به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,197

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    سرنوشتي که خودم ساخته بودم!

    خيلي وقت بود منتظر امير بودم تا قدم آخر را بردارد و براي خواستگاري پا پيش بگذارد. اطمينانم به امير و قصد ازدواجش بيش از هر چيز ديگري در دنيا بود.

    به خاطر همين ، بارها صحنه ورود او با يك سبد گل رز صورتي را پيش چشم مجسم مي كردم و مي ديدمش كه با شوخ طبعي هميشگي مجلس سرد خواستگاري را پر از شادي مي كند. امير پسر دايي مادرم بود و شريك برادرم كه از سالها پيش توجه خاصي به من داشت . هر چند روز يك بار از بهنام سراغم را مي گرفت . درمهماني ها كنارم مي نشست و هر بار كه سفر مي رفت براي خانواده ام سوغاتي مي آورد. جوك هاي دست اول امير هميشه در حضور من گفته مي شد و بهترين وعجيب ترين رستوران هايي كه كشف مي كرد، با من و بهنام و خانواده ام مورد امتحان قرار مي گرفت . همين رفتارها باعث شده بود كه همه از علاقه امير به من حرف بزنند و از محاسن او پيش من بگويند. البته ناگفته نماند كه من به اين تعريف ها احتياجي نداشتم و تصميم خود را گرفته بودم . خانواده ام نيز امير را دوست داشتند و بيش از همه به او توجه مي كردند.


    اما او برخلاف تصورات همه ما، بي سر و صدا رفت و دختر ديگري را عقد كرد و كارت دعوت به جشن نامزدي شان رابراي ما فرستاد.
    پاك گيج شده بودم و نمي دانستم چه كار كنم . دلم مي خواست براي هميشه از شهرمان بروم تا ديگر مجبور نباشم كسي را ببينم . ولي اين كار شدني نبود. بايدظاهر را حفظ مي كردم و پيش همه چنان نشان مي دادم كه ازدواج امير برايم اهميتي ندارد. شكست غرورم ، بيش از اين صحيح نبود.
    در نامزدي امير لباس خيلي شيكي پوشيدم و بر خلاف هميشه به آرايشگاه رفتم . از اول تا آخر مجلس هم از مهمان ها پذيرايي كردم تا شبهه اي در ذهن كسي پيش نيايد. اما مي شنيدم كه پشت سرم چه حرف هايي زده مي شود. آنها مي گفتند: امير دو سال تمام به خانه فيروزه اينها رفت و آمد و آخر سر هم دست دخترك را گذاشت توي پوست گردو و ديگري را براي زندگي برگزيد. خانواده امير به همه مي گفتند: پسرمان فيروزه را مي خواست اما به خاطر رفتار مادرش ودخالتي كه در زندگي بچه هايش مي كند پشيمان شد. حالا هم خدا را شكر كه عروس ساكتي نصيبمان شده و خانواده اش جز «هر چه شما بگوييد، چيزي بر زبان نمي آورند.» اين حرف ها اينقدر چرخيد و چرخيد كه خيلي از خواستگارهاي خوبم را منصرف كرد و به آنها باوراند كه حتما خانواده من مشكلي دارد.
    نمي توانستم امير را ببخشم . از او متنفر شده بودم . خودم را فريب خورده مي ديدم و مي خواستم براي بستن دهان مردم و خانواده امير هم كه شده هر چه زودتربا شخصي كه از هر نظر به امير سر باشد و بتواند شكست مرا جبران نمايد، ازدواج كنم . بدجوري از مجرد ماندن مي ترسيدم و از اين كه مجبور شوم جواني ام را درخانه پدرم بگذرانم و شاهد خوشبختي ديگران باشم واهمه داشتم . به خاطر همين شب و روز دعا مي كردم تا هر چه زودتر پاي سفره عقد بنشينم و زودتر از اميرو همسرش ، زندگي مشترك خود را شروع كنم .

