سلام چند ماه پیش در مورد جاری جاریم با شما خوبان مشورتی داشتم که تا به حال مشکل به این بزرگی برام نبود اما حالا بعد یک ماه از اون ماجرا که براتون تعریف میکنم بازم اومدم سراغ این سایت و ادمهای مهربونش برای کمک خواستن و با گفتن یه حقیقت که من:از خا به رنگ سرزمین معدن زمردمسلام چند ماه پیش در مورد جاری جاریم با شما خوبان مشورتی داشتم که تا به حال به این بزرگی برام نبود اما حالا بعد یک ماه از اون ماجرا که براتون تعریف میکنم بازم اومدم سراغ این سایت و ادمهای مهربونش برای کمک خواستن و با گفتن یه حقیقت که من:از خاک به رنگ دریا (ایران)واز خون به رنگ زمرد(افغانستان) معدن بهترین و اصیل ترین زمرد دنیا
و دوستدار هر دو وطنم
با همه ی خوبی ها و بدی هایشان
در ایران بزرگ شدندو در ایران با هم آشنا و ازدواج کردند(پدر و مادرم)
ایام انقلاب و زمان قبل از آن که شاه در توهم ماندن بود درست هم زمان با ورود پدر بزرگم و پسران نوجوانش به ایران بود.
و.......
بار سوم بود که با جاریم بحثم میشد جاری که 14 سال از من بزرگتر و با مقایسه لحظه لحظه زندگیش با زندگی من که( زندگی من از نظر مالی هم خوب نیست) و مقایسه ی شخصیتش با من که اصلا قابل مقایسه نیست حریم احترامش رو از دست داد،وسر مسائل خاله زنکیش که همش حاصل فضولی ها و.... خودش بود دعواهای زبانی و نه چندان بدی میکردیم که تو همشم شوهرش خودش رو دخیل میکرد،این سری هم به جاریم پیام دادم که بریم فلان جا و جواب منفی شنیدم اونم با شماره ی برادر شوهرم یه آن فکر کردم داره دروغ میگه مثل همیشه و میخواد ازیت کنه جواب دادم نخواستم و.....پس چرا3 روز پیش گفتی میای دروغ گفتی نه و علامت چشمک
که باز پیام دریافتی:تو به بزرگواری خودت ببخش اره ما دروغگو تو راست گو
عصبانی شدم:چرا3 شب پیش برا خود شیرینی پیش فامیل زنت من و برادرت رو فقیر جلوه دادی و.......
زنگ اومد برادر شوهرم نه سلامی نه علیکی الو(اسمم) خوبی از پهلوی چپت پاشدی گفتم:سلام نه خوب نیستم شروع کرد تو روانی هستی باید بری روانپزشک و........ تو تف سر بالایی(بی رضایت خانوادم و با چند روز دوری از خانواده و بودن در کنار همسرفعلی و خواستگار قبلیم و بعد کسب اذن پدر برای ازدواج) من نه برادرم رو نه زنش رو فقیر نشون ندادم و.....باز تو تف سر بالایی اسم منو گفت تو بایدبه روانپزشک مراجعه کنی(سال اول دکترای تاریخ فلسفه و منطقش رو خونده بعدم جنگهای .... مهاجرت به ایران اما زنش تا5 ابتدائی) منم خداحافظ قطع و بعدم با پیامک کم کم شروع به بد حرف زدن کردم تا فردا شبش که شوهرم(فوق لیسانس عمران رو از دانشگاه کابل و . ایران و......)ناراحت اومد خونه که با اسم برادرش،دعوام شد زنگ زد بهش گفتم برو گمشو(اخه تو بچه گیهاش خیلی کتکش زده و بهشون شوهرم و 2تا برادر دیگش زور میگفته و حالا هم همیشه خودشو داخل بحثای من و زنش و خواهرش و زنش میکنه) فرداش زنگ زدم به زنش که عوضی بیسواد دهاتی دلت خنک شد دوتا داداشو به جون هم انداختی؟
