من دختری 20 ساله هستم و از بچگی به خاطر کم توجهی والدین و اطرافیان به من و البته نداشتن هیچ یار و هم زبونی بسیاراز لحاظ روحی حساس و زودرنج بودم.توی مدرسه فقط چند تا دوست خوب داشتم.به دلیل کمبود محبت و کم توجهی و نادیده گرفته شدن نا خواسته به دنبال یافتن یک یار و دوست با وفا که منو خیلی دوست داشته باشه و منو درک کنه بودم.توی دوران دبیرستان با یه دوست خیلی صمیمی داشتم که اظهار می کرد منو خیلی دوست داره و روابطمون عاشقانه بود ولی به خاطر یه سوئ تفاهم منو بعد از چند سال تنها گذاشت که من خیلی از لحاظ روحی ضربه خوردم که البته بعد از یک سال و نیم دوباره برگشت ولی من دیگه اونو مثل قبل دوست ندارم.هر وقت کسی بهم بی محبتی می کنه احساس می کنم که توی دنیا هیچ کسی منو دوست نداره و نخواهد داشت و اینکه من توی دنیا زیادی هستم و اصلا" لیاقت اینکه کسی عاشقانه و از ته دل منو دوست داشته باشه ندارم.و اینکه ساعتها میشینم و گریه می کنم و دچار افسردگی میشم جوری که از همه توی دنیا متنفر میشم.دو سال بود که به این شدت دچار این بحران روحی نشده بودم تا اینکه حدودا" یک سال پیش متوجه نگاههای عاشقانه پسری شدم که از لحاظ خانوادگی روابطمون خیلی نزدیکه و خیلی همدیگرو میبینیم.من هم بعد از مدتی بهش علاقه مند شدم . البته از لحاظ اخلاقی 8 ماه زیر نظر داشتمش.همه از لحاظ اخلاقی و اینکه خیلی خوبه تاییدش می کردند.اما در هیچکس از عشق ما دو تا خبر نداشت.تا اینکه بعد از مدتی به من ابراز علاقه کرد و من هم گفتم که خیلی دوستش دارم و روابط عاشقانه ی ما از طریق اس.ام.اس و تلفنی شروع شد.یه اخلاق بدی که داره و من بعد از مدتی فهمیدم این بود که خیلی از اوقات احساساتش رونشون نمیداد و خیلی سرد رفتار می کرد جوریکه من احساس می کردم به من بی توجه است و ازش گله می کردم و می گفت که منو خیلی دوست داره و نمی تونه منو فراموش کنه ولی جلوی دیگرون باید عادی رفتار کرد.البته قرارمون این بود که چند سال دیگه با هم ازدواج کنیم.من بهش گفتم که اگه منو می خواد باید بره دانشگاه.چون من خودم دانشجو هستم و او هم بعد از مدتی قبه خاطر عشق زیاد قبول کرد.می گفت که من همه ی شرایط برای ازدواج دارم و به خاطر زیبایی و نجابت عاشق من شده.این روابط عاشقانه ی ما فقط یک ماه و نیم ادامه داشت و بعد بدون اینکه هیچ اتفاقی افتاده باشه و به گفته ی خودش بدون هیچ دلیلی از من خوست که همه چیزو فراموش کنیم و گفت که دیگه قصد ازدواج با هیچ کس رو نداره.من ایقدر دوستش دارم که یه لحظه هم نمی تونم یادش رو از ذهنم پاک کنم.اما بعد از این حرفی که به من زد دوباره گاهی اوقات به من عاشقانه نگاه می کنه اما وقتی بهش در مورد نگاههاش گفتم حاشا کرد و گفت که منظوری نداشته.او قبلا" هم احساساتش رو حاشا کرده بود اما من جدی نگرفتم و فکر کردم که دچار توهم شدم. ولی الان مطمئنم که اشتباه نمی کنم.به نظر شما چرا یک دفعه و بدون هیچ دلیلی همه چیزو به هم زد و الان هم نگههای عاشقانش همراه با لبخندش رو حاشا می کنه؟من هر شب تا صبح گریه می کنم و دوباره اون درد قدیمی به سراغم اومده.هر چقدر از خدا کمک خواستم و دعا خوندم فایده نداشت و من روز به روز افسرده تر می شم.چرا باید سرنوشت من اینجوری باشه که همه با احساسات من بازی کنن؟به نظر شما من با این پسر چه جوری رفتار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کنید.[/align][/size]
علاقه مندی ها (Bookmarks)