به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 9 از 16 نخستنخست 12345678910111213141516 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 156
  1. #81
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    Re: دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط ............. نمایش پست ها
    سلام چندوقتیه که باسایت اشناهستم وتقریباتمام مطالبش رودرباره ازدواج واشنایی اینترنتی خوندم ولی حالاخودم دچارمشکل وسردرگمی شده ام حدوداشش ماه پیش بااقایی ازطریق نت اشناشدم که پنج سال ازمن بزرگترهستند ازهمان اول قصدمان ازدواج بودحدودسه ماه ازطریق نت باهم درارتباط بودیم ولی بعدازان باتوجه به مشخصاتی که ازخودشان دادندمن شماره تلفن دادم ودرعرض یک ماه دویاسه بارتلفنی باهم حرف زدیم بعدچهارماه همدیگررادیدیم بعدبلافاصله خانواده هارادرجریان این اشنایی گذاشتیم یک روزبعداشنایی ما،به گفته این اقاخانواده ایشون به مسافرت رفتندوحدودپانزده روزبعدبرگشتندومادرایشون بامادرمن تماس گرفتندتااجازه اشنایی وخواستگاری بگیرندولی الان یک وماه ونیم که هی امروزوفردامیکنندوتاریخ تعیین میکنندکه باخانواده تاتاریخ فلان خدمت میرسیم وبعدازان تاریخ مهمان امدن ومهمان رفتن رابه عنوان دلیل موجهی برای خودبیان میکنند حالامن هم سردرگم مانده ام ایااعتمادکنم وحرفهایشان راقبول کنم طوری که شب وروزم گریه شده وفکرای عجیب وغریب به سراغم می ایدخدایااخراین ماجراچه میشود؟ایاواقعاقصدازدواج دارند؟نکندبااحساساتم بازی کنند؟و...تاحالابه هیچ کس درباره ازدواج فکرنکرده بودم واولین باریه که بطورجدی به ازدواج فکرمیکنم درضمن وقتی حرف میزنیم گفته های من رااین اقاطوردیگربرداشت میکنندکه همین هم باعث بحث میشودوطوری که ناراحتی پیش می ایدبرای مثال دیشب به ایشون گفتم که دوست دارم همیشه باهام صادق باشی واین باعث شدکه ناراحت بشندوبگندمگه دروغ گفتم که این حرف روبهم میزنی
    حالاهم نمیدونم چی میشه ایاهمچنان ناراحتندیانه؟
    راستی دیروزم بهم گفتندکه حدودده یاپانزده روزمسافرت میرندونیستندحالاچیکارکنم؟
    خواهشاراهنمایی ام کنیددارم دیوونه میشم

    نقل قول نوشته اصلی توسط .............. نمایش پست ها
    سلام
    درتاپیک قبلیم درباره نحوه اشنایی ام نوشته بودم که بطورخلاصه مینویسم درنت(سایت همسریابی) بااقایی اشناشده بودم وبعدچهارماه همدیگررودیدیم وبلافاصله خانواده هادرجریان رابطه ماقرارگرفتندومادرایشون بامادرمن تماس گرفتندولی درتاریخ تعیین شده تشریف نیاوردند وباتوجه به راهنمایی دوستان تصمیم به قطع رابطه گرفتم حدودیک هفته قطع رابطه کرده بودم تااینکه این اقادوباره تماس گرفتندوبعدباباباحرف زدندوتمام شرایط خودراتوضیح دادندبعدازاون من ازایشون خواستم که باخانواده تشریف بیاورندکه ایشون گفتندخانواده من راضی نیستندولی باهاشون حرف زدم وقراره بیاندوازمن ده روزوقت خواستندومن قبول کردم ولی بازدرتاریخ تعیین شده نیومدندومن هم به ایشون گفته بودم اگردرتاریخ معین تشریف نیاورنددیگه نمیخوام ادامه بدم وتکلیفم هم مشخص میشه درسته دیگه باهاشون ادامه ندادم ولی نمیتونم فراموششون کنم دائم حرفهایی که زده یاپیامکهایی که داده جلوی چشمامه بدترازقبل شب وروزم گریه شده که چرااینطوری شدمن که درحق کسی بدنکرده بودم که این اقابامن اینکارروبکنه کلاوعده ووعیدبده لطفاراهنمایی ام کنیدکه چطوریادوخاطره این اقاروازذهنم پاک کنم درسته بطورکامل یادوخاطره کسی مخصوصااولین ارتباط باکسی براحتی پاک نمیشه حداقل کمتربرام مهم باشه و گریه نکنم .
    .
    ویرایش توسط فرشته مهربان : سه شنبه 27 فروردین 92 در ساعت 10:11

  2. 4 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (چهارشنبه 11 بهمن 91)

  3. #82
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    Re: دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط مسافر زمان نمایش پست ها
    نگفتمت مرو آنجا که مبتلات کنند؟
    که سخت دست درازند، بسته پات کنند؟
    نگفتمت که بدان سوی دام در دامست؟
    چو در فتادی در دام کِی رهات کنند؟
    نگفتمت بخرابات طرفه مستانند؟
    که عقل را هدف تیر ترهات کنند؟
    چو تو سلیم دلی را چو لقمه بربایند
    بهر پیاده شهی را بطرح مات کنند
    بسی مثال خمیرت دراز و گرد کنند
    کُهت کنند و دو صد بار کهربات کنند
    تو مرد دل تنگی پیش آن جگر خواران
    اگر روی، چو جگر بند شوربات کنند
    تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خویش
    که کوه قاف شوی زود در هوات کنند
    هزار مرغ عجب ز گل تو بر سازند
    چو ز آب و گل گذری تا دگر جهات کنند
    برون کشندت ازین تن چنانکه پنبه ز پوست
    مثال شخص خیالیت بی جهات کنند
    چو در کشاکش احکام راضیت یابند
    ز رنجها برهانند و مرتضات کنند
    خموش باش که این کودنان پست سخن
    حشیشی اند و همین لحظه ژاژخات کنند




    این را باید بارها و بارها بخوانم!

