سلام دختری هستم 28 ساله که به جرأت می تونم بگم تو جامعه هیچی نیستم
خودم دقیقا نمی دونم مشکلم چیه ولی از خیلی افکار و احساسات رنج می برم و فکر می کنم این احساسات همینطور داره بیشتر من و از زندگی دور می کنه
انقدر آشفتگی ذهنی دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم
کلا از زندگی نا امید شدم هر روز صبح با آرزوی مرگ و مردن از خواب پا می شم
شاید حتی اگه بخاطر مادرم نبود خودکشی می کردم
خیلی خسته شدم
من عرضه انجام هیچ کاری رو ندارم ولی چرا نمی دونم
هر روز صبح ساعت 3 اینطورا با دلشوره شدید از خواب پا می شم .انگار می خواد اتفاق نا گوار بی افته. حدودا این حالت رو از دوران دبیرستان و یا حتی راهنماییم دارم انقدر تو این لحظه ها حالم بد میشه انقدر احساس ناچاری می کنم که فقط از خدا مرگ می خوام.
از هر چیز کوچیکی دلشوره و استرس شدید می گیرم مثلا حتی روزهایی که بیرون می ریم یا به گردش و مسافرت می ریم و حتی وقتی خیلی بهم خوش می گذره فردای اون روز با استرس و دلشوره شدیدتری از خواب پا می شم وکل روز این اضطراب باهامه انگار که قرار دنیا رو سرم خراب شه.
انگار من لیاقت اون خوشگذرانی و شادی رو ندارم.
وقتی دارم تاپ سواری می کنم بهو دلشوره می گیرم بیخودی اون لذتی که دارم می برم زهره مارم می شه.
شاید قدیما تو زندگیم هدفی داشته بودم اما الان نه. هیچی .
از دبیرستان افت تحصیلیم شروع شد کم کم از زندگی ناامید تر شدم و فقط دلم می خواست یه جوری روزا بگذره.
حالا احساس بدبختی می کنم البته حق دارم که این حس و داشته باشم حتی حق دارم که آرزوی مرگ کنم .
کارهای هنری دوست دارم دنبالش رفتم ولی فایده ای نداره. بازم هیچی نیستم .
اکثر اوقات از آدما متنفرم ( تو رو خدا ببخشید ) از خیلی هاشون بدی دیدم ، بهشون اعتماد ندارم.
وقتی می خوام از در خونه بیرون برم انگار می خوان جونم و بگیرن و غم عالم تو دلمه.
حتی وقتی استادم بهم کاری محول می کنه یا شاگردی بهم می سپره انقدر حول می شم و بی عرضه بازی در میارم که حد ندارده حتی کارها و چیزهای ساده ای که بلدم رو خراب می کنم .
اکثرا میگن اعتماد بنفس ندارم که البته موافقم چون هم خیلی در این زمینه مطالعه کردم هم وقتی پیش دکتر رفتم همین و بهم گفتن.
احساس می کنم اگر تو زندگی به شهرت برسم تو زندگی آدم موفقیم و حالا که به این نرسیدم زندگیم هدر شده و تمام فرصتهای زندگیم و از دست دادم.
من حتی به بچه ها هم علاقه ای ندارم همه انتظار دارن من خواهر زادم و بچلونم و 24 ساعته قربون صدقش برم ولی حتی این کارم نمی تونم نه اینکه ازش بدم بیاد ولی همون رفتاری که با خواهرم دارم با او همدارم و همون قدر که خواهرمو دوستش دارم او رو هم دوست دارم ولی نمی تونم باهاش خیلی وقت بگذرونم. من خیلی بدم مگه نه ؟
در مورد مشکلات خانوادگی در همین حد بگم که مادرم 20 سال از پدرم کوچکتره و 13 سالگی ازدواج کرده دیگه فکر کنم که بدونین چه مشکلاتی می تونن داشته باشن.
من هیچ وقت محبت کردن پدر مادرم رو به همدیگه ندیدم و امسال فهمیدم که من اصلا محبت کردن بلد نیستم.
من کوچیک بودم که پدرم ورشکست شد و دیگه هیچ وقت خودشو جمع نکرد حتی برای خرجی روزمره و گذران زندگی هم کار نمی کرد.
با کلی ذوق دانشگاه قبول شدم ولی پدرم گفت لازم نکرده بری وقتی من پول ندارم .
ای کاش کار می کرد و درآمدش پایین بود و این حرفش بهم بر نمی خورد.
خودم کار کردم و دانشگاه رفتم اینم از بی عرضگیم بود که دانشگاه آزاد قبول شدم.
ولی پدرم از اینکه به حرفش گوش نکرد از من ناراضی بود
و کم کم به این نتیجه رسید که ما بچه های خور رای و سرکشی هستیم.
پدرو مادرم از هم جدا شدن .
پدرم از من و خواهرم متنفره.
مادرم همیشه سرکوفت می زنه که زندگی ام را هدر شما کردم و شما لیاقتش را نداشتید
و همیشه به من می گه بی عرضه بدبخت زندگیم و هدر کردم و آخر هیچی نشدی.
ما هیچ وقت به پدرم بی احترامی نکردیم شاید محبت کردن آنچنانی بلد نبودم ولی هیچ وقت بهشون بی احترامی نکرده بودم
ولی چون مانع جدا شدن پدر ماردم نشدم پدرم از من متنفر است .
