هیچی......به قولی سر این یکی هم کردیم زیر آب
اگه بخوام بشینم تعریف کنم که دیگه اون وقت تافردا صبح باید بخوندن ادامه بدین.
.
فقط خلاصه اش این که
خدا هم راضی نبود و خودش کارها رو راست و ریست کرد...
منو خدا ی تیم خانوادم و خانوادش ی تیم:) وای چه روزهایی بود
..دوتا شرط مهریه و مسکن و گذاشتم ...از حرفای گیسو تو ذهنم جرقه زد....میدونستم رو 100تا راضین.....ی جوری کارها چیده شد که خانوادم هم دیگه کوتاه اومدن.....یعنی گفتن با انجام این دوتا شرط قبول...باورم نمیشد دیگه به نفع اونا حرف نمیزنن.
از اون طرفم مشاور ظن من و مبنی بر تفاوت دنیاهامون تایید کرد.....زن در نگاه کل خاندانشون یعنی ی موجود تر گل ور گل که خوب بپوشه و خوب خونه رو نگه داره و بقیه اش.....و البته خوب هم خرج کنه..... مشاور هم در جهت سربراه کردنش داشت نسخه میپیچید اونم با تردید!! ولی من دوست نداشتم خودم و تو تلاش و کلنجار رفتن تو یه همچین زندگی تصور کنم.....
از دفتر مشاوره اومده بودم تو کوچه گررررررریه میکردم گفتم خدایا کار من نیست
دلایلم برای نه گفتن از نظر خانوادم.......مادرم در واقع....بی معنی بود.....جلوی حرفای مامانم هم جوابی نداشتم گاهی میگفتم شاید راست میگه...بخت و طالع من همینه......ولی وقتی دیدم خدا هم اصلا راضی نیست دیگه جا پام محکم شد....پس ان شاله بعدی......
استخاره گرفتم بد اومد....دوبار خودم و قران و باز کردم ایات خشم اومد...وقتی هم که خیلی تو فشار بودم ایه صبرو امتحان حضرت ابراهیم و مادر حضرت موسی میومد...
فقط اونجایی حاجت روا شدم که گفتم خدایا من قدرت اینو ندارم که مانع این وصلت بشم خودت مانع شو.....چندین اتفاق افتاد......
مادربزرگم به رحمت خدا رفت که اگه نمیرفت بله برون شده بود و اون موقع من شرط گذاشتن به هدف فرارو نمیدونستم ....دیگه اینکه.غیر از یک بارش که من کنسل کردم....3بار صبح زود پاشدیم. بریم ازمایش ....ولی نتونستیم ازمایش بدیم !!مگه میشه؟؟؟ !!!! اخرشم نه ما کوتاه اومدیم نه اونا و خدارو شکر تامام:)...بماند که فقط ی بار مامانم گفت پس بعدی دیگه هر چیه باید بری....تو دلم میگم خدای من همیشه هست.
از بابت اقا پسر هم اصلا عذاب وجدان ندارم چون من بهش گفتم و....میگفت شناخت درستی از من نداریو...اخرشم که من چیزی نگفتم خودشون قبول نکردن...اونهارم خدا منصرف کرد درواقع...
میخواستم خلاصه بگم....نشد باز....روم به دیوار.
علاقه مندی ها (Bookmarks)