نگفتمت مرو آنجا که مبتلات کنند؟
که سخت دست درازند، بسته پات کنند؟
نگفتمت که بدان سوی دام در دامست؟
چو در فتادی در دام کِی رهات کنند؟
نگفتمت بخرابات طرفه مستانند؟
که عقل را هدف تیر ترهات کنند؟
چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
بهر پیاده شهی را بطرح مات کنند
بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
کُهت کنند و دو صد بار کهربات کنند
تو مرد دل تنگی پیش آن جگر خواران
اگر روی، چو جگر بند شوربات کنند
تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
که کوه قاف شوی زود در هوات کنند
هزار مرغ عجب ز گل تو بر سازند
چو ز آب و گل گذری تا دگر جهات کنند
برون کشندت ازین تن چنانکه پنبه ز پوست
مثال شخص خیالیت بی جهات کنند
چو در کشاکش احکام راضیت یابند
ز رنجها برهانند و مرتضات کنند
خموش باش که این کودنان پست سخن
حشیشی اند و همین لحظه ژاژخات کنند
این را باید بارها و بارها بخوانم!
سالها پیش، آن موقع که جوانکی بودم و از مسلمانی، نیمچه اعتقادی، و نصفِ نیمچه (شاید هم کمتر!) عمل به احکام واجب داشتم، در این دنیای مجازی میچرخیدم و روزگار را (به ظاهر) خوش میگذراندم! در این گذران بودم، که دختری طی یک پیغام (مثل همین پیغامهای خصوصی تالار ما) برای موضوعی سؤالی پرسید و کمک خواست.
من هم که ایرادی ندیدم، جوابش دادم.
گذشت و گذشت. چند پیغام سؤال و جواب دیگر هم رد و بدل شد. بعد از آن پیغامهای دیگری هم
رد و بدل شد که این بار دیگر هیچ ربطی به آن موضوع نداشت!
باز هم گذشت و گذشت.
آن دختر از نظر اعتقادی چیزی شبیه آن موقع من بود. کمکم این رابطه رنگ احساس، به خود گرفت. جدا از کلیشهای بودن این حرف، من واقعا قصد دوستی نداشتم و بیشتر دوست میداشتم که
اگر مشکلی در ادامه رابطه نباشد، به ازدواج ختم شود! هرچند، الان که به گذشته نگاه میکنم، میبینم بیبرنامگی در قصدم پیدا بود!
دختر مشکلاتی در زندگی داشت که بسیار آزردهخاطرم میکرد. من هم تاب دیدن این مشکلات را نداشتم. جو آن اوضاع مرا گرفت و به اصطلاح
زورو(!)یی برای خودم شدم و فکر میکردم که میتوان این مشکلات رو رفع کرد! البته همان روزها هم، وقتی به آن وجدان گرد و خاکگرفتهام مراجعه میکردم، میدانستم که راهی که درش هستم اشتباهه. اما فکر میکردم که لااقل مشکلات این دختر، حل میشود (توجیههای احمقانه). و به خاطر همین کنار نکشیدم!
برای ادامهی داستان، لازم میبینم موضوعی رو بگم. یک سیده بانوی عزیزی هست، که البته من نه هیچوقت او را دیدم و نه حتی میدانم کجا زندگی میکند! این بانوی بزرگوار، به خاطر سیرت نیک و پاکش، کمالاتی از خدا گرفته که من حد و حدودش رو نمیدونم.
اما این بانوی بزرگوار به خانوادهی ما (و احتمالا خانوادههای بسیاری) لطف زیادی دارن. هرگاه که لازم ببینن، پیغامی به ما میدن و این پیغام بین چند نفر دست به دست میشه تا به ما برسه.
برسیم به ادامهی داستان! در ابتدای همون رابطهی نسبتا(!) احساسی بودم که این بانوی بزرگوار، پیغامی برایم داد! پیغامش این بود: "
مسافر زمان! به کسانی که در اینترنت باهاشون آشنا شدهای نزدیک نشو و گرم نگیر! بعضی از آنها آن طور که نشان میدهند، نیستند! … "
و چه بانوی بزرگواری! در ادامه حرفی زد که نه آبروم بره و نه حتی دیگران به ناپاکی من شکی ببرند. در ادامهی پیغام گفت: "
مثلا شاید افرادی دختر باشند و خود را پسر جلوه بدن! و بعد بخواهند در دنیای واقعی هم با آنها ارتباط داشته باشی و … "
اما مسئله اینجا بود که من فقط با یک نفر گرم گرفته بودم و او هم همان دختر بود!
