کسی بوده که بعدازگذروندن سختی هایی حالاچ بیماری چه شرایط سخت زندگی یا..تونسته باشه به موفقیت هایی برسه؟
بیاین تعریف کنین که انگیزه ای بشه
تشکرشده 6 در 3 پست
کسی بوده که بعدازگذروندن سختی هایی حالاچ بیماری چه شرایط سخت زندگی یا..تونسته باشه به موفقیت هایی برسه؟
بیاین تعریف کنین که انگیزه ای بشه
Eram (چهارشنبه 27 تیر 97), Happy.girl.69 (چهارشنبه 27 تیر 97), miss seven (چهارشنبه 27 تیر 97), شیدا. (پنجشنبه 28 تیر 97)
تشکرشده 259 در 139 پست
این تاپیک خییییلییی منو به فکر فرو برد.
خیلی فکر کردم که چه موفقیتی تو زندگیم داشتم.
یکی از موفقیتهام اینه که اصلا دیگه حرف مردم واسم اهمیتی نداره ، شاید گهگاهی ناراحت بشم ولی خیلی زود خودمو جمع میکنم.
من یه دختری هستم که برخلاف تمام دخترای اطرافم ، حجاب دارم (چادر نه)، اصلا آرایش نمیکنم چون تعریف از خود نباشه قیافه طبیعیم خوبه ، یعنی من راضیم و اعتماد به نفسم خیلی در این زمینه بالاست و از انتخابی که خدا برای چهره و اندامم داشته فوق العاده راضیم.
ولی همیشه از طرف همه به شدت مسخره شدم که چرا ارایش نمیکنم و روسریمو برنمیدارم و با پسرا دست نمیدم و ..... قبلا خییییلییی شدید ناراحت میشدم ولی الان اصلاااااا برام مهم نیست.
من همینیم که هستم ، عاشق خودمم. جز خودم و خدا دیگه به هیچکس و هیچ چیز فکر نمیکنم.
تشکرشده 416 در 195 پست
من و همسرم بعد از گذروندن یه دوره سخت اقتصادی تونستیم به موفقیت برسیم.
وقتی با همسرم ازدواج کردم، هردومون دانشجو بودیم و متاسفانه خانواده هامون هیج حمایتی از ما نکردن، علیرغم وضعیت مالی بسیار خوبی که داشتن.
من و همسرم از یه زندگی مجردی نسبتا مرفه وارد یه دوره سخت شدیم. از نظر علمی خیلی سطحمون خوب بود و تو دانشگاه های خیلی خوب درس میخوندیم. ولی همه خرج های زندگی به عهده خودمون بود. اطرافیان هم نه تنها کمکی نمیکردن، انتظار داشتن ما هم مثل بقیه درامد داشته باشیم و خرج کنیم. خونه مون یه خونه نقلی بود که خیلی برای مهمونی و رفت و آمد مناسب نبود. خودمون هم وسط های ماه زنگ اضطراری پس اندازمون زده میشد و وارد اقتصاد مقاومتی میشدیم.
اون زمان از طرف اطرافیان خیلی مورد تمسخر واقع میشدیم. خانواده همسرم بهش میگفتن زندگیتون زود از هم می پاشه و خانمت کم کم از بی پولیت خسته میشه. خانواده خودم هم همیشه اظهار تاسف میکردن که چرا این شرایط رو قبول کردم. ولی هیچ طرفی کمکی نمیکرد!
اما من به پرتلاشی و خاص بودن همسرم اعتقاد داشتم و همینطور میدونستم درایت کافی برای عبور از این شرایط رو دارم.
تو اون زمان سختی زیادی تحمل کردیم. یادمه یه بار آٓژانس املاک مبلغ پولی که برای ودیعه داشتیم رو مسخره کرد و چند تا مورد خیلی ضایع بهمون معرفی کرد. به غرور هردومون مخصوصا همسرم خیلی برخورد. اولین بار بود که به خاطر مشکلات اشکم جاری شد. البته چند روز بعد با کلی گشتن یه صاحبخونه منصف پیدا کردیم. تو دوران مجردی من هیچوقت تو خونه اجاره ای زندگی نکرده بودم و کلا تو این باغا نبودم.
اون دوران حالا گذشته و ما خدا رو شکر از نظر مالی و کاری پیشرفت قابل توجهی کردیم. رفاه زندگیمون خیلی خیلی بیشتر از دوران مجردیمون شده. برای دنبال کردن رویاها و خواسته هام حمایت مالی خیلی خوبی از طرف همسرم دارم.
البته هنوز آثار رنج و دردهای اون زمان توی وجودم هست. الان از طرف خانواده هامون خیلی مورد تحسین قرار میگیریم. ولی راستش رو بخواین برام جذابتی نداره.
همیشه قدردان اون آدم هایی هستم که تو اون شرایط سخت سر راهمون قرار گرفتن و هر کمک و انرژی مثبتی که میتونستن بهمون رسوندن. از صاحبخونه گرفته تا همسایه و استاد و همکار و ...