آخه چه می کردم وقتی می دیدم ( بدون اغراق می گم ) هر روز صبح ما با دعوای پدر ماردم از خواب بیدار می شیم وقتی می دیدم پدرم برای دوستانش مجانی کار انجام می دهد اما بخاطر ما کاری نمی کند .
من از اونا ناراحت نبودم .هیچ وقت . چون من اگه بچه خوبی بودم شاید نباید الان زندگی ما به اینجاها می رسید.
چقدر ناراحت کننده است که اینطور مادرم و نا امید کردم و به هیچ دردش نخوردم .
الان یه خواستگار دارم که مدتی هست می شناسمش
اوایل خودم هم مخالف بودم چون هم از ازدواج منتنفرم و سبب بدبختی بیشتر می دونم هم فکر می کردم این شخص شاید با این موقعیت زندگی را بدتر کند.
یه کم که مطالعه کردم دیدم شخصیت ، خانواده و از این قبیل چیزها در زندگی مشترک مهمتر از تحصیلات و ایناست
خود این پسر خانواده دار است اهل هیچ خلافی نیست ورزشکار است آدم صبوریست قابل احترام است
اما مادرم می گه تحصیلش پایینه شغلش آزاده چهره اش زشته بچه پایین شهره ( عذر خواهی می کنم حرف مادرم و بازگو کردم)
این با این درآمد نمی تونه زندگی رو اداره کنه می ری بدبختی می کشی ، یه کارمند پیدا کن یه کسی که تحصیلاتش حد اقل اندازه تو باشه یه کسی که لیاقتت و داشته باشه ، من خجالت می کشم بگم این دامادمه.
مادرم عقاید درستی داره که می گه من می خواست شا دستتون تو جیب خودتون باشه محتاج کسی نباشین با شخص خوب و لایقی ازدواج کنید .
نمی دونم گاهی احساس می کنم کنار این شخص خوشبخت می شم گاهی می گم حق با مادرمه و ممکنه هه چی خرابتر شه
شاید باید بعدا مفصل تر راجع به این موضوع صحبت کنم چون در کل بنظم پسر بدی نیست
و واقعا دلم می خواد در موردش نظر شما دوستان و اساتید رو بدونم که تصمیم درست بگیرم.
می بینیند حتی نمی تونم تصمیم بگیرم
از کاه کوه می سازم
اعتماد به نفس ندارم
نمی تونم هیچوقت منظورم و درست برسونم
اشتباه صحبت می کنم
آدم عصبی و کم حوصله ی هستم
با ضریب هوشی 120 خنگترین و کند ذهنترین آدم روی زمینم
چند سالی هست که همش با مردم مشکل دارم .
دلم می خواد کنار استادم کار کنم ولی عرضه ندارم
سنم گذشته او دیگه وقتی برای هیچی ندارم
پس حق دارم که بخوام بمیرم چون سنم زیاده و هیچی نشدم
عرضه هم ندارم که چیزی بشم
زده بود به سرم برم دوباره درس بخونم ولی ...
حتی نمی تونم یه متن درست بنویسم و احساسات و مشکلاتم و درست و مفهوم بیان کنم
امیدوارم از این متن آشفته ناراحت نشین
و باعث نشه که جوابی بهم ندین
خیلی نیاز دارم که با کسی صحبت کنم
دکتر فقط دارو می ده که حتی اونها هم دیگه افسرگی ناراحتی استرس دلشوره هام و آروم نیم کنه
شاید خیلی مشکلات شخصیتی دیگه دارم که ازشون خبر ندارم
اینکه تو زندگی هیچی نیستم و بخاطر اینکه سنم زیاده و ازم گذشته نمی تونمم به چیزی برسم .و حتی توانایی هم ندارم پس واقعا این زندگی چه ارزشی داره مطمئنم که شما هم همین نظرو می دین که آدمی مثل من ارزش وقت گذاشتن نداره.
می خوام به ازدواج فکر کنم ولی می ترسم خودم و منصرف می کنم گاهی امیدوار می شم که تصمیم و گرفتم و ازدواج می کنم گاهی اونقد ناامید می شم که می گم خوب شد هنوز همه چی قطعی نشده.
دوست ندارم پسری که فکر کنم دوستش دارم و خواستگاریم اومده از زندگیم بره ولی باز می گم اگه زندگی خراب شه چی؟
هر چی زودتر بمیرم همونقدر زودتر از این وضعیت خلاص می شم چون هیچی جز مرگ چاره من نیست وقتی توانایی رسیدن به هیچی و ندارم.
از دلشوره های بی دلیل صبح که یه عمره با هامه و تمام انرژی مو ازم می گیره از بغضهای شبونه که گلوم و فشار می ده و خفم می کنه از گریه های بی مورد خسته شدم.
من که دیگه به این زندگی امیدی ندارم می دونم که توش دیگه همه چی تموم شده و خوشبختیی دیگه در کار نیست .
اما حالا که اینجا رو پیدا کردم گفتم شاید با شما صحب کنم بلکه حداقل یکم آروم بشم
منم دوست داشتم به خواسته هام برسم ولی نشد
علاقه مندی ها (Bookmarks)