    سال‌ها پیش، آن موقع که جوانکی بودم و از مسلمانی، نیم‌چه اعتقادی، و نصفِ نیم‌چه‌ (شاید هم کمتر!) عمل به احکام واجب داشتم، در این دنیای مجازی می‌چرخیدم و روزگار را (به ظاهر) خوش می‌گذراندم! در این گذران بودم، که دختری طی یک پیغام (مثل همین پیغام‌های خصوصی تالار ما) برای موضوعی سؤالی پرسید و کمک خواست.

    من هم که ایرادی ندیدم، جوابش دادم.

    گذشت و گذشت. چند پیغام سؤال و جواب دیگر هم رد و بدل شد. بعد از آن پیغام‌های دیگری هم رد و بدل شد که این‌ بار دیگر هیچ ربطی به آن موضوع نداشت!

    باز هم گذشت و گذشت.

    آن دختر از نظر اعتقادی چیزی شبیه آن موقع من بود. کم‌کم این رابطه رنگ احساس، به خود گرفت. جدا از کلیشه‌ای بودن این حرف، من واقعا قصد دوستی نداشتم و بیشتر دوست می‌داشتم که اگر مشکلی در ادامه رابطه نباشد، به ازدواج ختم شود! هرچند، الان که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم بی‌برنامگی در قصدم پیدا بود!

    دختر مشکلاتی در زندگی داشت که بسیار آزرده‌خاطرم می‌کرد. من هم تاب دیدن این مشکلات را نداشتم. جو آن اوضاع مرا گرفت و به اصطلاح زورو(!)یی برای خودم شدم و فکر می‌کردم که می‌توان این مشکلات رو رفع کرد! البته همان روز‌ها هم، وقتی به آن وجدان گرد و خاک‌گرفته‌ام مراجعه می‌کردم، می‌دانستم که راهی که درش هستم اشتباهه. اما فکر می‌کردم که لااقل مشکلات این دختر، حل می‌شود (توجیه‌های احمقانه). و به خاطر همین کنار نکشیدم!


    برای ادامه‌ی داستان، لازم می‌بینم موضوعی رو بگم. یک سیده بانوی عزیزی هست، که البته من نه هیچ‌وقت او را دیدم و نه حتی می‌دانم کجا زندگی می‌کند! این بانوی بزرگوار، به خاطر سیرت نیک و پاکش، کمالاتی از خدا گرفته که من حد و حدودش رو نمی‌دونم.

    اما این بانوی بزرگوار به خانواده‌ی ما (و احتمالا خانواده‌های بسیاری) لطف زیادی دارن. هرگاه که لازم ببینن، پیغامی به ما میدن و این پیغام بین چند نفر دست به دست میشه تا به ما برسه.



    برسیم به ادامه‌ی داستان! در ابتدای همون رابطه‌ی نسبتا(!) احساسی بودم که این بانوی بزرگوار، پیغامی برایم داد! پیغامش این بود: "مسافر زمان! به کسانی که در اینترنت باهاشون آشنا شده‌ای نزدیک نشو و گرم نگیر! بعضی از آن‌ها آن طور که نشان می‌دهند، نیستند! … "

    و چه بانوی بزرگواری! در ادامه حرفی زد که نه آبروم بره و نه حتی دیگران به ناپاکی من شکی ببرند. در ادامه‌ی پیغام گفت: "مثلا شاید افرادی دختر باشند و خود را پسر جلوه بدن! و بعد بخواهند در دنیای واقعی هم با آن‌ها ارتباط داشته باشی و … "

    اما مسئله اینجا بود که من فقط با یک نفر گرم گرفته بودم و او هم همان دختر بود!
    پس پیغام این بانوی بزرگوار، به من می‌گفت که باید این رابطه را قطع کنم، چون این دختر آن طور که نشان می‌دهد، نیست! (جدا از تمامیِ گناهانِ ناشی از ارتباطِ نادرست، که این بانو به خاطر حفظ آبرویم مخفی کرده بود)

    اما باز هم همان توجیهات احمقانه به سراغم آمد. با خود گفتم، شاید اگر من ادامه بدم، این دختر سرش به سنگی بخورد و حقایقو بگوید. اگر بگوید و پشیمان باشد، ایرادی ندارد! و شاید در ادامه، آن مشکلاتش هم درست شود! خلاصه این‌که این دلِ نازک(!)، وقتی طعم دوست داشتن دیگری رو هم به خودش بگیره و کمی هم جو زورو بودن بگیرتش، اندازه‌ی یک چهارپا هم نمی‌فهمه و به تاخت به جلو میره!

    ادامه دادم! مدت‌ها به خاطر وجود این رابطه‌ی سراسر گناه، به آخرتم ضربه زدم. دنیایم هم وضع خوبی نداشت! صادقانه، از آن رابطه‌ها بود که نسبت زمان‌های شادی به ناراحتی‌اش برای من اگر یک به ده نبود، یک به نه بود!

    بگذریم. باز هم گذشت و گذشت. تعدادی یا شاید همه‌ی مسائلی که آن بانو در موردشان اشاره کرده بود، را دیدم. دو موردش برایم خیلی گران تمام شد. طوری که اگر از ابتدا می‌دانستم که خودش رو در آن موارد جور دیگری نشان داده، یک لحظه به شروع رابطه فکر نمی‌کردم. اما باز هم در دلم از همان توجیه‌های کودکانه آوردم که شاید این دختر متوجه رفتار اشتباهش بشود، پشیمان شود و با رفتار درستش، جبران کند…
    که نکرد. و پس از مدتی رابطه تمام شد! (تمامش کرد.)

    گذشت. تازگی، پس از مدت‌ها، او رو به صورت اتفاقی دیدم. دیدم از قضا، آن -به اصطلاح- سرکنگبینِ من (که در حقیقت از ترکیب شیر و سرکه هم بدتر بود!) صفرا فزوده و اوضاع او، از آن‌چه قبلا بود، بدتر هم شده!