چشمتون روز بد نبینه شبش که بابام خونمون مهمون بود ساعتای 11 شب اومد دستشو از رو زنگ بر نمیداشت شانس اوردیم بابام حموم بود گفتم با کی کار داری گفت (اسم شوهرم)گفتم برو ما مهمون داریم گفت تو فلان خوردی با دهن بابات که مهمون داری منم رفتم پایین که مبدادا رد باز باشه بیاد بالا شوهرم خیلی اسرار داشت بابام نفهمه منم فقط بخاطر خواسته شورهم به معنای واقعی دندون رو جیگرم گذاشتم از همه ی همسایه ها خواستم درو باز نکنن رفتم حیاط به همسایه زیر زمینی بگم در باز بود رفتم ببندم دختردومیش که همیشه تشویقش میکردم و دوسش داشتم کلاس6 و اونم خاله صدام میکرد منو دید دیگه گیر کردم گفتم چیمیگی گفت با تو فلان فلان شده کار ندارم (اسم شوهرم) رو بگو بیاد خدا که چقدر بد شانسم همون لحظه مرد همسایمون با گفتن ببخشد از بیرون اومد داخل دیگه سرم داشت گیج میرفت به جاریم گفتم بروگمشو کوتوله درو بستم وحشی میخواست پاشو لای در بذاره که من موفق شدم دیدم شوهرم سر رسید برو بالا و درو باز کردو..........دیدم داره سعی میکنه اون عفریته روکه داره جیغ و داد میکنه اروم کنه آتیش گرفتم گفتمش ج..ده برو گمشو شوهرم خواست بزنه دهنم هلم داد داخل درو بست همسایه زیرزمینی با اسمم منو متوجه خودش کرد داشتم باهاش حرف میزدم که چند دقیقه گذشت و صداهای کلفت جیغ جاریم هی دور تر میشد درو باز کردم دیدم چند تا مرد تو گوشه کنار کوچه سینما تشریف بردن دیگه داشتم اتیش میگرفتم یه سنگ از باغچه برداشتم که اونم از شانسم کولوخ در اومد پرت کردم سمتش که شوهرم سپر بلای اون عفریته شد باز حمله کرد سمتم (همه ی این لحظات با صدای بلند فحش میداد و....)شوهرم داخل هلم داد اومد جلو که بزنه منم دستمو بردم بالا یه سیلی آب دار کجکی بزنم تو صورت عفریته جادوگر شوهر سپر بلام کیفشو کرد خانم میدید شوهرم هی سپرش میشه پرو تر و صداش کلفت تر میشد و..........
اومدم داخل به برادر شوهرم زنگ زدم که کجایی بیغیرت زنت نصف شبی اومد برادریتو به(اسم شوهرم)ثابت کرد گفت من نتونستم جلوشو بگیرم و....بیا با خودش صحبت کن گفتم برو گمشو ملخک قطع و بابا از حموم تشریفشو اورد دید چشام پر اشک زنگ زد به برادر شوهرم زنش گوشی رو برداشت که مثلا بازم فحشم بده غافل که بابا هستش الو و فحش که بابا گفت الو الو با کی هستی تو غلط میکنی نصف شبی میای مزاحمت ایجاد میکنی قطع کرد(شوهرم تو پله ها سیگار میکشید درم روش قفل کردم که اگه میومد نمیذاشت حد اقل اینجوری دلم و خنک کنم منظور با تلفنه)
صبح که بابا رفت و تا به حال هی یاد شوهرم میفتم که اون عفریته ی ................ رو هی تا سر کوچه مبرد و دعوتش میکرد به آرامش هی اون ...... بر میگشت و میخوام خودمو بکشم گرچه که چندین بار با شوهرم سر همین موضوع ناراحتی و دعوا داشتم میگه دلیلم این بود که صداشو خفه کنم در و همسایه نگن بیبین افغانی ها افتادن به جون هم و...........منم که ول کن نیستم با اینکه از همون شب تا2 روز بعدش هی با پیامک توهینش میکردم اما هنوزم میخوام سر به تنش نباشه و به قولی حالشو بگیرم(جاریمو میگم)
ببخشید خیلی از بد اخلاقی هام سرتونو به درد اوردم
حالا یه راه چهره برای ینکه حد اقل هر لحظه از زندگیم(حتی تو حموم)یادجاریم و کاراون شبش نیفتم.
شوهرم میگه میبرمت پیش روانپزشک تو از بس عصاب خرابی میکنی قیافت شده مثل زنای 30 ساله منم ذله کردی.
ولی تا بریم دکتر کمک
کمک
کمک
علاقه مندی ها (Bookmarks)