سلام...
حدود 3 سال پیش اینجا بودم...با 1 مشکل توی احساسم...همه گفتین فراموشش کن...این کار بکن ...اون کار رو بکن...گفتم میدونم.....هر چی که میگفتین رو میدونستم اما نمیدونستم چطوری این کار رو بکنم...فکر نکنم یادتون باشه...من ستاره خاموش هستم.همون که می گفتین روشن شو...
بگذریم...کم کم شده بودم همون ستاره سابق...دیگه هیچ جایگاهی تو زندگیم نداشت....دیگه بهش فکر نمی کردم.واقعا ذهنم رهاش کرده بود...دوباره شروع کرده بودم.1 سال رها بودم از دلتنگیاش و یادآوری خاطراتمون...
اما حالا...همین دیشب دوباره انگار همه چیز شروع شد...یه لحظه یادم اومد وای چقدر دوسش داشتم...خندیدم...گریه کردم...بعد 1 سال گریه کردم....آخه درست توی اوج خوشبختی!چرااااااااااااااا ااا..من قراره ازدواج کنم....با 1 فرشته...با یکی که عاشقمه...همه سدهارو کنار زد....واسم همه کار کرد...بخاطرم رفت 2 تا مدرک تحصیلی گرفت...خونه خرید...ماشین خرید...همه هم از بهترین نوعش....قراره بهترین و بزرگترین جشن رو برام تو بهترین مکان بگیره...هر روز برام کادوهای قشنگ میاره...هر روز عشقش رو بهم ابراز میکنه...انقدر درگیرمه که گاهی حالم بد میشه از این همه دوست داشتن...
من هیچی رو ازش پنهون نکردم.اما میدونه برام تموم شده...خودمم همین فکرو می کردم...اما تو این هفته همه چیز فرق کرده...حالم بده...دوباره برگشتم سر این حرف که کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدم....
علاقه مندی ها (Bookmarks)