به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 34 از 40 نخستنخست ... 4142425262728293031323334353637383940 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 331 تا 340 , از مجموع 392
  1. #331
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 23 اسفند 92 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    643
    امتیاز
    4,583
    سطح
    43
    Points: 4,583, Level: 43
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 167
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2,779

    تشکرشده 2,844 در 585 پست

    Rep Power
    78
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    من اومدم با یه خاطره جدید........
    جمعه من و همسرم دعوت بودیم خونه خواهر همسرم برای تولد پسرش.من اون روز یه کم حالم بد بود و زیاد سر حال نبودم.وسطهای مهمونی دیدم یکی بهم اس ام اس داده خوندم دیدم همسرمه (چون آقایون دور هم رو مبل نشسته بودین و خانمها هم یه کم اون ورتر پیش هم و من جفت همسرم نبودم) نوشته:عزیزم حالت خوبه؟ منم جواب دادم که آره خوبم مرسی. بعد همسرم جواب داد:آخه یه بار صدات کردم جواب ندادی فکر کردم از چیزی ناراحتی اما فکر کنم نشنیدی. منم خیلی خوشحال شدم که تو اون شلوغ پلوغی همسرم این قدر حواسش به منه

  2. 25 کاربر از پست مفید یک زن امیدوار تشکرکرده اند .

    یک زن امیدوار (سه شنبه 20 تیر 91)

  3. #332
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 07 آذر 91 [ 15:41]
    تاریخ عضویت
    1390-8-02
    نوشته ها
    166
    امتیاز
    1,745
    سطح
    24
    Points: 1,745, Level: 24
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 55
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    393

    تشکرشده 401 در 117 پست

    Rep Power
    29
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    سلام دوستان همسرم با اینکه الان از کارش بیرونش کردن و پول نداره ماشینم خراب شده بود اون با پول فروش لاستیکهایی که قبلا داشت ماشینمو درست کرد بدون هیچ چشم داشت و من هنوز تو شکم و خوشحال و ازش ممنونم .

  4. 23 کاربر از پست مفید جان سخت تشکرکرده اند .

    جان سخت (سه شنبه 20 تیر 91)

  5. #333
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    سلام دوستان
    انشاالله زندگی همتون سرشار از خاطرات عاشقانه و به یاد ماندنی با همسرتون باشه...
    پاتخت برادرم بود خونه ما و من به علت همون تصادفم نمیتونستم ارایشگاه برمو یک ارایشگر اشنارو اوردیم خونه.
    دیگه عصر شده بود و نزدیک اومدن مهمونا و باید مردای خونه دیگه میرفتن بیرون از جمله همسر من.
    تمام مدت از توی سالنمون زنگ میزد اتاقم که الان کجای ارایشته؟من میتونم ببینم؟(فکنم به خاطر اینکه من تا 2ماه بعد تصادفم اصلا به خودم نمیرسیدم اینقدر ذوق داشت)
    خلاصه اخرش ارایشگره مجبور شد کار منو تا 1جایی برسونه و من سریع رفنم تو سالن تا همسرم منو ببینه...
    عزیز من مثله بچه ها ذوق کرده بودو میگفت خواهشن وقتی خانما رفتن ارایشتو پاک نکنی...
    واقعا چقدر لحظات شیرینی بود که میدیدم چقدر به من شور و اشتیاق داره...
    الحمدلله

  6. 28 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    شمیم الزهرا (سه شنبه 20 تیر 91)

  7. #334
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 19 اردیبهشت 92 [ 17:11]
    تاریخ عضویت
    1390-7-17
    نوشته ها
    195
    امتیاز
    1,939
    سطح
    26
    Points: 1,939, Level: 26
    Level completed: 39%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    472