    خلاصه این‌که، خواستیم چیزی را درست کنیم. درستیش را به خراب شدن خودمان خریدیم! آخرش هم نه تنها درست نشد، بلکه بدتر هم شد و خراب شدن من هم که از قبل، معلوم بود!
    هرچند که دیگه الان، دلیل این اتفاق برام واضحه! باید می‌دونستم که هیچ‌وقت با یک وسیله‌ی اشتباه، نمی‌شه به هدف درستی دست یافت.




    این هم داستان من! دنیا را که باختم. زخم‌های کوچک و بزرگ این رابطه و تبعاتش، مدت‌هاست که بر روحم خانه کرده و زندگی را برایم سخت.

    آخرت هم، جدا از گناهانی که به لطف خدا امید دارم، چنان حق‌الناسی بر گردن خود انداختم که …




    و باز می‌رسم به همین شعر:

    نگفتمت … ؟!
    چرا… گفتی. بارها و بارها و به طرق مختلف گفتی. من بودم که همه چیز را به دلخواه معنی کردم! خودم کردم که …



    اما خدایا، شکرت که زود این دردها رو به من چشاندی. شکرت که چنان جواب سختی دادی تا بیش از این، حق‌الناسی بر گردنم نیوفته. شکرت که تاوان عمل نکردن به دستورت را خیلی زود به من نشان دادی.


    این روزها که اوضاع او را دیده‌ام، بیشتر از قبل، به این فکر می‌کنم که ای کاش، عاقبت آن دختر این‌گونه به پایان نرسه. ای کاش یک تغییری، یک نگاهی از یک بزرگوار، شامل حالش بشه تا متوجه بشه و به راه بیاد. بارها برای عاقبت به خیر شدنش دعا کردم. ای کاش شما دوستان هم دعایی در حق او بکنید …




    می‌گویند هر داستان تلخی، پیغامی دارد. ای دوستان عزیزتر از جان، ای آن‌هایی که به دینمان همان نیمچه اعتقاد گذشته‌ی مرا دارید، نمی‌دانم با چه زبانی بگویم که کامتان را تلخ نیاید، اما از دستور خدا سرپیچی نکنید.
    خدا تاوانش را خیلی زود شامل حالم کرد و حقا که حقم بود و هیچ شکایتی ندارم. اما از من بشنوید که این تاوان، سخت دردناکه. درد این دنیایش، مدت‌هاست که هست. درد آخرت هم …

    نگذارین که دیر بشه.


    .
    این را می‌شد با کمی تلخیص در تاپیک‌ دلایل عینی هم گذاشت. اگر صلاح دونستین نسخه‌ای هم آنجا بگذارین، شاید برای کسی کمکی باشه.
    .




    ویرایش توسط فرشته مهربان : سه شنبه 27 فروردین 92 در ساعت 10:06

  4. 4 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (چهارشنبه 11 بهمن 91)

  5. #83
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    Re: دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط .................. نمایش پست ها
    سلام.من دختری 23 ساله هستم. از ده سال پیش در عالم کودکی عاشق پسر اقواممون بودم. اسممون روی هم بود. اونم منو دوس داشت ولی نمیدونس که منم دوسش دارم. یه اتفاقاتی افتاد که نیومد خواستگاری. وقتی خبر نامزدیشو شنیدم تازه فهمیدم چقد عاشقش بودم!تا اینکه اون ازدواج کرد و چند سال قبل برادرش از من خواستگاری کرد.منم به خواهرش گفتم که چون عاشق محمد بودم نمیتونم وارد خانواده شما بشم واینطور شد که 5 سال پیش محمد فهمید من عاشقش بودم......تا دو سال بعد از ازدواج محمد قید ازدواج رو زدم تا اینکه با نیما اشنا شدم. نیما پسر فوق العاده ای هست.خوب و خوش اخلاق. 5 سال با هم بودیم ......... و شرایط خواستگاری مهیا نمیشد.با هم خیلی سختیا کشیدیم دیگه از این وضعیت خسته شده بودم تا اینکه در کمال ناباوری یروز محمد بهم اس داد!!!!!!! میگفت این چندسال که شنیدم تو هم عاشقم بودی دارم عذاب میکشم و حلالیت میخواست. اس داده بود که حلالیت بطلبه ولی از بس عقده ی این ده سال عاشقی نهان رو داشتیم شروع کردیم به اس دادن و تماس...یه روز شد دو روز...دو روز شد یه هفته...یه هفته شد یکماه و یکماه شد یکسال... رابطه تلفنی هم کشید به جنسی.... تو این یکسال تقریبا دیگه با نیما رابطه .......نداشتم چون دیگه لذتی برام نداشت. تا اینکه بعد 6 سال نیما اومد خواستگاری و عقد کردیم. الان 5 ماهه عقدیم و 1 ماهه رابطمو با محمد به سختی قطع کردم. ولی دیگه هیچ تمایل جنسی با نیما ندارم. شدیدا وابسته رابطه ....... با محمد شدم.میترسم همیشه همینطور بمونم. چکار کنم که محمد رو فراموش کنم و با نیما زندگی خوبی داشته باشم؟ ایا گذشت زمان احساسمو عوض میکنه؟ اگه کسی تجربه ی فراموش کردن اینجور رابطه ای رو داره کمکم کنه
    .
    ویرایش توسط فرشته مهربان : سه شنبه 27 فروردین 92 در ساعت 10:04

  6. 6 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (چهارشنبه 11 بهمن 91)

  7. #84
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    Re: دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط ................. نمایش پست ها
    با سلام
    نمی دونم از کجا شروع کنم...
    تاپیک های زیادی رو در این انجمن خوندم ولی به جوابم نرسیدم

    از این ماه به بعد 5 ساله که با یک دختری دوست هستم
    از طریق اینترنت با هم آشنا شدیم
    هر ماه به هم نزدیک تر میشیدم
    اون موقع 15 سال بیشتر نداشتیم
    خیلی دختر خوبی بود

    بعد از گذشت 2 سال ، تصمیم گرفتیم به هم نزدیک تر شویم
    و رابطه جنسی با هم پیدا کردیم
    البته تا اون حد نه! و تنها مشکلمون هم برای جدایی الان همین هست

    تقریبا هر چه تکرار مسائل جنسیمون بیشتر میشد ، دعوا ، بحث ها هم بینمون بیشتر می شد

    طوری شده که یک ماه پیش حتی هر چی از دهنمون بیرون اومد به هم گفتیم و حتی دست رو هم ، هم بلند کردیم

    از نظر تحصیل هر دو تحصیل کرده ایم
    هر دو وفاداریم
    هر دو مهربون بودیم.....!
    هیچ کدوم به هم خیانت نمی کردیم

    من با وجود همه این ها باز تحمل می کردم ،

    ولی دیگه تحملم به صبر اومده.
    چون توی شهر کوچکی هستیم روم نمیشه برم پیش مشاور

    من فقط می خوام از هم جدا بشیم
    ولی میترسم
    اون زنگ میزنه به خونمون
    سر راهم سبز میشه
    حتی شده دم در خونمون هم میاد و زنگ میزنه....

