به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 36 از 40 نخستنخست ... 616262728293031323334353637383940 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 351 تا 360 , از مجموع 392
  1. #351
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    115
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    [size=medium]
    عصر تاسوعا بود و همه جمع شده بودن توی پارکینگ خونه عموی بزرگ من برای شستن ظرف های نذری ظهر. من و مهربان آخر از همه رسیدیم و طبق معمول دست در دست هم رفتیم توی پارکینگ. بعد از سلام و علیک، دیدم چند نفریشان دارند دیگ می شورند! با شعف هر چه تمام تر پرسیدم:" اِ ظرف ها تموم شد؟!! "
    آخر معمولا دیگ ها، آخرین قطعاتی است که شسته می شود ...
    عمو که سن و سالی از او گذشته و در حال پهن کردن یک شلنگ بود خندید و گفت:
    "اول شما دست همو ول بکنید!"
    همه زدند زیر خنده. ظرف ها هنوز نرسیده بود
    آخ که چقدر این جمله عمو توی آن جمع چسبید آن روز ...


    پانوشت:
    این دست همدیگر را گرفتن، همیشه و مخصوصا پیش دیگران حس خیلی خوبی دارد.
    اگر خانه یکی از اقوام مهربان میهمان باشیم، او دست مرا محکم می گیرد که یعنی "حواسم بهت هست که تنها نمانی" و اگر خانه اقوام من باشد، بر عکس.
    اینجوری قلب هایمان استوار تر است.
    حتما امتحانش کنید.
    [/size]

  2. 31 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (جمعه 12 خرداد 91)

  3. #352
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 29 مهر 91 [ 06:01]
    تاریخ عضویت
    1389-6-11
    نوشته ها
    189
    امتیاز
    3,988
    سطح
    40
    Points: 3,988, Level: 40
    Level completed: 19%, Points required for next Level: 162
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    562

    تشکرشده 569 در 128 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    وای اویژه جوووووووووون فدات شم منم یه ماجرایی واسه دوچرخه داشتم

    از بچگی ارزوشو داشتم متاسفانه کسی توجه نمیکرد

    البته به عشقم نگفتم که ارزوشو داشتم و مربوط به مال بچگی بود...فقط بهش گفته بودم دوچرخه خیلی دوس دارم

    و هر موقع تو خیابون کسی و با دوچرخه میدیدم یا از کنار مغازه دوچرخه فروشی رد میشدم با حسرت نگاه میکردم

    روز تولدم یعنی خرداد امسال واسم یه دوچرخه خیلی خوشگل خرید...از خوشحالی داشتم بال در میاوردم

    اخه بهم گفته بود واست دوچرخه نمیخرم 2سال دیگه واست ماشین میخرم...

    دیروز که اینجا پست و خوندم یاد دوچرخه خودم افتاد که خونمونه البته ایران نیست چون ایران کسی اجازه نمیده سوار

    بشم...دیروز به عشقم گفتم این دوچرخه ای که واسم خریدی از بچگی ارزوشو داشتم.بوووووووووس

  4. 20 کاربر از پست مفید shomila تشکرکرده اند .

    shomila (سه شنبه 20 تیر 91)

  5. #353
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 23 اسفند 92 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    643
    امتیاز
    4,583
    سطح
    43
    Points: 4,583, Level: 43
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 167
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2,779

