گفتن كه تو مظلومي پس اين زبونت از كجا در اومد.مادرشوهرم هم همينا رو مي گه منم با لحن شوخي گفتم ديدم مظلوما حقشون خورده مي شه پس بهتره كه حرف بزنم.
حتى در جريان مشكلات نامزديم وقتي من حرف مي زدم و گله مي كردم مامانم گريه كرد و گفت از هر كسي توقع داشتم اين طوري حرف بزنه ولي از تو توقع نداشتم. ولي من نمي تونم ديگه تحمل كنم و همه چي رو تو خودم بريزم .چون تازگي با فشارهايي كه به من وارد مي شه قلبم درد مي گيره.الان هم با امدن مادر شوهرم(خالم)،فهميدم كه اون تو همه چيز دخالت مي كنه.منم با احترام و به روش جراتمندانه جوابش رو مي دم كه تعجب مي كنه و مي گه خونه بابات زبون نداشتي الان خونه شوهرت زبونت دراومد(با لحن شوخي البته).منم دارم گربه رو دم حجله مي كشم كه بهشون بفهمونم من در برابر فضولي و دخالتشون ساكت نمي شينم.نمي دونم درسته يا نه ولي ترجيح مي دادم جوابشون رو بدم.
حالا هم خوشم نمي ياد هر دقيقه بهم بگن تغيير كردي،زبون در اوردي چون من بي ادبي نمي كنم.حالا من چي كار كنم.
خداي من خداييست كه اگر سرش فرياد كشيدم به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند،
با انگشتان مهربانش نوازشم مي كند و مي گويد ميدانم جز من كسي نداري !!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)