    تشکرشده 475 در 135 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    من خاطره های خوشگل زیاد دارم ...شوهرم خیلی اهل سوپرایز کردنه واسه همین زیاد پیش میاد این چیزها
    ولی قشنگ ترین و باحال ترینش مال پارسال ولنتاینه ...همسرم ماموریت بود و تا آخر ماه نمیومد منم خونه مامانم اینها رو تختم نشسته بودم و داشتم به تنها بودنمون فکر میکردم ...ساعت 9 شب زنگ زد به موبایلم که برو تو پله های ورودی خونه مامانت اینها یک چیزیه بردار... اولش فکرکردم برگشته با عجله دویدم بیرون دیدم یک جعبه کادوی گنده تو پله هاست
    توشم یک عرووسک و یک شیشه شامپاین ( از نوع اسلامیش هااا) با یک عالمه شکلات بود
    زبونم بند اومده بود ... تا وسطهای کوچه رفتم که شاید ببینمش اما زنگ زد گفت اینها رو با پست فرستادم واسه دوستم اونم اونجوری که بهش گفته بودم گذاشتشون تو جعبه بعدشم بهش گفتم بی سر و صدا برو بزارش تو پله های دم در و برو
    نمی تونستم باور کنم تو اون شلوغی کارهاش یادش به این چیزها هم بوده
    میگفت ایده اش رو از اینترنت پیدا کرده بودم
    لحظه زیبایی بود ....

  8. 22 کاربر از پست مفید yekta_b تشکرکرده اند .

    yekta_b (سه شنبه 20 تیر 91)

  9. #335
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 08 مهر 91 [ 23:11]
    تاریخ عضویت
    1390-9-08
    نوشته ها
    1
    امتیاز
    898
    سطح
    15
    Points: 898, Level: 15
    Level completed: 98%, Points required for next Level: 2
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered500 Experience Points
    تشکرها
    28
    تشکرشده 28 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    Question RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    راستش شروع آشنایی من با این انجمن با این موضوع بسیار زیبا همراه شد.
    شاید باور نکنید اگه بگم با تمام پاسخهایی که داده شده بود همراه با آهنگ بسیار زیبای "بهار دلنشین"اشک ریختم
    اولین خاطره من:
    یه روز صبح وقتی با بی حوصلگی از خواب بیدار شدم وهنوز چشمام غرق خواب بود دیدم تمام دیوارهای خونه پر شده از دست نوشته های عشقولانه ای که تولدم را تبریک میگن
    واین زیباترین هدیه ای بودکه در تمام عمرم از کسی گرفتم
    و جالب این بود که تا شب به هر کجای خونه سر میزدم دلم میخواست بازم یکی از اون دست نوشته ها را ببینم:


    خاطره دومم مربوط میشه به زمانی که باردار بودم و از هم دور بودیم .یه شب احساس کردم که بچه تو دلم حرکت نمیکنه خیلی ترسیدمو گریه کردم وبا زبان خیلی راحت و خودمانی برا ی همسرم درددلمو sms کردم :این ماجرا تمام شد. تا اینکه چند وقت پیش بعد از گذشت حدود 3 سال که از اون ماجرا میگذشت وحالا بچمون دیگه 2 سالش شده بود به طور اتفاقی اون sms رو توی گوشیش دیدم که هنوز پاکش نکرده بود واز ته قلب خوشحال شدم
    [/color]

    راستی اینو هم بگم که این خاطره های خوب رو در شرایطی نوشتم که از دست همسرم به دلیل بی توجهیاش نسبت به زندگی بسیار بسیار بسیار آزرده ام ولی با یادآوری اونا حالم یکمی بهتر شد


  10. 28 کاربر از پست مفید ملینا جون تشکرکرده اند .

