من 22 سالمه و فوق دیپلمه هستمو و یک ساله ادامه تحصیل ندادم.خرداد ماه پارسال بود که برام یه خواستگار بسیار سمج پیدا شد.این پسر به قول خودش و پدرش 5 سالی منو زیر نظر داشته البته در حین رفت و آمد من به مدرسه و دانشگاه. ..که من خودم هم از این موضوع غافل بودم.که یه روز داشتم از دانشگاه برمی گشتم متوجه شدم دو نفر من رو تعقیب می کنند تا دم خونه که رسیدم دو خانم با آرایش غلیظ رو دیدم که بعد از سلام و احوالپرسی به من گفتند ":داداش ما از شما خوشش اومده و می خاستیم خدمت برسیم ".وپدرم با شماره ای که داده بودند تماس گرفت که ای کاش این کارو نمیکرد.آخه پدرم میخواست اطلاعاتی از آن پسر بگیره که بعد به من گفت ایشون سیکل داره و در یه کارگاه رنگکاری مبلمان کار میکنه.و من و خوانوادم به خاطر تحصیلات کمش به او جواب منفی دادیم.که بعدا پدرش با پدرم تماس گرفت باز هم پدرم جواب منفی داد.دوباره چند روز بعدش خود آن پسر با پدرم تماس گرفت که با ناراحتی به پدرم گفته بود ":کجای قران نوشته ملاک ازدواج سواده"و از پدرم درخواست کرد که بیاد دم کارگا که حضوری باهاش صحبت کنه من بعد از این تلفن احساساتم تحریک شد.و .با خودم گفتم عجب اعتماد به نفسی داره که تونسته زنگ بزنه و احساسش رو راحت به زبون بیاره.در اینجا آیا به نظر شما احساسم اشتباه بود؟؟؟خلاصه بگم من خیلی هیجان زده شده بودم و دوست داشتم بدونم اون کیه و چه شخصیتی داره.اون روز رسید وبعد از دیدار آن دو وقتی پدرم اومد خونه به من گفت "بابا این عاشقه"من که بسیار احساساتی ام به هیجانم بیشتر افزوده شد و خیلی دوست داشتم که خودم ببینمش .بابام با پدرش که اونجا بود صحبت کرده بودوبا اصرار مکرر اونها برای بله گرفتن از ما مواجه شدکه قرار شد آنها بیان منزل ما برای دیدار و صحبت.وقتی که اومدند مهر اون پسر به دلم نشت اگرچه قیافه قشنگی نداشت وخانواده ایشون اهل فریدن شهرند و چون از نظرفرهنگ خانوادگی وآداب معاشرتی با خوانواده ما و همچنین افکار من مناسبت نداشت و جور در نمی یومد به من احساس بدی دست میداد و.اینم بگم که اونها اوقدر عجله داشتند که فردای خواستگاری تماس گرفتند .به دلیل موقعیت درسی من ازشون یک ماه فرصت خواستیم که اصلا تمرکز نداشتم تو درسام و 8 واحد افتادم و دچار ناراحتی عصبی شدم در فاصله او یک ماه اون جوون باز هم زنگ میزد به بابام.و من که اصلا نمیتونستم تصمیم مناسب بگیرم جواب منفی دادم و اون جوون سمج باز هم زنگ زد وهر چی بابام میگفت نه باورش نمیشد چون فکر میکرد پدرم مخالفه ونمی دونست نظر من منفی هست که این طور شد که بابام گوشی رو داد به من و من محترمانه نظر شخصیمو بهش گفتم و میخواست دلیلش رو بدونه که منم گفتم ما از هیچ نظر به هم نمییایم که بازم قبول نمیکرد ومیگفت من براتون 10 سال هم صبر میکنم کآخه گفته بودم بهش که من الان میخوام درس خونم وخلاصه واقعا گیج شده بودمودیگه عقلم قد نمیداد چی بهش بگم میگفت من از این جوونا نیستم تا از یکی خوشم اومد برم بهش شماره بدم اگه بودم که تو این چند سال این کار رو میکردم.و در آخر سر گفت" من که دیگه هیچ وقت ازدواج نمیکنم و بدون یه نفر تاقیام قیامت صادقانه دوستت داره "انگار بغضی تو گلوش بود.تا خدافظی کردیم.من دوباره اسیر احساساتم شدم وهمش به جمله آخرش فکر میکردم فرداش متوجه شدم که خودشو پدرش رفتند خونه خالم وباباش کلی گله و شکایت کرده بود که چرا به ما جواب مثبت نمیدن به نظر شما این زور نیست؟؟؟شما بودین چه کار میکردین؟؟ومعلوم نبود چه جوری آدرس خالمو پیدا کرده بودن این جوون به خالم قول داده بود که منو خوشبخت میکنه.....من جریان رو فهمیدم که خالم از من خواست بیشتر فکر کنم .ولی قدرت تصمیم گیری نداشتم ولی 3 روز به خودم فرصت نهایی را دادم .بلاخره بعد از این همه سماجت های خواستگارم قرار شد یه جلسه بیان منزل ما اون روز حتی برام حلقه هم اورده بودن که ما قبول نکردیم.من هنوز هم دودل بودم که آیا انتخابم درسته ؟؟ولی ملاک من برای ازدواج بیشتراخلاق خوب .صداقت .نجابت .با ایمان بودن و در کنارش نمیدونستم آیا تحصیلات هم با تمام این چیزها مفید واقع میشه یا نه؟به نظر شما چی؟آیا من در انتخابم اشتباه کردم....ما بدون هیچ آشنایی با مخافت پدربزرگم که نباید نامزد بمونیم در ضمن با عجله زیاد خانواده طرف که باید محرم شیم من برای احترام به بزرگترها راضی به عقد شدم.سر سفره عقد اس بس همه چیز با عجله پیش رفت هیچی متوجه نشدم.الان هم یک سال از عقدمون میگزره و من هنوز هم باور نمیکنم که همه چیز خودش پیش رفته .....باور نمیکنم که حالا دیگه همسر دارم.....چطور باور کنم؟؟شما کمکم کنید .تو این یک سال دچار حسرت شدم که چرا منم مثل بقیه دخترا مشاوره نرفتم.و چرا دوران نامزدی نداشتم وای کاش های دیگه....آیا من میتونم با این احساس با همسرم زندگی خوبی داشته باشم؟؟؟ااصلا خودم چی؟؟چطور میتونم با این احساسم مبارزه کنم؟؟؟؟آیا احساسی تصمیم گرفتم یا منطقی؟آیا هنوز هم احساسی فکر میکنم؟؟برای من توضیح دهید کجاها اشتباه کردم؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)