    در يك چنين شرايطي وحيد به خواستگاري ام آمد. پسري به مراتب جوانتر، زيباتر و پولدارتر از امير. همين كافي بود. نه او را شناختم و نه خواستم بشناسم .نبايد مي گذاشتم دير شود و حرف هاي مربوط به گذشته به گوش وحيد برسد پس خيلي سريع جواب بله را گفتم و از خانواده ام خواستم تاريخ عروسي را قبل ازتاريخ ازدواج امير تعيين كنند. ديگر همه دهان ها بسته شده بود. خانواده وحيد پولدار بودند و چنان هديه هايي برايم مي خريدند كه در تمام فاميل سابقه نداشت . بعد هم سر مراسم عروسي چنان خريدي برايم كردند و آنها را ميان پارچه هاي ترمه اصل به در خانه امان فرستادند كه تا مدت ها نقل همه آشناها شد. به مادرم گفتم به خانواده امير كه هنوز عروسشان را نياورده بودند، زنگ بزند تا بيايند و خريدها را ببينند و سليقه را ياد بگيرند. خلاصه ، به جاي شناختن همسرم و نقاط ضعف و قوت اخلاقي اش ، فقط فكرم به دنبال اين بود كه چيزي كمتر از همسر امير نداشته باشم و از او چيزي كم نياورم . در اين دور باطل چشم و هم چشمي داشتم آينده ام را مي باختم .
    در فاصله كمتر از دو ماه بعد، جشن مفصلي در يكي از گران ترين سالن ها گرفتيم و به خانه اي كه لبريز از جهيزيه من بود رفتيم . دو سه ماه اول ، سرمان به پاگشاهاو مهماني ها گرم بود و معني زندگي مشترك را درك نمي كرديم . اما وقتي مهماني ها تمام شدند، ديدم با يك همسر بچه صفت و وابسته تنها مانده ام . تمام دارايي همسرم كه آن همه براي من اهميت داشت ، متعلق به پدر بزرگش بود و او در شركت پدربزرگ بيشتر نقش يك راننده شخصي را بازي مي كرد البته درآمدش بدنبود. ولي موقعيت كاري و پيشرفت چنداني نداشت . زندگي ما وابسته به نظر پدربزرگ وحيد بود كه اگر يك ماه غضب مي كرد و حقوق كمتري به نوه اش مي داد،حسابي لنگ مي مانديم و ناچار به فروش سكه ها مي شديم . اين نحو زندگي با آنچه من مي خواستم خيلي فرق داشت . نمي توانستم مطابق ميلم خرج كنم ومهماني بگيرم . در مهماني ها و جشن ها نيز ناچار بودم لباس هاي تكراري بپوشم و در مقابل طعنه ديگران حرف نزنم . البته تقصير خودم بود. آن اول آنقدر پزداده بودم كه حالا همه توقع داشتند با يك پرنسس مواجه شوند نه زن جواني كه براي به هم رساندن خرج و دخل ماهانه منزلش با مشكل روبروست .
    كافي بود بشنوم همسر امير وسيله جديدي مثل يك مايكروويو يا سرخ كن برقي براي خانه اشان خريده كه تا چند روز اعصابم خراب باشد و با وحيد جر و بحث كنم تا پولش را به من بدهد و من هم بتوانم عين همان وسيله را تهيه كنم . حالا اين كه ما به آن جنس احتياج داشتيم يا نه و پول آن از كجا تأمين مي شد،موضوعي بود كه جنجال هاي بعدي را به خود اختصاص مي داد. همه زندگي مان داشت با ناراحتي و اوقات تلخي مي گذشت . مدام حواسم به رنگ و لعاب ظاهري ديگران بود. وسيله خانه ، لباس ، ماشين ، متراژ و مكان منزل و... همين ها داشت مرا از پا مي انداخت . درد دلهايم را به مادرم مي گفتم ولي او به جاي راهنمايي كردن و دعوت به صبر، با وحيد دعوا مي كرد و خيلي راحت مي گفت : تو كه عرضه زن نگه داشتن نداري ، براي چه عروسي كردي . خب ، اين حرف ها هم به شوهرم برمي خورد و او با وجود تمام جواني اش خرد مي شد. وحيد انتظار داشت حداقل من گاهي اوقات او را درك كنم . ولي اين كار از دست من برنمي آمد چون ازدواج كرده بودم تا روي ديگران را كم كنم ، نه اين كه خودم زندگي ام را بسازم .


    كم كم رفتار وحيد هم عوض شده بود. از حرف ها و رفتارم ايراد مي گرفت و پيش همه مسخره ام مي كرد. ظاهر سازي ام را احمقانه مي ناميد و اگر مي توانست آنهارا فاش مي كرد. پس از مشورت با مادر به اين نتيجه رسيدم كه بايد هر چه زودتر بچه دار شوم و با بچه دست و پاي شوهرم را ببندم . آخر او مثل خيلي ازقديمي ها اعتقاد داشت كه زن تا وقتي فرزندي به دنيا نياورده باشد، جايگاهش در خانه همسر محكم نيست ولي بعد از آن ديگر دستش باز است و هر چقدر كه بخواهد مي تواند بتازاند. وحيد موافق نبود. بچه نمي خواست . مي گفت ما هنوز خودمان بچه هستيم و نمي توانيم حرف همديگر را بفهميم آن وقت تو مي خواهي يكي ديگر را هم بيچاره كني . سر همين موضوع دعواي سختي كرديم . دعوايي كه به قهر من از خانه و جدايي انجاميد.
    اصلا نفهميدم چه شد، فقط ديدم همسرم به هيچ نحوي راضي به ادامه زندگي نمي شود و نمي خواهد يك فرصت ديگر به من بدهد. مي گفت طي يك سال و نيم زندگي مشترك مان مجبور شده حدود هفت ميليون تومان قرض بگيرد و براي برآوردن خواسته هاي من خرج كند. مي گفت : حوصله غرغرهاي من و مادرم راندارد و نمي خواهد بقيه عمرش را اين طور بگذراند و...
    به همان سرعتي كه عروسي كرده بوديم ، طلاق گرفتيم و راهمان را جدا كرديم . جهيزيه ام را در همان خانه اي كه داشتيم به حراج گذاشتم و به خانه پدرم برگشتم .جايي كه از آن فرار كرده بودم .

    بله اين سرنوشت پرنسس خيالي است كه به جاي ساختن زندگي ، به دور باطل چشم و همچشمي افتاده بود

  2. 7 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (یکشنبه 17 مرداد 89)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چرا وقتي صداي قرآن رو ميشنوم همه ي غم ها مياد سراغم؟
    توسط حنان در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 18
    آخرين نوشته: دوشنبه 09 فروردین 89, 15:30
  2. آشتي يا قهر؟!!!
    توسط آرمان 26 در انجمن مهارتهای ارتباطی
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: دوشنبه 18 خرداد 88, 12:39
  3. پدرم وقتي من .... ساله بودم !
    توسط sayehhaye_mah در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: پنجشنبه 17 بهمن 87, 13:55
  4. خوشبختي
    توسط pirooz در انجمن انجمن افراد خوشبخت
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: پنجشنبه 10 بهمن 87, 12:37
  5. نكات ضروري در جهت حفظ سلامتي
    توسط keyvan در انجمن علمی و آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 دی 87, 18:33

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:21 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.