سلام بچه ها.
نمیدونم جای درستی زدم یا نه.
لطفا نظراتتون رو بگید.
مشکل من شاید از نظر خیلیاتون مسخره یا باورنکردنی باشه اما برای من مشکل هست دیگه.
من سحر 23 ساله و لیسانسه هستم.
1-مادر من از وقتی که یادم میاد به این اعتقاد داشته که رقص حرامه، یعنی من الان که به این سن رسیدم هیچ روزی نبوده که من یه آهنگ بزارم و برقصم حتی توی خونه خودمون. در نتیجه من اصلا رقص بلد نیستم. البته آهنگ گوش میدم ولی با صدای خیلی کم که فقط خودم بشنوم! من تا 2-3 سال پیش با این زیاد مشکل نداشتم، چیزی که خیلی بیشتر اذیتم می کنه، اینه که توی عروسی ها، که مثلا فامیل ها من رو مجبور به رقص میکنن، و من نمیخوام برقصم، مادرم هم جلوی فامیل ها به من اصرار شدید میکنه که پاشو یه کم الکی دستتاتو تکون بده!
هنوز چند سال پیش رو فراموش نمیکنم که به تولد دوستم رفته بودم و نمیتونستم قشنگ برقصم.
2- مادرم اعتقاد داره حجاب فقط چادره. خب من نمیتونم چادر بپوشم، من از 7 صبح با مترو می رفتم دانشگاه تا 7 شب. و نمیتونستم و واقعا برام سخت بود که چادر داشته باشم. الان هم نمیتونم تو محل کارم با چادر باشم. اما بی اعتقاد به حجاب هم نیستم. مانتوی معمولی می پوشم و البته رنگی هم می پوشم.
3-مادرم اعتقاد داره که اصلا نباید آرایش کرد، طوری که من یه کرم بخوام بزنم باید یواشکی این کار رو بکنم، مثلا توی دستشویی، باورتون میشه؟ البته من خودم هم خیلی آرایش نمیکنم و دوست ندارم، اما هر وقت بحثمون شده، گفته که تو آرایش میکنی و میری دانشگاه!
4-مشکل دیگه ای که دارم اینه که مادر و پدرم خواستگارها رو بدون اطلاع من رد می کنن. 4 سال پیش که دانشجو بودم یه خواستگاری بود، که هم تحصیلکرده بود که هم کار داشت. خونه نداشت اما من واقعا دوست داشتم باهاش حرف بزنم.اما بابام گفت میخواد درس بخونه! یا موارد دیگه. همش میگن داره درس میخونه. پارسال که تازه درسم تموم شده بود و مادرم به یه خواستگار گفت تازه درسش تموم شده و دنباله کاره! آخه کی گفته اینا اولویت های زندگی منه؟ من الان که برای ارشد هم شروع کردم، اگه قبول بسم و بعدش ازدواج کنم و ببینم داره به زندگی مشترکم لطمه میزنه، درس رو میزارم کنار. این مسئله فقط مادر و پدرم نیست، بلکه دوست برادرم هم که به خود برادرم در مورد من گفته بود، برادرم هم همین جواب رو بدون اطلاع من داده بود. نمیدونم چرا اما خونوادم همه رو به بهانه درس و کار رد کردن، و پیش خودشون فکر میکنن کار درستی کردن، و میگن ما نگفتیم قصد ازدواج نداره، گفتیم داره درس می خونه!
به نظرتون آیا این درسته؟مامان، بابا حتی اگه مطمئنید که من با این خواستگار ازدواج نمیکنم، اما اجازه بدید بیاد. من حرف بزنم. من تو موقعیت خواستگاری رسمی قرار بگیرم. اومدیم و کسی خواست بیاد که شرایطش رو پذیرفتید، من باید اولین بارم باشه که تو شرایط خواستگاری هستم آخه؟
5-من خیلی تنهام. خاله و عمو ندارم. عمه ها و دایی ها هم شهرستان زندگی می کنن. با عمه ها هم سالها قهر بودیم و تازه آشتی کردیم. برادرم اصلا مثل من فکر نمیکنه در نتیجه ما اصلا حرف خاصی نداریم که با هم بزنیم، مثل بعضی برادر خواهر ها که جونشون واسه هم میره. مادرم هم که گفتم.
من باید چیکار کنم؟ دوست خیلی صمیمی هم دارم اما کرج زندگی میکنه و دیر یه دیر می بینمش.
خیلی احساس تنهایی میکنم. دوست دارم یه تحول بزرگی تو زندگیم اتفاق بیفته. دیگه خسته شدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)