    تشکرشده 2,844 در 585 پست

    Rep Power
    78
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    سلام سلام... من اومدم با یه خاطره ی جدید... البته اون مدت که نبودم رفته بودم مسافرت و پر از خاطره بود برام اما یه چیز یونیک گیر آوردم اومدم بگم...
    دیروز ظهر به همسرم گفتم من امشب حوصله شام درست کردن ندارم یه چیز سرهمی بخوریم اونم طفلی مظلومانه گفت باشه(فکر کنم دیگه همه میدونن که من و همسرم چقدر شکموییم).خلاصه شب وقتی برگشت دیدم یه مشمبا پر از گوجه و فلفل و تخم مرغ و نون بربری و از این جور چیزا گرفته با تعجب نگاش کردم دیدم با افتخار میگه امشب میخام برات املت مخصوص درست کنم(یکی نیست بگه آخه املت چیه که مخصوصش چی باشه!!!)خلاصه من که حسابی تنبلی کرده بودم و همه ی غروبو تو همدردی چرخیده بودم با خیال راحت پشت لب تاپم لمیدم و موافقت خودمو با صدای بلند اعلام کردم و به ادامه گشت و گذارم تو همدردی پرداختم.
    همون طور که من هی از این تاپیک به اون تاپیک سرک میکشیدم صداهای عاجزانه همسرم به گوشم میرسید:اول باید پیازو سرخ کنم یا فلفلو؟ چقدر روغن بریزم بسه؟ گوجه با پوست باشه یا بی پوست؟ روغن داغ باشه یا سرد؟ چند تا تخم مرغ بسه؟
    منم همه اش با اوهوم یا هر جور خودت میدونی حواب میدادم(آخه قبلا تجربه کرده بودم اگه زیاد راهنماییش کنم وقتی غداش بد شه میگه تقصیر راهنماییهای تو بود و گرنه خودم بهتر درست میکردم!!)خلاصه دقیقا یه ساعت بعد این املت شاهانه حاضر شد!!! همسرم قشنگ کشیدش تو ظرف و آورد روی میز منم بالاخره از همدردی دل کندم و نشستم روی صندلی اما خدای من .... چه املتی پخته بود!! چه تزیینی کرده بود!! چه بربریهای داغی توی سبد نون جا خوش کرده بودن...مزه اشم چقدر خوب بود.(جای همه ی شما خالی).خلاصه خیلی چسبید منم از همسرم کلی تشکر کردم اونم طفلی همه اش میگفت اگه دوست نداری میخای زنگ بزنم پیتزا بیارن؟الکی نخوریا اگه خوشت نمیاد؟
    اما من واقعا دوست داشتم...
    اینم از خاطره ی جدید من...نتیجه گیری اخلاقیش میشه این خانمها به همسراتون اطمینان کنید دلیل نمیشه که ما همه ی کارها رو بهتر انجام بدیم.بزارید اونها هم یه وقتایی تو کارها ی خونه و حتی آشپزی کمکتون کنن حتی اگه کارشون زیادم عالی از آب در نیومد حتما ازشون تعریف کنید باور کنید خیلی تو روحیه ی هم خودتون و هم همسرتون موثره

  6. 26 کاربر از پست مفید یک زن امیدوار تشکرکرده اند .

    یک زن امیدوار (سه شنبه 20 تیر 91)

  7. #354
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 16 اردیبهشت 91 [ 18:10]
    تاریخ عضویت
    1390-8-18
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    1,232
    سطح
    19
    Points: 1,232, Level: 19
    Level completed: 32%, Points required for next Level: 68
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    137

    تشکرشده 138 در 41 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    دوشنبه رفتیم با همسرم سرویس طلای عروسیمون رو خریدم و بعدش رفتیم واسه رزرو لباس عروس. توی این مزون مردها نمیتونن بیان بالا و یک پا گردی داره که باید واستن اونجا و عروس لباس رو بپوشه و بیاد داماد ببینه. وقتی اولین لباس رو پوشیدم و یه تور خوشگلم خانومه سرم کرد و با عشوه اومدم تا همسرم منو ببینه. همینکه منو دید چشاش از تعجب گرد شد و گفت: وای چقدر ناز شدی عشق من،مثل فرشته ها شدی.(دستشو به علامت بغل عشقولانه آورد طرفم)و داشت ادامه میداد که مامانم مثل خروس بی محل اومد گفت: نظرت چیه بهش میاد؟
    بعدشم از اونجایی که سرویسم برام بزرگ بود رفتیم دوباره سمت طلا فروشی و دو تایی تنها داشتیم بر می گشتیم خونه که گفت امشب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود چون دیگه داریم نزدیک میشیم به اون روز قشنگ و خانومم داره عروس خانوم خوشگل میشهکلی هم نازم داد که خیلی لباست بهت میومد و...
    واسه منم یکی از بهترین شبها بود و هیچوقت یادم نمیره