Eram (چهارشنبه 27 تیر 97), فرشته اردیبهشت (چهارشنبه 27 تیر 97), نیکیا (چهارشنبه 27 تیر 97), شیدا. (چهارشنبه 27 تیر 97)
تشکرشده 90 در 41 پست
یه دختر درسخون... شلوغ ولی زرنگ... همیشه درسام عالی بود. ولی سال اخر خراب کردم. کنکورو خراب کردم... میدونی چرا؟ چون من عاشق شدم.... عاشق کسی که با یه مشت حرف الکی منو پر کرده بود. زبان انگلیسیم خیلی قوی بود. مترجمی زبان انگلیسی قبول شدم. ولی عشق عمیقا به دلم ریشه زده بود... دیوونه وار وابستش شدم. ولی همه چی رو بهم زد. اون رفت... من موندمو یه زندگی الکی... من واقعا میخواستمش... تعریف از خود نباشه اما شکر خدا من تو یه خونواده مرفه بزرگ شدم. و از لحاظ وضع مالی حتی ماشینی که زیر پام بود از اون خیلی سرتر بودم. اما فقط عشق برام مهم بود. چقد روزای سختی رو گذروندم روزارو میشمردم. یه ماه دوماه یه سال دوسال.... گاهی پیداش میشد یه اس میداد یه ز میزد بعد دوباره.... اون همش دنبال دخترای جلف و .... بود. من محجبه نیستم اما عاشق خدامم. حواسم هست اشتباه نکنم. یه روز فهمیدم حتی اسمشم بهم دروغ گفته بود. حتی شهرتش و کلی چیزای دیگه...
من خیلی سختی کشیدم... شده بودم یه مرده متحرک... اون منو فروخته بود به یه مشت دختر خیابونی...
و کلی چیزای دیگه ازش فهمیدم.... نابود شدم ولی نذاشتم محو شم.... دوباره بلند شدم.... اشک ریختم ولی نذاشتم بفهمه سراغشو نگرفتم.... یه مدت غیبم زد... بهترین فرصت بود برای انتقام...
"اشتباه " نکنید... انتقام کشتن و کشته شدن نیست... انتقام میتونه یه موفقعیت بزرگ باشه.... تصمیمم رو گرفتم....باید کاری میکردم. همزمان لیسانسمم گرفتم.... دوباره درس خوندم....
باید به چیزی میرسیدم که اون تا اخر عمرش با شنیدن اسمم "حسرت ته دلش" جا خشک کنه...
اون باید میفهمید کیو از دست داده.... با تموم اشکام.... باور کنید ساده نبود... هربار میدیدم یا میشنیدم با دخترای دیگست نابود میشدم اما یه روز قرار شد محکم باشم.... یه سیلی محکم زدم زیر گوشم هنوزم جاش درد میکنه....
دوباره شدم همون دختر درسخون... باید به هدفم میرسیدم...هدفی که بخاطر یه عشق لعنتی ازش جا مونده بودم. "پــزشــــــــــکی " قبول شدم.... به رویای بچگیم رسیدم. درسته خیلی سختی کشیدم... خیلی شبا گریه کردم... چه روزا که رنگ لبخند ندیدم.
ولی الان چقد با اون فرق دارم... چقد بزرگ شدم... چقد حس قشنگ دارم. چقد کمک کردن رو دوس دارم... درسته گاهی یادم میوفته یا تو مجازی عکسشو میبینم و برا چند لحظه بهم میریزم... اما بعدش میگم
"وعده ما باشه روزی که من متخصص قلب و عروق شدم" زندگی میچرخه... زمونه عوض میشه.... محاله دختری به پاکی من پیدا کنه.... اینو خودشم بهم گفته بود. دوستی با دخترای جلف خیابونی کجا و یه دکتر کجا.... " با نوشتن این جمله قصد جسارت به کسی رو ندارم. ولی همین باعث شد به هدفم برسم... اونقد اینو تکرار کردم. تا ملکه ذهنم شد.
من اینجوری انتقاممو ازش گرفتم....
الان خدارو هزار بار شاکرم.... که با شکست عشقی که اون موقع خوردم و سالها خودمو زجر دادم. الان همون شکست منو به بهترینا رسونده....
اصلا خوشحالم که دلم یه بار شکسته.
خدا شاهده یه بار دیگه هم دلم بشکنه این دفعه ریاســـــــــــــ ت جمــــــــــــــــ هوری شرکت میکنم :)))
شیدا. (پنجشنبه 28 تیر 97)
تشکرشده 6 در 3 پست
افرین چه خوب خانم دکتر.ولی واقعابااین شرایطی گفتی قبولی پزشکی ودرس خوندنم سخت بود
- - - Updated - - -
چ خوب که موفقیت داشتین بازم بگین دوستان👍
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)