از همه بخاطر خاطرات قشنگشون ممنون منم خیلی لذت بردم حتی نشستم فکر کردم منم حتما یه خاطره شیرین با شوهرم داشتم چون اون یه زمانی عاشق من بود ولی چیزی یادم نیومدبازم خوشحالم که هنوز مردایی هستن که عاشق همسرشونند و ابرا علاقه رو بلدند
تشکرشده 39 در 13 پست
از همه بخاطر خاطرات قشنگشون ممنون منم خیلی لذت بردم حتی نشستم فکر کردم منم حتما یه خاطره شیرین با شوهرم داشتم چون اون یه زمانی عاشق من بود ولی چیزی یادم نیومدبازم خوشحالم که هنوز مردایی هستن که عاشق همسرشونند و ابرا علاقه رو بلدند
mahya tanha (دوشنبه 02 بهمن 91), کلانتر جو (جمعه 27 بهمن 96)
تشکرشده 902 در 220 پست
خانم mahya tanha
چرا فکر می کنید حتماً باید شوهرتون لحظات و خاطرات عاشقانه رو ایجاد کنه؟ پس شما چی؟
[size=medium]فراغ و وصل چه باشد، رضای دوست طلب *** که حیف باشد از او غیر از او تمنایی[/size]
green (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 39 در 13 پست
green
عزیزم مثل اینکه تاپیک منو نخوندید من الان نزدیک به 2ماه است که از شوهرم جدا زندگی می کنم و قصد داریم از هم جدا بشیم (البته با اصرار اون )با اینکه هنوزم دوستش دارم.
حالا که گفتید منم باید سعی در ایجاد لحظات عاشقانه بکنم یه خاطره یادم اومد یه سری من چند روز رفته بودم خونه مامانم و بعد که برگشتم دیدم شوهرم حسابی سرما خورده و رو تختواب خوابیده وقتی که رفتم چشماشو باز کرد اصلا حال نداشت من احساس کردم چقدر دوستش دارم و چقدر دلم براش تنگ شده یهو بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود دیگ تنهات نمی ذارم اونم گفت منم دلم برات تنگ شده بود.
mahya tanha (دوشنبه 02 بهمن 91)
سلام
من تقریبا 10 ماهه که عشقمو پیداش کردم .
قشنگترین خاطره زندگی مشترکم با همسرم تقریبا یک ماه بعد از ازدواجمون بود. یه شب که انقد دلم گرفته بود . از صبحش همش سعی می کردم گریه نکنم . انقد مشکلات خودم و حرفهای اطرافیان روانیم کرده بود که وقتی عزیزم اومد کنارم روی تختم دوتایی نشستیم یهو بغلش کردم یه عالمه بی صدا گریه کردم . اوونم محکم بغلم کرد و گفت بمیرم عزیزم چقدر دلت پره !!! چرا؟ منم گفتم هیچی .بعد بهم گفت هیچی نگو ...... و اونقدر با حوصله توی همون حالت موند که من به آرامشی رسیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم . انگار دیگه هیچ مشکلی نداشتم . همه چیز یادم رفته بود .
عشقم الان سر کاره ولی انقد دلم واسش تنگ شده
خدایا ازت متشکرم که یکی از فرشته هاتو واسم فرستادی
تشکرشده 118 در 11 پست
واقعا" اين خاطرات زيباست و آدمو به وجد مياره
بيشتروقتها حس مي كنم پول درآوردن و چرخوندن زندگي كارما مردهاست
خانومم يه چهار الي پنج ساليه توي كار آرايش خانمهاست
واقعا" حس مي كنم بعضي روزها ميخوام دستشو ببوسم بخاطر زحمتيكه براي امرار معاش زندگي ميكشه و از خودش با اون همه استرس و ... ميگذره تا ما بهتر زندگي كنيم
بشخصه خانومهايي كه هم كار خانه داري ميكنند و هم كاري در بيرون دارند و مشكلات و سختي ها را چشيده اند را مي ستايم
تشکرشده 643 در 136 پست
سلام
همسرم خیلی خیلی سخت ابراز محبت و احساس میکنه طوری که من تو ۳ سال زندگی مشترک تا الان کلمه محبت آمیز ازش نشنیدم اما قشنگترین خاطراتم برای زمانی هست که ۲ ماه سخت مریض شدم و حتا قادر نبود م کارای شخصیمو انجام بودم و مشکل اینجا بود که هیچ کس رو هم نداشتم به من کمک کنه چون من و شوهرم اینجا تنها هستیم و با خونوادهامون قارهها فاصله داریم ولی شوهرم خیلی بهم کمک کردمثل مادری که بچشو ترو خشک کنه بدون اینکه برای یه لحظه بهم بگه خسته شدم .طوری که الان هم گاهی اوقات ازش عصبانی میشم یاد اون زمان میفتم کلا موضوع رو فراموش میکنم و اعصبانیتم فرو کش میکنه
pardis81 (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 4,314 در 675 پست
چه خوبه که همیشه این تاپیک بالا باشه و از همدیگه عاشقی رو یاد بگیریم ...
