با درود؛شیفته معشوقی بودم،می سوختم و انگشت نمای همه بودم. . . . . نخواست،نشد و من همجنان می سوختم و می سوختم و پس آنگاه خاکستر شدم. . . . . . بی عشق و با درد. . . . . . . هنوز در دل دوستش دارم،او را می بینم و ناگهان واقعیت نبود او با نیروی هرچه تمامتر به گونه ام سیلی می زند و منم می مانم عریان و تنها. . . . . . جهان در چشمم یکنواخت شده و من در تارهای ترسناک تنهایی ام،گرفتار. . . . . . با دیدگاهی تاریک به زندگی و اندک گرمای آن خاکستر وجودم نیز چند سالی است که سرب سرد سنگینی شده. . . . . باری شده بر دوشم،کو امیدی؟کجاست معشوقی خورشیدوار که بر من بتابد؟ طلسم عفریت شوم روزمرگی مرا در بر گرفته و بیشتر مردمان نیز طلسم شده اند و ستیزشان هم در راه مادیگری برقرار و صد البته ناآگاه؛ آهاااااااااااااااای صادق. . . .صادق جان،کجایی که بگویی:**در زندگی زخمهایی استکه مثل خوره روح را آهستهدر انزوا می خورد و می تراشد.این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد،چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارندو اگر کسی بگوید یا بنویسد،مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کممد که آن را با لبخند شکاک و. . . . . . . . . . **؛؛؛بدرود.
علاقه مندی ها (Bookmarks)