    دیگه دارم دیونه می شم
    لطفا راهی بهم بگید که بتونم اونو از خودم دور نگه دارم
    دیگه تحمله نگاه های خانوادم رو ندارم وقتی اون زنگ میزنه خونمون
    نقل قول نوشته اصلی توسط ............. نمایش پست ها
    نه دختر هست
    اگر دقت کرده باشید گفتم که رابطمون به اونجاها کشیده نشده
    ولی همون قدری که بوده هم خیلی تکرار شده
    هر وقتم حرف از جدایی زدم ، این رابطه رو میاره وسط!!!!
    بخدا اگر میدونستم به درد هم می خوریم رابطه رو درست میکردم
    ولی الان بعد این همه مشکلات و هر روز دعواها میدونم به درد هم نمی خوریم
    اونم به این راحتی قبول نمی کنه
    یک راحل بگید که بدون اینکه ببینمش اجراش کنم
    بخدا هم واسه اون خوبه هم من! ولی اون الان نمیفهمه
    در مقابل دوستانی که سئوال پرسیده اند که چرا با وجود 5 سال رابطه و رابطه جنسی و قصد ازدواج از رابطه ، حالا حاضر نیستید با او ازدواج کنید . ایشون دلایلی را بیان می کند که از نظر کارشناسی از عوارض این رابطه هاست ، دقت کنید :


    نقل قول نوشته اصلی توسط ..................... نمایش پست ها
    مورد اول اینه که :

    هر چی بین ما بوده از حد خودش گذشته! یعنی کافیه یه دعوا درست بشه... راحت به هم توهین می کنیم و حتی به کتک کاری هم کشیده میشه

    مورد دوم اینه که :

    اصلا نمی تونیم به هم اعتماد داشته باشیم. البته هم من می دونم... هم اون میدونه که با کسی نیستیم... ولی نمی دونم چرا به هم اعتماد نداریم. و دعواهامون هم بیشتر از همین مشکل شکل میگیره

    سوم اینه که :

    من اشتباه کردم و خیلی مسائل خصوصی رو راجبه خانوادم رو بهش توی این چند سال گفتم و یه جورایی ذهنیتش در مورد خانوادم کمی تغییر کرده

    چهارم اینه که :

    هر مشکلی بین ما پیش بیاد اصلا نمی تونیم با یه گفتگو ساده حلش کنیم و همیشه به دعوا کشیده میشه

    پنج اینه که :

    من چون با تنها کسی که ارتباط جنسی داشتم ایشون بوده و وقتی میبینمش نمی تونم جلو خودم رو بگیرم ، و الان که به درک کافی رسیده فهمیدم که ، گناه داره من بهش نزدیک میشم ، البته نزدیکی ما اصلا به اون کارا کشیده نشده ، فقط در حد ارضاع خودم بوده

    ششم اینه که :

    قد اون کوتاه هست و خانواده من از قد کوتاه خوششون نمیاد

    و چیزای دیگه

    لطفا راه حلی بگید که بتونیم از هم جدا بشیم
    در واقع بتونم راحت کاری کنم که بدون دعوا و اینکه مشکلی پیش بیاد اون منو فراموش کنه...
    چون میدونم به این راحتی ها نمیتونه
    و صد در صد یا بلایی سر خودش میاره یا مشکل خیلی بزرگی رو به وجود میاره

    فکر می کنم یه روانشناس خانوم بتونه بهم کمک کنه
    یا حداقل یه خانوم که حرف من رو بفهمه
    چون خانوم ها بیشتر همدیگه رو میشناسن و میدونن چه کاری باید انجام بشه تا طرف مقابل به راحتی فراموشش کنه
    ویرایش توسط فرشته مهربان : سه شنبه 27 فروردین 92 در ساعت 10:02

  8. 6 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (سه شنبه 07 آذر 91)