  8. 27 کاربر از پست مفید ch_1383615 تشکرکرده اند .

    ch_1383615 (سه شنبه 20 تیر 91)

  9. #355
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 01 تیر 97 [ 15:49]
    تاریخ عضویت
    1390-2-11
    نوشته ها
    1,002
    امتیاز
    17,617
    سطح
    84
    Points: 17,617, Level: 84
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 233
    Overall activity: 18.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    3,189

    تشکرشده 3,297 در 818 پست

    Rep Power
    114
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    امروز به خاطر درد قاعدگی بدجوری درد می کشیدم.از همون موقع که بیدار شدم.(ساعت 11)البته همسری بیدار شده بود.از همون اول شروع کردم ناز کردن.اونم اول صبحانه رو تو سینی اورد اتاق.واسم لقمه گرفت.بعد هم قرص.خیلی چسبید.
    حالا من با اون دردم اومدم چرخی نسبتا طولانی در همدردی زدم.از آشپزخونه صدا می یومد.بلند شدم رفتم دیدم.سالاد درست کرده واسه ناهار.ودر حال شستن ظرفهائی بود که شب به دلیل دل درد نشسته بودم اجازه نداد کمکش کنم.غذا هم که آماده کرده بود بردم گذاشتم رو میز تا بیاد.خیلی ذوق کرده بودم.قبلا هم مثلا برنج دم کرده بود ولی تا حالا مخلفات نه.تصمیم داشتم بعد از ناهار ازش تشکر کنم اولین بار که سالادو گذاشتم دهنم دیدم دره هی چشمو ابرو می یاد که یعنی سالادی که من درست کردم خوش مزه تره منم گفتم بله منم می خواستم همینو بگم چون خود پسندی کردی دیگه نمی گم.حالا این اخلاقشون ارثیه خودشونو تحویل می گیرن.بگذریم.همسری خیلی از ظرف شستن خوشش نمی یاد ظرفا رو برداشتم تا حداقل ظرفای ناهارو من بشورم.که بازم نذاشت گفت شبم مامانم مهمون داره می دونم دلت طاقت نمی یاره کمک نکنی در نتیجه اونجا به اندازه کافی خسته می شی.از بس که جیگره
    زن امیدوار همش که نمیشه تو از خوردن بگی

  10. 26 کاربر از پست مفید رایحه عشق تشکرکرده اند .

    رایحه عشق (سه شنبه 20 تیر 91)

  11. #356
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 23 اردیبهشت 94 [ 18:59]
    تاریخ عضویت
    1390-6-23
    نوشته ها
    63
    امتیاز
    3,094
    سطح
    34
    Points: 3,094, Level: 34
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 106
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    208

    تشکرشده 222 در 43 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    چند مدتی میشه که همسرم دستش خالیه و نه خرید درست و حسابی کردیم و نه برام هدیه ای آورده بود خلاصه قبل محرم خیلی دلم خرید میخواست و مهمتر از اون کادوی خونم اومده بود پایین بدجور.... اما چیزی نگفته بودم
    تا اینکه چند شب پیش وقتی همسرم اومده بود خونمون( ما هنوز عقدیم) تو اتاق بودیم که گفت دیشب یه خوابی دیدم میشه کتاب تعبیر خوابتونو برام بیاری منم بلند شدم کتاب رو بهش دادم گفت نه اون یکی رو بده اونم طبقه بالا کتابخونه بود وقتی اومدم کتای رو بردارم دیدم یه جعبه مخملی کوچیک قرمز روشه... تعجب کردم فکر کردم مامانم گذاشتش اونجا که برداشتمشو توشو نگاه کردم.... واااااااااای خدایا یه گردنبد طلای خوشگل که باهم دیده بودیم و خیلی خوشم اومده بود..... واقعا ذوق کردم و چشمام برق میزد از شادی نه به خاطر طلا به خاطر همسر مهربونم که تو این وضع مالی بد همچین کادویی بدون مناسبت برام گرفته......

