حیف نیست این تاپیک باحال خاک بخوره.من هر روز میام تا خاطره های قشنگ شما را بخونم ولی می بینم این جا خالیه.
تشکرشده 2,459 در 516 پست
حیف نیست این تاپیک باحال خاک بخوره.من هر روز میام تا خاطره های قشنگ شما را بخونم ولی می بینم این جا خالیه.
tesoke (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 4,314 در 675 پست
tesoke گرامی
آخه شما عنوان رو نوشتید "قشنگ ترین ...."
آدم فک می کنه فقط مجازه یکی دو تا، دیگه فوقش سه تا، خاطره بنویسه
یه روز رفته بودیم خونه مامان بابای دومم!! بعد مادر شوهر و خواهر شوهرم داشتن دستور دارویی می دادن واسه جوشای صورت من ( اوضاع جوشام وحشتناکه و دیگه تقریبا زندگی مسالمت آمیز دارم باهاشون! )
منم (کلا بی زبون) خب طبق معمول فقط می شنیدم و سر تکون می دادم و هر از گاهی یه کامنت، برای خالی نبودن عریضه ...
شوهرم وقتی فهمید موضوع صحبت چیه، رو به مادر و خواهرش با یه لحن قاطع گفت:
نمی خواد دارو دوا کنید. همین جوری که هست خوبه ...
ینی دلم می خواست همونجا محکم بغلش کنمااا
و با این برخورد استوارش، دیگه کسی هیچ وقت ازم ایراد نگرفت و نمی گیره.
و البته این خوشنودی رو به روش نیاوردم ...
چون بحث رابطه عروس و مادر شوهر و اینا بود و نخواستم فکر کنه از این تقابل خوشحالم ;-)
آویژه (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 4,314 در 675 پست
اینجانب آویژه، پایه ثابت این تاپیک می باشم. با اجازه بزرگترا البته
پرتم نکنید بیرون یه وقت! ;)
خونه پدری من مهمونی بود و همسرم داشت همراه با برادرم میوه تعارف مهمونا می کرد، من تازه اومده بودم نشسته بودم. همسرم منو دید و از نیمه راه و از اون طرف اتاق، اومد این طرف و واسه من میوه آورد و دوباره برگشت و ادامه داد.
بعدشم اومد کنارم نشست و من اون سیب رو پوست گرفتم و با هم خوردیمش. طبق معمول توی یه پیش دستی...
هیچ وقت یادم نمی ره ...
آخ که چه سیب خوش مزه ای بود
آویژه (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 14,121 در 2,560 پست
یادم میاد اون وقت ها که نامزد کرده بودیم توی پاییز و ماه رمضون بود ... تازه یه کم هوا سرد شده بود
وقتی سر سفره سحری می نشستیم شوهرم جلوی روی همه همیشه میرفت ژاکتش رو از توی کمدش میاورد و می انداخت روی شونه های من که سرما نخورم بعدش شروع می کرد به سحری خوردن
بالهای صداقت (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 14,121 در 2,560 پست
با عرض سلام خدمت جناب تسوکه
اگر موافقید عنوان تاپیک را بگذاریم" خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چه طوره؟
این طوری به یک خاطره محدود نمیشه
در ضمن آقایون تالار کجان؟
جناب مدیر گرامی احیانا شما خاطره قشنگی از همسرتون ندارید؟! بابا خسیس نباشید بگویید من و امثال من هم بشنویم و یاد بگیریم
نه اصلا اینجوری نمیشه
جناب تسوکه توی صف نانوایی هم بری دوتا اقا میره یکی خانوم
خانوما موافقید دیگه خاطره نگوییم تا این اقایون هم یه خودی نشون بدن؟
بالهای صداقت (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 8,124 در 1,482 پست
سلام:
ولی من می خوام یک خاطره بگم....
اجازه؟
من می گم بعد از من هیچکس نگه!! خب؟
من از شوهرم طبق اون تاپیک اقای تسوکه 1 دقیقه طلب داشتم!! بهش وقتی نبود گفته بودم که دلم می خواد اون رو انجام بده...فکر نمی کردم انجام بده چون معتقده من خیلی خیلی احساسیم!!!(الان مدیر دعوام می کنه..)
دیدم امروز صبح که اینجانب غرق خواب بودم و می خواست بره سر کارش آروم اومد و منو بوسید و بعد یک عروسک خیلی خوشگل که برام کادو خریده بود گذاشت تو بغلم...هرکی گفت عروسکه چی بود؟یک شتـــــــــــــــــــــــ ـــــر خیلی بزرگ اندازه خودم!!!من یک هو پریدم که دیدم داره خیلی قشنگ ومهربون نگاهم می کنه !
اون لحظه یکی از قشنگ ترین لحظه های عاشقانه من و همسرم بود..
خدا می دونه چقدر دوسش دارم..
خدارو شکر...
سارا بانو (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 902 در 220 پست
سلام
دلیل اینکه آقایون نمی نویسن اینه که کلا تو تالار آقایون متاهل کم هستند، خیلی کم.
فکر کنم بهتر باشه خانما به گفتن خاطره هاشون ادامه بدن تا ما پسرای مجرد چیزای بیشتری برای خوشحال کردن خانم آیندمون یاد بگیریم.
منتظریم که بازم چیزای جدید یاد بگیریم.