  9. #85
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    Re: دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط ........ نمایش پست ها
    می شه من رو در مورد مشکل بزرگ خواهرم راهنمایی کنین ؟ بخدا دیگه نمی دونیم باید چی کار کنیم.خواهرم 20 سالشه و نزدیک 2 ساله ازدواج کرده قبل از ازدواجش با پسرخاله شوهر من4 سال دوست بود و همدیگر رو خیلی دوست داشتن ولی بعد با هم به هم زدن و چند ماه بعدش خواهرم با یه نفر دیگه به اصرار خودش ازدواج کرد اوایل خوب بود زندگیش ولی همش حرف همون پسررو می زد چند وقت پیش وقتی اتفاقی اون پسر رو تو خونه ما دید خیلی حالش بد شد تا حدی که تصمیم گرفت جدا شه وبا اون پسره ازدواج کنه خلاصه یه 2 هفته ای قهر کرد و گیر داد به طلاق اون پسره هم بهش گفته بود که اگه جداشی می گیرمت و..........یه عالمه حرفای عاشقانه اما بعد از 2 هفته با مامانش صحبت کرده بود و منصرف شد و گفت نمی شه خواهرم حسابی ضربه خورد و خیلی گریه کرد و برگشت به خونش یادم نمی ره اون شبی رو که برگشته بود و بهم زنگ زد گفت دارم می میرم من توی یه دنیای دیگه زندگی کردم توی این دو هفته دیگه اینجا برای غریبه س خلاصه نهایت شکست رو احساس می کرد اون شب تا صبح گریه کرد و همش از حرفایی که بهم زده بودند می گفت می گفت همه خاطرات 5 سال پیش تازه برای زنده شده . شوهرش پسر بدی نیست ولی یه جورایی باب دل خواهرم نیست روابط اجتماعی اش پایینه خانواده بی ادبی داره خیلی خوهرم رو اذیت کردن کلن شوهرش بلد نیست چه طوری اطرافیان رو جذب خودش بکنه حتی خواهرم . روابطشون خیلی خوب نیست خواهرم می گه دیگه باید بسوزم بسازم چون راه برگشتی نیست . اما من موندم اخه اینطوری نمی شه زندگی کرد؟ لطفا راهنمایی کنین که چی کار بادی بکنیم تا اون پسره رو یادش بره و بتونه به شوهرش علاقه مند بشه؟؟؟؟ در واقع فراموش کردن اون پسره براش خیلی سخته تا اسمش می یاد اشک تو چشاش جمع می شه ؟. از طرفی من با پسر دایی ام ازدواج کردم و توی مراسم های مختلف اون پسره هم هست و خواهرم خیلی اذیت می شه وقتی می یاد خونه داییش (پدرشوهر من ) و پسرخاله شوهرم(همون پسر) رو می بینه اخه اونا توی یه ساختمونن خواهرم خیلی تنهاست و فقط من رو داره منم با خانواده شوهرم خیلی رفت و امد داریم و اونم همش غصه می خوره و می گه کاش خانواده شوهرش اهل و خوب می بودن حالا با این شرایط ادامه این زندگی برای یه دختر 20 ساله خوبه یا بده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ممنون می شم کمک کنید خیلی دعاتون می کنم که راهی جلوی پامون بذارین تورو خدا دریغ نکنین . اینم بگم که وضع مالی شوهرش خوبه ولی اون پسره اصلا نه . خواهرم می گه من از سر لجبازی با اون پسره ازدواج کردم کوکورانه و حالا پشیمونم چرا انقدر زود ازداج کردم







    .
    ویرایش توسط فرشته مهربان : سه شنبه 27 فروردین 92 در ساعت 09:57

  10. 2 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (چهارشنبه 11 بهمن 91)

  11. #86
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 11 بهمن 94 [ 04:40]
    تاریخ عضویت
    1389-3-25
    نوشته ها
    2,890
    امتیاز
    27,971
    سطح
    98
    Points: 27,971, Level: 98
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 379
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    15,041

    تشکرشده 10,678 در 2,786 پست

    حالت من
    Moteajeb
    Rep Power
    339
    Array

    Re: دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط ...................... نمایش پست ها
    3
    3سال پیش به خاطر رشته تحصیلی ام با فردی که هم رشته ام بود اما در شهر دیگری تحصیل میکرد اشنا شدم .به او هیچ حسی نداشتم و فقط به عنوان یک هم رشته با او در اینترنت در ارتباط بودم او به صحبت کردن با من علاقه نشان میداد و من هم بر حسب این خصلتم که شوخ هستم و راحت با افراد ارتباط بر قرار میکنم با او ساعتها صحبت میکرم ولی او همچنان برای من یک دوست کاملا معمولی بو دو حرفهایمان هم همینطور.درضمن ما در شهری که او درس میخواند خانه ای خریده بودیم و گاهی برای سفر به انجا میرفتیم.یکشب او به من گفت برای تولددم کادو خریده و میخواد کاوشو بهم بده و گفت برای خریدنش خیلی وقت گذاشته چون چند وقت قبل من در لا به لای حرفام از اون شی حرف زده بوم و پیدا کردن و خریدن اون واقعا سخت بود بنابراین چون دیدم قبول نکردن کادو دور از ادبه درخواستشو پذیرفتم و من هم برای جبران کادویی خریدم چون برای موضوعی به شهر انها سفر کره بودم با او قرار ملاقات گذاشتم او از همان اول گفت از سرزنگی و صداقت و شوخ بون من خوشش امده و خیلی وقته که میخواد بهم پیشنهاد دوستی بده و قصدش در نهایت ازدواج اما تا چند سال دیگه امکانشو نداره برای من این پیشهاد غیر منتظره بود و نمیدانستم چه پاسخی بدم اینکه از هم دور هستیمو مطرح کردم و اون گفت اگه هر دو ماه هم منو ببینه براش کافیه به هر حال متقاعد شدم اوایل همیشه اون دلتنگ میشد و من دلداریش میدادم با دل و جون دوستم داشت و هنوزم تو این شکی ندارم من هم سعی میکردم به بهانه های مختلف به شهری که اون هست سقر کنم .کم کم من هم به اون علاقه مند شدم و رابطمون از دوتا دوست فراتر رفت بعد از اون بیشتر من از دوری شکایت داشتم و مدام غر میزدم و کم کم به خاطر این فشار روحی مدام دعوا میکردیم اون از اینکه من دیگه اون دختر شاد نیستم ناراحت بود و منم از اینکه اون دیگه مثل قبل هر دقیقه از من سراغ نمیگیره یه بار من بهش گفتم بهتره تا جور شدن شرایط ازدواج هیچ رابطه ای نداشته باشیم اون این حرف منو تموم کردن رابطه برداشت کرد در صورتی که خود من هم میدونستم طاقت بی خبری ازش را ندارم از اون روز حلقه ای که همیشه دست میکرد را از دستش در اورد بعد از چند روز دوباره اشتی کردیم و دوباره هر چند روز دعواها تکرار میشدن چند بار تصمیم گرفتیم چند ماه باهم نباشیم و هربار یا اون طاقت نیاورد یا من و اون هرروز سرد تر میشد تا بالاخره به من گفت که حس میکنه من چشمامو بستم و وابسطه شدم و از عقلم استفاده نمیکم و اونم احساسش به من کم شده و این اتفاق از زمانی افتاده که من اولین بار پیشنهاد تموم کردن رابه او دادم از من خواست باهم نباشیم تا هم من با عقل تصمیم بگیرم هم احساس اون برگرده اما باز من طاقت نیاوردم بهش زنگ زدم اما اون گفت نباید باهم باشیم پاشدم و رفتم به شهرش گفتم شاید اینجوری درست بشه با دیدنم. اما بعد از ااینکه مثل همیشه با هم رابطه داشتیم در اخر گفت باید فراموشش کنم و خودشم میگفت از دست دادنم براش پشیمونی میاره اما باید جدا شیم جالب این بود که یگه نمیگفت فقط یه مدت خاص میگفت برای همیشه فراموشش کنم و برم دنبال زندگیم از اون روز 1ماه میگذره اما من هر روز حالم بدتره همه احساسا را باهم دارم حس گناه حس تحقیر شدن حس مقصر بودن فکر میکنم با کارام اونو از خودم دور کرم چون اون عاشقم بود فکر میکنم با مدام سراغش رفتن خودمو کوچیک کردم و اگه اینکارو نمیکرم اون خودش میو مد سمتم اینو هم بگم که اون خیلی مذهبی بود و بعد از دانشجو شدن و اومدن به یه شهر بزرگتر هرروز تغییر کرد و دیدش کلا عوض شد حتی دفعه اخر به من گفت به خاطر کارای من از رابطه جدی خسته شده و با هیچ دختری نمیخواد باشه مگر برای خوش گذرونی و مسایل جنسی انگار دیگه اون ادم سابق نیست و جو یه شهر بزرگ گرفتتش نمیدونم چیکار کنم فکر میکنم نمیتونم عاشق مردی جز اون باشم و از طرف دیگه فکر میکم اگه بتونم عاشق یه نفر بشم باید تا اخر عمرم بهش دروغ بگم و رابطه گذشتمو مخفی کنم از طرف دیگه همش احساسم بهم میگه بر میگرده و میدونم اگه برگشت با کاری که اخرین بار باهام کرد و منو در حالی که به پاهاش افتاده بودم ولم کرد و اینقدر راحت در مورد اینکه میخوا د به خاطر مسایل جنسی با دخترا باشه صحبت کرد نباید ببخشمش ؟اینو هم بگم که یه بار فهمیدم که به چند نفر پیشنهاد دوستی داده و وقتی بازخواستش کردم بهم گفت که این تو لحظه عصبانیتش وقتی با من دعوا میکرده اتفاق افتاده و هر چی تلاش کرده با اینکه حتی با یه نفر قرارم گذاشته بوده نتونسته باهاش وارد ارتباط بشه با این حال من بخشیدمش و اون اخرین بار به من گفت این کارش نوعی خیانت به من بوه و من نباید میبخشیدم حتی بخشش منو هم زیر سوال برد! حالا با اینهمه احساس درهم با احساس بی گناهی و گناه کاری همزمان احساس عشق و نفرت احساس امید و نا امیدی احساس پوچی نمیدونم باید چجوری زندگی کنم