پس پیغام این بانوی بزرگوار، به من میگفت که باید این رابطه را قطع کنم، چون این دختر آن طور که نشان میدهد، نیست! (جدا از تمامیِ گناهانِ ناشی از ارتباطِ نادرست، که این بانو به خاطر حفظ آبرویم مخفی کرده بود)
اما باز هم همان توجیهات احمقانه به سراغم آمد. با خود گفتم، شاید اگر من ادامه بدم، این دختر سرش به سنگی بخورد و حقایقو بگوید. اگر بگوید و پشیمان باشد، ایرادی ندارد! و شاید در ادامه، آن مشکلاتش هم درست شود! خلاصه اینکه این دلِ نازک(!)، وقتی طعم دوست داشتن دیگری رو هم به خودش بگیره و کمی هم جو زورو بودن بگیرتش، اندازهی یک چهارپا هم نمیفهمه و به تاخت به جلو میره!
ادامه دادم! مدتها به خاطر وجود این رابطهی سراسر گناه، به آخرتم ضربه زدم. دنیایم هم وضع خوبی نداشت!
صادقانه، از آن رابطهها بود که نسبت زمانهای شادی به ناراحتیاش
برای من اگر یک به ده نبود، یک به نه بود!
بگذریم. باز هم گذشت و گذشت. تعدادی یا شاید همهی مسائلی که آن بانو در موردشان اشاره کرده بود، را دیدم. دو موردش برایم خیلی گران تمام شد. طوری که اگر از ابتدا میدانستم که خودش رو در آن موارد جور دیگری نشان داده، یک لحظه به شروع رابطه فکر نمیکردم. اما باز هم در دلم از همان توجیههای کودکانه آوردم که شاید این دختر متوجه رفتار اشتباهش بشود، پشیمان شود و با رفتار درستش، جبران کند…
که نکرد. و پس از مدتی رابطه تمام شد! (تمامش کرد.)
گذشت. تازگی، پس از مدتها، او رو به صورت اتفاقی دیدم. دیدم از قضا، آن -به اصطلاح- سرکنگبینِ من (که در حقیقت از ترکیب شیر و سرکه هم بدتر بود!) صفرا فزوده و اوضاع او، از آنچه قبلا بود، بدتر هم شده!
خلاصه اینکه، خواستیم چیزی را درست کنیم. درستیش را به خراب شدن خودمان خریدیم! آخرش هم نه تنها درست نشد، بلکه بدتر هم شد و خراب شدن من هم که از قبل، معلوم بود!
هرچند که دیگه الان، دلیل این اتفاق برام واضحه! باید میدونستم که هیچوقت با یک وسیلهی اشتباه، نمیشه به هدف درستی دست یافت.
این هم داستان من! دنیا را که باختم. زخمهای کوچک و بزرگ این رابطه و تبعاتش، مدتهاست که بر روحم خانه کرده و زندگی را برایم سخت.
آخرت هم، جدا از گناهانی که به لطف خدا امید دارم، چنان حقالناسی بر گردن خود انداختم که …
و باز میرسم به همین شعر:
چرا… گفتی. بارها و بارها و به طرق مختلف گفتی. من بودم که همه چیز را به دلخواه معنی کردم!
خودم کردم که …
اما خدایا، شکرت که زود این دردها رو به من چشاندی. شکرت که چنان جواب سختی دادی تا بیش از این، حقالناسی بر گردنم نیوفته. شکرت که تاوان عمل نکردن به دستورت را خیلی زود به من نشان دادی.
این روزها که اوضاع او را دیدهام، بیشتر از قبل، به این فکر میکنم که ای کاش، عاقبت آن دختر اینگونه به پایان نرسه. ای کاش یک تغییری، یک نگاهی از یک بزرگوار، شامل حالش بشه تا متوجه بشه و به راه بیاد. بارها برای عاقبت به خیر شدنش دعا کردم.
ای کاش شما دوستان هم دعایی در حق او بکنید …
میگویند هر داستان تلخی، پیغامی دارد. ای دوستان عزیزتر از جان، ای آنهایی که به دینمان همان نیمچه اعتقاد گذشتهی مرا دارید، نمیدانم با چه زبانی بگویم که کامتان را تلخ نیاید، اما از دستور خدا سرپیچی نکنید.
خدا تاوانش را خیلی زود شامل حالم کرد و حقا که حقم بود و هیچ شکایتی ندارم. اما از من بشنوید که این تاوان، سخت دردناکه. درد این دنیایش، مدتهاست که هست. درد آخرت هم …
نگذارین که دیر بشه.
.
این را میشد با کمی تلخیص در تاپیک
دلایل عینی هم گذاشت. اگر صلاح دونستین نسخهای هم آنجا بگذارین، شاید برای کسی کمکی باشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)