  12. 23 کاربر از پست مفید sali1987 تشکرکرده اند .

    sali1987 (سه شنبه 20 تیر 91)

  13. #357
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 22 تیر 95 [ 16:53]
    تاریخ عضویت
    1390-8-28
    نوشته ها
    744
    امتیاز
    8,604
    سطح
    62
    Points: 8,604, Level: 62
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 146
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,594

    تشکرشده 1,946 در 612 پست

    Rep Power
    88
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    حس عشق و وقتی چشیدم که با همسرم رفتیم بیرون و همسرم قلیون سفارش داد

    (قبلا به من گفته بود بدم نمیاد دختر قلیون بکشه اما دختری که قلیون بکشه دلموو میزنه)
    اون روز هی اصرار میکرد تو که دوس داری بکش
    منم بش گفتم نمیخوام دلتو بزنم
    اونم گفت : از اونور دنیا پا شدم اومدم اینجا به خاطرت حالا با یه قلیون دلمو بزنی؟

    خیلی خوب بود!!! حیف که ابراز علاقه های همسرم کمه!

  14. 14 کاربر از پست مفید جوانه؟؟؟ تشکرکرده اند .

    جوانه؟؟؟ (سه شنبه 20 تیر 91)

  15. #358
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 فروردین 91 [ 10:46]
    تاریخ عضویت
    1390-7-27
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    1,526
    سطح
    22
    Points: 1,526, Level: 22
    Level completed: 26%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    559

    تشکرشده 582 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    ديشب تا دير وقت سر كار بوديم. شوشو ساعت 6 اومد دنبالم كه با هم بريم خونه.خيلي خسته بودم.تو راه شوشو دستمو گرفت و بوسيد.گفت:اين دستاي كوچولو گناه دارن.من خيلي دلم واست مي سوزه اينهمه داري زحمت مي كشي اينهمه رييست ازت كار مي كشه....تو ني ني كوچولوي مني نبايد كسي اذيتت كنه.
    منم يه لبخند كمرنگ زدم.شب اون رفت روضه منم نشستم پاي درسام.تا اون بياد من خوابم برده بود.چند بار اومد تو خواب بوسيدم.اروم در گوشم گفت واست دو تا لقمه گرفتم واسه صبحانه فردات...اينقدر حاااال داد....امروز لقمه هاشو خوردم خيلي خوشمزه بودن.صبح زنگ زدگفت صبحانه خوردي؟منم گفتم دست درد نكنه.خيلي خوشمزه بودن.

  16. 28 کاربر از پست مفید فرشته سفيد تشکرکرده اند .

    فرشته سفيد (سه شنبه 20 تیر 91)

  17. #359
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 23 اردیبهشت 94 [ 18:59]
    تاریخ عضویت
    1390-6-23
    نوشته ها
    63
    امتیاز
    3,094
    سطح
    34
    Points: 3,094, Level: 34
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 106
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    208