    نقل قول نوشته اصلی توسط ..................... نمایش پست ها
    دوستان تورو خدا بهم کمک کنید دارم دیوونه میشم فهمیدم با یه نفر دوست شده نتونستم طاقت بیارم بهش پیام دادم میدونستم جوابمو نمیده واسه اینکه تحریک بشه و جواب بده گفتم چند روز دیگخ نامزدیمه گفت شکه شدم امیدوارم از لجبازی و تنهایی تصمیم به ازدواج نگرفته باشی بدون همه اون چیزایی که راجبم فکر میکنی درست نیست منم گفتم همش درسته دوست دختر جدیدتم میشناسم خیلی جا خورد گفت یه هفتست باهاش دوسته اما چون از عشق و عاشقی خسته شده اون دخترم مثل خودش از عشق و عاشقی خوش نمیاد دارن به هم میزنن که وابسته نشن میدونم دروغ گفت و هنوزم با همن باورم نمیشه بهش گفتم من بهت التماس کردم گفتم حد اقل بذار هر چند وقت یه بار حالتو بپرسم تو یهم اجازه ندادی گفتی از دخترا زده شدی می خوای تنها باشی اما حالا...باورم نمیشه بهش دوباره التماس کردم گفتم دوسش دارم گفتم اگه یه درصد احتمال داره که در آینده باهام باشی بگو تا بازم واست صبر کنم گفت با اینکه دارم گریه میکنم اما نمیتنم باهات باشم گفتم من نمیتونم تحمل کنم میمیرم اما اون دیگه جوابمو نداد نمیدونم چیکار کنم دیگه به زور نفس میکشم همش صحنه هایی که باهاش بودم میتد جولوی چشمام کاش همه چیو ارزون نفروخته بودم وقتمو احساسمو جسممو احساس میکنم به همسر آیندم خیانت کردم به خودم به اعتماد خانوادم خیانت کردم چندشم میشه از اینکه بخوام همه این چیزارو یه روز با مردی جز اون تجربه کنم دیگه به ته خط رسیدم
    .
    ویرایش توسط فرشته مهربان : سه شنبه 27 فروردین 92 در ساعت 09:56

  12. 2 کاربر از پست مفید فرهنگ 27 تشکرکرده اند .

    فرهنگ 27 (چهارشنبه 11 بهمن 91)

  13. #87
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    Re: دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط ........................... نمایش پست ها
    سلام
    من یک پسر 26 ساله هستم
    لان حدود 4ساله که با یک دختر که دقیقا همسن خودمه دوست هستم
    سه سال اول این رابطه تلفنی بود اما الان حدود یک ساله که گاهی بیرون میریم.
    مشکلی برای ازدواج ما وجد داره اختلاف فرهنگیه ماست
    خانم از خانواده مذهبی و من برعکس
    خانم از من تقاضا کرد که نماز بخونمو روزه بگیرم و.... و من نپذیرفتم و من هم از ایشون تقاضاهایی بر خلاف دین ایشون داشتم که نپذیرفتن.
    در حال حاضر همه شرایط برای خواستگاری مهیاست و من با همه چیز ایشون کنار اومدم اما ایشون به من میگه باید نمازبخونم و من تمایل ندارم.
    از طرفی بخاطر طولانی شدن رابطه جدایی هم برای هردو مسلما سخته.
    ممکن شما راهنمایی کنید و بگید نظرتون در مورد این ازدواج و اختلاف بین ما چیه؟
    .
    ویرایش توسط فرشته مهربان : سه شنبه 27 فروردین 92 در ساعت 09:51

  14. 4 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    فرشته مهربان (چهارشنبه 11 بهمن 91)

  15. #88
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    Re: دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط .......... نمایش پست ها
    سلام

    من 1 ماهه ازدواج کردم با خانمم خوب میدونستم دوست پسر داشته حتی میدونستم س-ک-س

    داشته میدونستم اولین س-ک-س از جلو داشته و.....

