سلام دوستان خوب تالار همدردی
چقدر خوشحالم که دوباره اینجام. بعد از حدود شش ماه
کودک نازم متولد شد و من مادر شدم.
نمیدونم چقدرررررررر باید خداوند رو شکر کنم به خاطر این هدیه آسمونی سالم و پاک . کودکم ، دختر نازم که با اومدنش بذر امید رو تو دلم کاشته و با خنده هاش ، غم و خستگی رو از وجودم میبره. شکرت خدا.
اما میخوام اینجا در مورد مشکلم صحبت کنم. مشکلی که در زندگی مشترکم به وجود اومده و بخدا خیلی برام سخت شده . دوستان خواهش میکنم تنهام نذارین و کمکم کنید.
قبل از هر چیز باید بگم که ما دو ساله ازدواج کردیم و قبل از اون چند ماهی عقد بودیم. ازدواجمونم به شیوه سنتی و با رضایت هردوطرف و خانواده ها بودو هردو کارمند هستیم و یه فرزند هفت ماهه داریم. من بیست و هست و او سی ویک ساله هستیم.
همسرم مرد بسیار خوبیه. جوون بسیار سالم و پاک. منو دوست داره و به زندگیمون اهمیت میده . من واقعاٌ دوستش دارم. واقعا قبولش دارم. خانواده اش هم دوست دارم.
اما مشکلم رو باید اینطوری شرح بدم.
کمی وسواس داره . تو خورد و خوراک. چقدر روغن میریزی ، چقدر نمک میریزی، چقدر ادویه داره، چرا غذا داغه. چرا غذا سفته، چرا غذا اینطوری چرا غذا اونطوری
چرا کتک خوردی چرا نوشابه میخوری چرا شکلات میخوری چرا پیاز هست ، چرا ترشی خوردی چرا ته دیگ اینطوریه و.....
وسواس تمیزی هم داره تا حدودی، از راه میرسی یا از سر کار، اول برو پاتو بشور. چرا کفشت بو میده ، چرا پوشک بچه اینجاست ، چرا بوی بد هست چرا اینطوری، چرا اونطوری....
بد بینی هم داره، فلانی چشم چرونه، فلانی گرون فروشه ، اینا همه دزدن، اونا همه گرگن و...
اما باور کنید با همه این رفتارها ، تحمل میکنم و میسازم و جواب من تقریبا همیشه اینه ، بله عزیزم ، چشم عشقم ، بله . الان پامو میشورم. اگه تو نخواهی با فلانی رفت و آمد نمیکنیم. هرچی تو بگی. من معذرت میخوام . من تو غذا نمک خیلی کم میریزم. من ادویه نریختم . .....
اما مشکل اصلی من اینه ، همسر من بسیار بد و شدید عصبانی میشه. این خیلی رنجم میده . تو دعوا، خیلی شدید از کوره در میره. به من توهین میکنه. میخواد هولم بده، پرتم کنه، درمورد خانوادم حرف بد میزنه، جدیداٌ به پدرو مادرم توهین میکنه. سرکوفتم میده . به خاطر مشکلات خانواده ام.
اما جواب من تو این شرایط: باشه. تو رو خدا ببخش. اشتباه کردم . من معذرت میخوام. آخه منکه حرفی نزدم . بخدا من منظورم این نبود، تو رو خدا خودتو عصبانی نکن. خواهش میکنم بس کن. دستاشو میگیرم که به خودش ضربه نزنه. اشکام هم که میریزه اون لحظه..
خواهش میکنم کمکم کنید و اگر سوالی بود بپرسید. من عزممو جزم کردم این مشکلو حل کنم . چون داره منو فرسوده میکنه و کار به جایی رسیده که سر یه غذا، به من میگه راه دراز و جاده باز. برگرد خونه بابات.
خواهش میکنم کمکم کنید. من امروز دچار مشکلم و از اونجایی که نمیتونم بیشتر از سه پست بذارم ، کمکم کنید که تا حدودی امروز آروم بشم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)