    تشکرشده 222 در 43 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    تو ایام عید امسال من و همسرم با برادرش رفتیم شمال مامانم و خواهرم هم چند روز بعد از رفتن ما رفتن مشهد. خلاصه من و همسر عزیزم سه روز زودتر برگشتیم و این سه روز رو به اجبار خونه ما تنها باهم زندگی کردیم... (که البته باید بگم این سه روز از بهترین خاطرات آقای همسر تو این سه ساله...) تا اینکه تو یکی از این شبا یکی از دوستای همسرم اومد و بهش گفت که بریم بیرون و همسر هم که در کل توانایی نه گفتن نداره... قبول کرد من خیلی ناراحت شدم که چرا باید قبول میکرد ما که از این فرصتها زیاد نداریم پیش هم باشیم یه ساعتم یه ساعته خلاصه گذاشتم بره اما قول داد یه ساعته برگرده و گفت 11 خونم منم تنها خونه منتظر بودم و ناراحت. ساعت 11و 40 دقیقه اومد منم خیلی دلم شکسته بود دراز کشیده بودم هیچی بهش نگفتم فقط جواب سلام و فقط سکووووووت بعد از چند دقیقه که میخواست گریم بگیره رفتم تو اتاق و شروع کردم کتاب دعا خوندن تا هم حواسم پرت بشه هم متوجه اشکام نشه بعد ازچند ثانیه دیدم داره از تو آشپزخونه صدای تق و توق میاد اما اصلا برام مهم نبود تا اینکه اومد تو اتاق و بعد از کلی معذرت خواهی بوسم کرد و بغلم کرد و گفت توروخدا نفرین نکن سنگ میشم...دیگه تکرار نمیشه منو برد تو سالن دیدم تو یه ظرف بزرگ میوه های مختلف پوست کنده آماده برام درس کرده....
    من هنوز تجربه نکردم که آیا همسرم این رفتارشو تکرار میکنه یا نه اما این خاطررو تعریف کردم تا برای خودم مرور بشه که تاثیر سکوتهای خلاق در مواقع ناراحتی و عصبانیت چقدر مثبت و زیاده....

  18. 23 کاربر از پست مفید sali1987 تشکرکرده اند .

    sali1987 (سه شنبه 20 تیر 91)

  19. #360
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    115
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    چند وقتی بود که مهربان یواشکی چیزهایی تایپ می کرد. حدس می زدم برای خودش یک حیات خلوت راه انداخته و حرف های یواشکی اش را آنجا می نویسد. حرف هایی که لابد مرا محرمش نمی داند قبل ترها سابقه ای از شعر هایش داشتم و می دانستم قشنگ می نویسد. همه وجودم شده بود شوق خواندن. خواندن چیز هایی که او می نویسد. بار ها و به هزار حیله و ترفند از او خواستم آدرس حیات خلوتش را به من هم بدهد... قهر نمادین! ناز کردن. اخم کردن. ناز کشیدن. خواهش ... نداد که نداد. می گفت صبر کنم چند ماه دیگر... مگر می توانستم؟! مگر می شد؟!!
    اهل رفتن سر لپ تاپ و کنکاش در حریمش نیستم. پس چاره ای نبود جز انتظار ... شک کرده بودم از سیستم بلاگفا استفاده می کند. می نشستم کمین، همین که صدای دکمه هاش می خوابید و تایپش تمام می شد، صفحه "به روز شده ها"ی بلاگفا را هی رفرش می کردم و وبلاگ های تازه آپ شده را باز می کردم تا سر فرصت بخوانم و ببینم کدامشان مهربان من است! ... هی رفرش.. هی رفرش ... نبود که نبود ... هیچکدام نشانی از یار من نداشت ...
    دیگر یک شب طاقت نیاوردم. رفتم نشستم پیش مهربان. بغلش کردم، مظلومانه گفتم: "تا کِی ام انتظار فرمایی؟!" ... باز هم بر لبش "نه" بود که دست برد یک آدرس بلاگفا را تایپ کرد و لحظه ای فراموش کرد که پر باز دید ترین ها، همان اول لیست پیشنهادی مرورگرش می آید! ... وشاید یادش بود و دلش برایم سوخت! ...
    همین کافی بود برای من ِ فرصت طلب! نصفه نیمه دیدم آدرس وبلاگش را و بقیه اش را خودم حدس زدم! ... جیغ کشیدم که"آخ جون پیداش کردم " و بدو بدو آمدم روی لپ تاپ خودم که ببینمش... مهربان هم که دید لو رفته، آمد نشست کنار دستم ...
    با همان پست اول اشکم ریخت ... همه را برای من نوشته بود ... فکر می کردم گله و شکایت باشد ... چیزی نبود جز عشق
    حالا هر از گاه او می نویسد، من برایش کامنت می گذارم ... من می نویسم، او نظر می دهد ... خلاصه دنیای شیرینی داریم برای خودمان ...

  20. 29 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (سه شنبه 20 تیر 91)


 
صفحه 36 از 40 نخستنخست ... 616262728293031323334353637383940 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:26 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.