    حتی میشناسم اونارو دوست پسر سابقش اما خوشبختانه جلو چشمم نیستند که یادم بیاد هس

    من ازدواج کردم الان 5 روزه فهمیدم با چند نفری که من میدونستم هیج با چند نفر دیگه هم بوده

    اعصابم به هم ریخته فکر میکنم کلاه سرم رفته من دوسش دارم منم دوسم داره میگه گذشتم

    بوده همش فکرم مشغوله چی کار کنم میگم طلاق بگیرم میگم شاید بهتر از این گیرم نیاد

    به من کمک کنید چی کار کنم منم میخواستم اولین کس یاشم و حس زدن بکارت داشته باشم

    quote]



    نقل قول نوشته اصلی توسط .............. نمایش پست ها
    ممنون

    خیلی از مسایل نمیتونم بگم ......

    ببینید دوستان به دقت ببنید من چی میگم

    من خانمم 2 ساله میناسمش 5 ماهه که با هم بودبم و به فکر ازدواج با هم نبودیم اصلا فقط دوست بودیم

    هیچ به فکر ازدواج نبودیم و به راحتی از گذشته هم حرف میزدیم

    من فهمیدم که ایشون 10 روزه باردار بوده اما انداخته البته اینو قبلا گفته بود چه میدونست قراره ازدواج

    کنیم

    !!!!!!! همه چیزشو گفته منم تا قسمتی گفتم !

    حالا من عاشقش شدم همه معیارهایی من میخواستم داشت زیادم به باکره نبودنش اهمیت ندادم

    2 هفته از از دواج گذشت من رفتم باز سراغ گذشتش دیدم فقط 50% به من گفته بقیه نگفته دیگه همه چیز به هم

    ریخت

    حالا من چی کار کنم شما مردها خودتون بزارید جای من
    نقل قول نوشته اصلی توسط ............ نمایش پست ها


    ببینید من خانمم میخوام ببوسم چیزایی که نباید یادم بیاد یادم میاد کسی منو میفهمه؟ چی کار کنم به نظر شما؟
    نقل قول نوشته اصلی توسط ........... نمایش پست ها
    سلام مجدد به همه امیدوارم بخونید پست منو

    من کنار اومدم 1 ماهیی اما تو خیابون راه میرم میبینم زن و شوهر ها رو فکر میکنم من کلاه سرم رفته با همچین چیزی

    من خانمم 2 ساله میشناسم اما رابطه انچنانی نداشتیم من این بار با دوست دخترام درگیر بودم اونم با دوست پسراش

    خوشبختانه من نمیبینم اونارو

    رابطمون بیشتر شد و بیشتر از خیلی چیزاش خوشم امده بود عاشقش شدم تنها دختری که عاشقش شدم

    وبلگشو اتفاقی خوندم دیدم خیلی گناهکی هست چه اتفاقاتی که براش نیوفتاده دلم سوخت و......

    حالا بعد از 3 ماه ازدواجمون......

    چی کار کنم من میدونم با کیا رابطه داشته توی فیسبوک دیدم چهرهاشونو امشب رابطه داشتیم همش فکرم.....

    دارم دیونه میشم
    ویرایش توسط فرشته مهربان : سه شنبه 27 فروردین 92 در ساعت 09:46

  16. 6 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    cheshmakk (جمعه 24 خرداد 92), فرشته مهربان (چهارشنبه 11 بهمن 91)

  17. #89
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    Re: دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر

    این دوستیها در اثر وابستگی ف علاوه بر اینکه چشم را روی عیوب می بندد ، بلکه باعث می شود توجهی به عواقب مخالفت خانواده ها برای ازدواج نشود . و بعد از ازدواج طرفی که علیرغم مخالفت خانواده ازدواج کند دوباره به سوی خانواده برگردد و یا فروکش کردن احساسات عاشقانه این بار اختلاف بر سر رابطه با خانواده ها و دخالتهای آنها و تأثیر پذیری آنها پیش آید .



    نقل قول نوشته اصلی توسط ......... نمایش پست ها
    سلام من ٢٨ سالمه نزديكه ده ساله كه همسرمو مي شناسم ' ما بعد از ٥ سال دوستي عقد كرديم و ٣ سال عقد كرده بوديمو الان نزديكه يه ساله بعد از كلي مشكلات عروسي كرديم مشكل من اينه كه شوهرم با خانوادش سر من هميشه دعوا داشت و اونا بدونه اينكه منو ببينن تو دوران دوستي اومدن و ابروي من و خانوادم رو جلوي در و همسايه بردن دليلش هم اين بود كه خيلي مذهبي بودن و دوستي دختر وبسر رو قبول نداشتن خلاصه اينكه ما بعد از ٥ سال بدون حضور اونا عقد كرديم و تو دوران عقد اونا شوهر منو با زبون به سمت خودشون كشيدن و اونم منو تنها كذاشت و رفت و بعد از ٧ ماه اومد و كلي به بام افتاد و كفت همرو درست مي كنه اما از همون موقع به من فحش اي خيلي زشتي ميده اوايل جوابشو مي دادم تا ساكت شه بعدش ميكه عصباني ميشم دست خودم نيست بعد از عروسي جواب فحشاشونميدم اما هي تكرار ميكنه مشاوره رفتيم قول داد فحش نده البته اينم بكم كه با خانوادش يواشكي در ارتباطه قرلر بود رابطه هارو درست كنه اما كاري نمي كنه 'دارم بهش فرصت ميدم اما نمي دونم تا كي' مشاوره حضوري هم كاري نكرد
    ویرایش توسط فرشته مهربان : سه شنبه 27 فروردین 92 در ساعت 09:47