[size=medium]فراغ و وصل چه باشد، رضای دوست طلب *** که حیف باشد از او غیر از او تمنایی[/size]
green (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 267 در 64 پست
حدودا 3 ساعت از نوشتن این پستم میگذره:
http://www.hamdardi.net/thread-13810.html
باخوندن تک تک حرفاتون یادم افتاد که منم عاشقم...آره منم کم خاطره نداشتم و ندارم ...
بهترین خاطره ی عاشقانه ای که الان میخوام اینجا ثبتش کنم
نه خاطره ی
روز تولدمه که چشمامو بستی و اوردی تو کوچه و یه سوییچ ماشین گذاشتی تو دستمو چشمامو باز کردی و گفتی با یه دنیا عشق تقدیم به بهترین همسر دنیا...تولدت مبارکـــــــــــــ...
نه خاطره ی
روزی که مریض بودم و مثل یه پرستار دورم میچرخیدی و بهم میرسیدی و چپ و راست چکم میکردی..
نه خاطره ی
اون روزیه که از دانشگاه اومدم و دیدم کل ظرفا رو شستی و کل خونه رو مرتب کردی و واسم غذا درست کرده بودی تا به امتحانم برسم...
نه خاطره ی
ماه رمضان امساله که بدون اطلاع قبلی شام گرفتی و میز افطار رو چیده بودی تا از بیرون اومدم منو غافلگیر کردی و چقدر از خوردن اون غذا لذت بردم چون طعم عشق واقعی رو میداد...
نه خاطره ی
چهارمین سالگرد ازدواجمونه که با عشق تو خیابونا فریاد میزدی و میگفتی چقدر خوشبختم که تو رو دارم...
نه خاطره ی اون شنای دونفرمون تو ساحل خلیج فارس بود که گفتی رو شنای دراز بکشیم و دست تو دست هم موج بزنه به پاهامون وچشمامونو بستیم و گفتی حس کن چقدر عاشـــــــــقتم...
اون قدر زیاده که الان اگه بخوام بگم حرف به درازا میکشه
اما
.
.
اما هیچ کدوم از اینا تا چند ساعت پیش واسم مهم نبود به خاطر اون خطای تو که توی لینک بالا توضیح دادم وقلبم بدجور شکسته بود میخواستم همه چی رو فراموش کنم ...ولـــــــــــــــــــی
بهترین خاطره ی عاشقانه ی من صحبت 5 ساعته تلفنی الانِ منو تو بود
وقتی تو هر جمله ات هزاران بار گفتی عاشقتم...
مینویسم که یادم نرود داشتم چشمامو روی همه چی میبستم ... من هم تو را عاشــــــــــــــــــقم...
تشکرشده 163 در 25 پست
[align=justify]سلام،
این خاطره ام مربوط میشه به یک سال قبل. یه شب زمستونی بود و برف همه جا رو سفید کرده بود. شام خونه مادر شوهرم اینا دعوت بودیم. خیلی مهمون داشتن. همه دور هم نشسته بودیم. موقع صرف شام که شد، چون تعدادمون زیاد بود و اتاق پذیرایی کوچیک بود. خانمها و بچه ها که تعدادشون بیشتر بود تو اتاق پذیرایی موندن و آقایون رفتن یه اتاق دیگه نشستن. خلاصه شام حاضر شد و همه مشغول خوردن شدیم. خونه مادرشوهرم اینا از اون خونه قدیمی هاس که آشپزخونه اش تو یه گوشه دیگه از حیاط ساخته شده. اینو به این خاطر گفتم که بدونید برای پذیرایی از مهمونها در سالن همش باز و بسته می شد و سرما می پیچید تو اتاق. یه دفعه وسط غذا شوهرم از اتاق اومد بیرون و از جلوی ما که تو سالن نشسته بودیم گذشت و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با یه ژاکت برگشت. از کنار مهمونها رد شد و اومد ژاکتو گذاشت رو دوش من و گفت سرما نخوری یه وقت. همه خانمهایی که تو اتاق بودن، خندیدن و گفتن خوش بحالت! چه شوهری داری. توی اون اتاق و موقع غذا هم به تو فکر می کنه و نگرانته. :R و من کلی خوش به حالم شد!!! :P[/align]
کلانتر جو (شنبه 28 بهمن 96), لاله بهشتی (دوشنبه 08 آبان 96), آیسان (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 4,314 در 675 پست
هفته های اول ازدواجمون بود. هر کدوم توی یه شهر بودیم... یه روز عصر، خیلی دلم براش تنگ شده بود، طبق عادت روز های خیلی دورم، پناه بردم به خطاطی ... هر چند چیز زیادی یادم نبود ...
تنها برگه در دسترسم، یه فرم اداری بود که باید امضا می شد و تنها قلم موجود هم مدادی که توی کیفم بود ...
سر مداد رو کشیدم اونطرف کاغذ که پهن بشه، شعر هم درست و حسابی یادم نبود ...کنار حاشیه سفیدش رو گرفتم و فقط نوشتم و نوشتم و نوشتم ...
این شعر رو :
من فدای تو
به جای همه گل ها تو بخند ...
تو بمان ...
تو بتاب ...
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست ...
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش ...
تو بنوش ...
بعدشم سر راهم یه اسکن ازش گرفتم و شب واسش فرستادم ...
برام نوشت از خوشحالی بی اندازه اش ... یک پاسخ سراسر عاشقانه که هنوزم وقت خوندنش اشک میشینه تو چشمام ...
آویژه (دوشنبه 02 بهمن 91)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)