    ملینا جون (سه شنبه 20 تیر 91)

  11. #336
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 90 [ 10:06]
    تاریخ عضویت
    1389-10-15
    نوشته ها
    79
    امتیاز
    2,335
    سطح
    29
    Points: 2,335, Level: 29
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    270

    تشکرشده 276 در 51 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    چند وقت پيش تولدم بود و خورده بود به روز پنج شنبه
    شوهرم طبق برنامه پنج شنبه ها بايد ميرفت دنبال پسرم از مهد برش ميداشت و بعد هم ميومد دنبال من

    يه 5 دقيقه اي منتظر شدم تا اومد ولي از دور ديدم پسرم تو ماشين نيست . رفتم جلو نشستم و سلام كردم كه يهويي پسرکوچولوی من از پشت صندلي پريد بيرون و يه شاخه رز گرفت جلوي منو بهم ميگه مامان تولدت مبارك
    خيلي ذوق كردم چون ميدونم اين ايده شوهرم بود و هديه رو هم از دست پسر كووچولوم گرفتم خيلي بهم چسبيد



  12. 11 کاربر از پست مفید niyaz-62 تشکرکرده اند .

    niyaz-62 (سه شنبه 20 تیر 91)

  13. #337
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    115
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    بچه که بودم می مُردم برای دوچرخه. اولین بار که دوچرخه (یا بهتر است بگویم سه چرخه!) به خانه ما آمد هدیه ای بود که پدر گرفته بود برای برادر کوچولوی دو ساله ام. از بس دلم می خواست، یک روز دور از چشم بقیه سوارش شدم و در حالیکه به سختی پا می زدم کمی راندم. آخ که چقدر به دهانم مزه کرد و روز های بعد هم دور از چشم بقیه این سواری تکرار شد تا اینکه بالاخره سه چرخه بیچاره تاب نیاورد و شکست و کاسه رسوایی ما از پشت بام افتاد!
    بعد از آنکه کلی سرزنش شدم، پدر دلش به حال دخترک کلاس اولی حسودش سوخت و پس انداز دو سه هزار تومانی اش را به مادر داد تا من دوچرخه دار شوم. تا صبح خوابم نبرد. صبح علی الطلوع کفش و کلاه کردیم و همه مغازه های دورچرخه سواری را زیر پا گذاشتیم. دریغ و صد افسوس که پولمان نرسید و خمار بر گشتیم. تا مدت ها در اشتیاق دوچرخه سواری می سوختم. حتی یک بار یادم هست رفته بودیم منزل عمو و دوچرخه پسر عمو را سوار شدم و از نا بلدی کوبیدم به ماشین همسایه و لنگ لنگان رفتم خانه. تا چند روز بعد نگذاشتم مادر زخم پایم را ببیند نکند دعوا شوم. هر چند پسر عمو هم نامردی کرده بود و همان روز راپورت ما را داده بود به همه، کسی اما پاپِی من نشد! خلاصه دردسرتان ندهم انقدر این آرزو برآورده نشد تا دل من هم کم کم نسبت به آن بی حس شد. بعد تر ها هم که دست پدر بازتر شد و می توانستم از او دوچرخه بخواهم، برای خودم خانومی شده بودم(!) و از نظر همه زشت بود سوار شوم و توی خیابان شلنگ تخته بیاندازم ... آن هم توی شهر کوچکی که همه همدیگر را می شناسند...


    دوچرخه سواری گاه به گاه توی پیست دانشگاه هم حریف این آرزوی کودکی ها نمی شد. چرا که یک روز پیست تعطیل بود. یک روز کلید اتاق دوچرخه گم شده بود، یک روز دوچرخه ها پنچر بود. یک روز رکاب نداشت. یک روز صف شلوغ بود و یک روز هم که من امتحان داشتم و ...
    دیگر این آرزو را فراموش کرده بودم اما با خودم عهد کرده بودم اگر یک روز دختری داشتم حتما برایش دوچرخه می خرم که فرصت کند موهای قشنگش را بسپرد دست باد ...

    چند وقت پیش حرف سفر های فرنگی جماعت پیش آمد که یک دوچرخه می اندازند زیر پایشان و یا علی. مهربان گفت همیشه دوست داشتم با دورچرخه ام بزنم به جاده و طبیعت گردی ... من هم که انگار بعد از سال ها کسی دست گذاشته روی درد ناک ترین نقطه بچگی!، آه کشیدم و از این آرزوی کودکی ام گفتم....