  18. 4 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    cheshmakk (جمعه 24 خرداد 92), فرشته مهربان (چهارشنبه 11 بهمن 91), ویدا@ (سه شنبه 27 فروردین 92)

  19. #90
    سرپرست سایت آغازکننده

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,058
    امتیاز
    147,349
    سطح
    100
    Points: 147,349, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,674

    تشکرشده 36,015 در 7,406 پست

    Rep Power
    1093
    Array

    حتی کسی که آوانگارد و بدون قصد ازدواج وارد رابطه ای میشه از آسیبها در امان نیست و نمیتونه روی میل به ازدواج سرپوش بزاره و وقتی رابطه به ازدواج نرسه شکست شدیدی برایش هست .



    نقل قول نوشته اصلی توسط .............. نمایش پست ها
    http://www.hamdardi.net/thread-27494.html

    سلام...دارم میمیرم. دارم میمیرم. حالم داشت بهتر میشد. تا حدی که دیگه به (ح) خیلی وابستگی نداشتم. شده بود استادم. حتی بلند شدم رفتم سرکلاس با بچه ها تمرین کردم. سوال کاری و درسی داشتم زنگ میزدم ازش میپرسیدم. دیگه خوب خوب بود همه چی تا این که مامانش مریض شد. (ح) مجبور شد واسه این که مامانش تنها نباشه بره بیارتش پیش خودش. از روزی که مامانش اومد خونه دیگه اخلاقش با من از این رو به اون رو شد. یه روز زنگ میزد میگفت دلم میخواد ببینمت. بغلت کنم، یه روز دیگه سرم داد میزد.
    دیروز واسه کار جشنواره باید تمرین میکردیم. رفتم خونه شون. مامانشم بود. برای مامانش یه دسته گل هم بردم. کلی سعی کردم خانوم و متین رفتار کنم. نیم ساعتی که اونجا بودم حتی مانتو روسریمم در نیاوردم. (ح) میومد مدام بهم میگفت خوبی؟ افسرده ای؟ (خوب نبودم ولی بد هم نبودم) مامانشم فقط یه کوچولو باهام حال و احوال کرد...تمرینمو کردم داشتم میومدم خونه بهم اس ام اس داد سارا دیگه نه میخوام ببینمت نه میخوام صداتو بشنوم. من هاج و واج مونده بودم زنگ زدم بر نمیداشت. صبح بهم زنگ زد گفت سارا من دوستت دارم ولی نمیخوام با احساساتت بازی کنم. من مجبورم ازدواج کنم. به خاطر مامان باید ازدواج کنم. میخوای اسممو بذاری بچه ننه، هرچی! مامانم داره میمیره میخوام دلشو شاد کنم. برام از توی فامیل یه دختری رو در نظر گرفتند من دوستش ندارم ولی مجبورم. تو بچه ای از زندگی آدمها هیچی نمیفهمی... گفت امروز بیا بغلت کنم کتابهاتو بهت بدم با هم خداحافظی کنیم دیگه هم نبینمت. وقتی میبینمت عصبی میشم. من فقط گریه میکردم. باورم نمیشه داره ازدواج میکنه به خودشم گفتم.گفت دارم راست میگم. قسم جون مامانشو خورد دوباره. گفت بیا یه نیم ساعتی پیشم برای همیشه از هم خدافظی کنیم. من قبول نکردم. حس میکنم اگه بغلم کنه میمیرم. باورم نمیشه. چی کار کنم؟ حالم بده. انتظار هر چیزی رو داشتم جز ازدواجش. چرا منو برد خونه؟ چرا مامانش تا منو دید این زمین تا آسمون با من بد شد؟ تورو خدا کمکم کنید

    - - - Updated - - -

    من تا حالا هیچ مردی رو به این حد تو زندگیم دوست نداشتم. بهش میگم تو که از روز اول میدونستی من 18 سال ازت کوچیکترمو به دردت نمیخورم چرا با من این کارو کردی؟
    میگه خودت خواستی. الانم نمیخوام پست باشم. میتونم بازم ازت سو استفاده مالی و جنسی کنم ولی میبینم نمیخوام تورو خرابت کنم. یه بار هم بهم گفت مگه چه اتفاقی افتاده چند بار اومدی پیشم با هم گپ زدیم و حال کردیم. ( به همین راحتی از سکسمون حرف میزنه) سکسی که خودش میگه تو این 40 سال چیزی مثل منو تجربه نکرده. گفت من خودتو قبول دارم خونواده تو قبول دارم میدونم مامانت فلانیه و بابات فلانی... میدونم خوشگلی با شعوری عاشقمی ولی من دیگه تو این سن عاشق نمیشم فقط میتونم یه نفرو دوست داشته باشم الانم به صلاحمه که نامزدمو دوست داشته باشم. گفت من هیچوقت فراموشت نمیکنم. توام سعی کن منو ببخشی... دارم توی یه مسیری میفتم که خودم انتخابش نکردم ولی به خاطر مامانم باید این راهو برم.
    دارم سکته میکنم... دارم میمیرم




    ویرایش توسط فرشته مهربان : پنجشنبه 09 خرداد 92 در ساعت 01:10

  20. 2 کاربر از پست مفید فرشته مهربان تشکرکرده اند .

    reihane_b (سه شنبه 27 فروردین 92), ویدا@ (سه شنبه 27 فروردین 92)


 
صفحه 9 از 16 نخستنخست 12345678910111213141516 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. *:* پیوست تاپیک دلایل عینی برای منع رابطه های دوستی دختر و پسر >>>
    توسط فرشته مهربان در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 25
    آخرين نوشته: چهارشنبه 12 آذر 93, 17:30
  2. ابراز علاقه پسر به دختر چقدر واقعیه؟؟؟
    توسط green smile در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 مرداد 90, 20:56

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 06:34 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.