اون لحظه های آخر که بر بالینش بودم، اصلا نمیدونستم چنین اتفاق تلخی قراره برام بیفته. اگه احتمال هم میدادم، باز هم باید چهرمو قوی نشون میدادم و فقط روحیه میدادم به مادرم....
ولی اگه میدونستم ابن اتفاق میخاد بیفته، اول از همه میگفتم مادرم مند ببخش، مادر میشنوی منو ببخش خواهش میکنم. بعدشم تا میتونستم دستاشو میبوسیدم. گریه میکردم و اگه راه داشت یه داد مشتی میزدم. ولی حیف که باید خودم رو قوی نشون میدادم.
مادرم خسته شده بود از این زندگی، سختی پشت سختی، جوش و غصه پشت سرهم ... ولی دلش همونجوری صاف و زلال بود.
صبحها با صدای دو تا خروس بلند میشدم، اینقدر داد میزدن که دیگه نمیتونستم خیلی بخوابم. بعدش هی به مادرم میگفتم مادر این دو تا خروس هم شورشو در آوردن، اول صبحی سروصدا میکنن! مادرم گفت اتفاقا خیلی صداشون قشنگه، مشخصه که تازه یاد گرفتن قوقولی قوقولی رو و اشتیاق دارن برای این کار!!!! چه نگاه زیبایی داشت مادرم. مادرم شدید دلم برات تنگ شده. نیستی که ببینی ما هنوز نفس میکشیم و زندگی مون رو ادامه میدیم، ولی بسختی...
چند شب پیش داشتم شدید برای مادرم گریه میکردم، اون سر ایران. بعد خواهرم پیام داد گفت که اتفاقی افتاده ؟ چرا اینقدر پریشونی ؟؟؟؟ پیش خودم میگم ای بابا، اومدیم فرار کردیم یه گوشه ای بزنیم زیر گریه، ولی خواهر علم غیب داره مثه اینکه!!! ناراحت میشه وقتی من رو توی این وضع میبینه و میگه خودتو جمع و جور کن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)