بعضی دوستان نوشتن همسرم زبانی بهم ابراز محبت نمی کنه ... به نظرم عاشقانه هایی که با عمل زمزه میشه هم می تونه جزو "قشنگ ترین " ها باشه ...
مهربون من، خیلی هوامو داره و ملاحظمو می کنه ... هر وقت میریم بیرون، موقع رد شدن از خیابون خودشو می کشونه سمتی که داره ماشین میاد! ... یا همیشه کیفمو از رو دوشم بر میداره و میندازه رو دوش خودش که اذیت نشم، اونقدر که بعضی موقع ها بهش می گم" خوب صاحبش شدیا!اگه دوسش داری، بریم یکی واسه خودت بخر " ...
وقتی توی جمع هستیم، کافیه یکی یه چیزی بهم بگه که چندان خوشایندم نیست، فوری ازم دفاع می کنه ... توی جمع، مدام نشونه و سیگنال میفرسته که به یادم هست ...
اگه از هم جدا نشسته باشیم، هر از گاهی اس ام اس می ده ...
بدون من مهمونی نمی ره و میگه" آخه آدم نصفه کجا بره؟!" ...
گاهی اونقدر لطیف، دنبال خواسته و راحتیه منه که احساس می کنم مثه یه پروانه شده دورم ... می چرخه و می چرخه ...
آویژه (دوشنبه 02 بهمن 91)
سلام گلها سلام گلدون ها
اولین بارمه که تو یه سایت نظر میدم.همسرم (آرشین) جراحی داشت. یه عمل سخت بعد از 5 روز درد کشیدن . به هوش که امد عینکش چشمش نبود همه ی خانوادش دورش بودن و من غریبانه و مضطرب نگاش می کردم گشت و گشت و گشت داییش گفت دنبالت می گرده. آدما رفتن کنار آرشینم من و دید تو اون درد و نج جلوی همه اولین کلماتو گفت نیمه هوشیار نیمه هوش " الهامم تولدت مبارک"
تشکرشده 44 در 14 پست
دوستاي خوبم سلام
يه روز به اتفاق خانواده ام و همسرم درحال گفتگو بوديم كه بحث به خريد ماشين كشيده شد و برادرم از همسرم سؤال كرد كه چرا پس اندازش رو براي خريد ماشين به كار نبرده كه احمدجونم در جوابش رو به من كرد و بهش گفت كه اونوقت چون ديگه پس اندازي نداشتم نمي تونستم براي خواستگاري خواهرت بيام و رو به من گفت كه اونوقت ديگه تو رو نداشتم .
هيچ وقت اون نگاه عاشقانه احمدجونم رو در حال گفتن اون جمله فراموش نميكنم
براي خوشبختي جوونهامون دعا كنيم
آي سوودا (دوشنبه 02 بهمن 91)
تشکرشده 163 در 25 پست
سلام به همه،
یادمه چند ماه پیش یه شب که داشتیم از مهمونی برمی گشتیم، توی راه در اثر بی احتیاطی راننده با ماشینی که از روبرو میومد تصادف کردیم. خوشبختانه اتفاق مهمی نیفتاد و هیچ کس صدمه ای ندید ولی شوهرم از ترس اینکه نکنه یه وقت بلایی سرم بیاد اینقدر محکم منو بغل کرده بود و به خودش فشار داده بود که احساس می کردم دارم له میشم و تا دو روز بعد از اون حادثه احساس کوفتگی می کردم.
[align=justify]
اما قشنگترین خاطره من در این 1/5 سالی که از ازدواجمون می گذره، مربوط به اولین روزیه که با شوهرم محرم شده بودم. مراسم بله برون تموم شده بود و مهمونها رفته بودن. من و شوهرم توی اتاق کنار هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم. اینو اولش بگم که من به شدت خجالتی بودم و خیلی طول کشید تا با شوهرم صمیمی بشم. البته شوهرمم خجالتی و سر به زیر بود. اون شب که کنار هم نشسته بودیم، شوهرم از آینده می گفت و من گوش می دادم که یهو برق رفت. من همونطور ساکت بودم و سرمو پایین انداخته بودم و منتظر بودم که شوهرم صحبتشو ادامه بده که یکدفعه احساس کردم صورتشو بهم نزدیک کرده و تا به خودم بیام منو بوسید. احساس می کردم داغ شدم. با تعجب نگاش کردم. انتظار این کار رو اینطور بی مقدمه ازش نداشتم. همین موقع بود که برق اومد. شوهرم با لبخند و خجالت نیگام می کرد و عشق تو چشاش موج می زد.
حالا هر وقت برق میره. شوهرم منو یاد اون شب و اولین بوسه اش میندازه و میگه خیلی دلم می خواست ببوسمت ولی خجالت می کشیدم ولی وقتی همه جا تاریک شد گفتم حالا وقتشه و از فرصت استفاده کردم!!!:)
لاله بهشتی (دوشنبه 08 آبان 96), آیسان (دوشنبه 02 بهمن 91)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)