    شوخی شوخی موضوع جدی شد و مهربان تصمیم گرفت دوچرخه بخرد که کمتر ماشین پدر را نیاز داشته باشد. قرار شد حالا که وضعمان هنوز ثبات نیافته، اول مهربان که بیشتر لازم دارد برای خودش بخرد و چند وقت بعد هم برای من. دوباره عین روز های کودکی، همه مغازه های دوچرخه فروشی شهر را زیر پا گذاشتیم با این فرق که می دانستم چند ماه بعد من هم یکی از این ها را خواهم داشت. آره! یک دوچرخه برای خود خود خودم ...
    روزی که رفتیم برای خرید مهربان رفت داخل مغازه و دوچرخه ای را که پسندیده بودیم برداشت و دم در داد به فروشنده تا آماده اش کند. از این سمت خیابان داشتم برایش دست تکان می دادم و ذوق می کردم برای لبخندش که دیدم برگشت داخل مغازه. گفتم لابد کیفش را جا گذاشته. اما چند لحظه بعد ... دیدم شازده یک دوچرخه درست عین همان اولی برداشت و آورد بیرون. این بار با لبخندی فاتحانه.
    باور نمی کردم آنچه را که می دیدم ... دورچرخه من بود آنطرف خیابان ... خواب های کودکی ام ... خدای من! ...
    دل توی دلم نبود که شب شود و خیابان خلوتی بماند برای مهربان و دختر بچه ای که آرزویش را در آغوش می کشید ...
    شب بیستم مهر نود را هیچگاه از یاد نخواهم برد.
    مهربان همان شب میان خلوت خیابان های همان شهر کوچک و وسط رکاب زدن ها از آن دختر بچه پرسید: حالا بیشتر دوستم داری؟ ... و دختر بچه به اندازه بیست و چند سال خندید ....

  14. 19 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (سه شنبه 20 تیر 91)

  15. #338
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 21 تیر 99 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,339
    امتیاز
    22,823
    سطح
    93
    Points: 22,823, Level: 93
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 527
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsTagger First ClassOverdrive
    تشکرها
    3,264

    تشکرشده 3,442 در 1,036 پست

    Rep Power
    149
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    چقدر زیبا همسرت را مهربان صدا می زنی، آویژه جان .......
    امیدوارم مهربانت سالیان سال در کنار تو که مهربانترینی برقرار و سبز باشد......

    سلام
    رفته بودیم خونه پدر همسرم
    مثل همیشه
    تو آشپزخونه پیش مادر همسرم بودم که اومدم تو پذیرایی
    دیدم همسرم برام انار آبلمبو کرده و از شرم پدرش یواشکی و با اشاره به من می ده که بخورم
    هر چند پدرش فهمید
    ولی این شرم و یواشکی دادن و نگاه معصومانه اش دلمو لرزوند
    گلم قشنگم با تمام وجود دوستت دارم
    کاش می دونستی وقتی ازت گلگی می کنم بابت ابراز احساسات نکردنت و تو بهم می گی یعنی من یه ذره هم خوب نیستم !!
    چه حالی میشم .........
    [align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
    بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]

  16. 15 کاربر از پست مفید eghlima تشکرکرده اند .

    eghlima (سه شنبه 20 تیر 91)

  17. #339
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 06 اسفند 91 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-1-09
    نوشته ها
    423
    امتیاز
    5,445
    سطح
    47
    Points: 5,445, Level: 47
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 105
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points1000 Experience Points
    تشکرها
    3,495

    تشکرشده 3,519 در 509 پست

    Rep Power
    56
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    آفرین به این دقت نظر آویژه!

    دوستان دقت کنید شاید مواردی که آویژه تعریف می کنه و این چنین لحظاتشون رو زیبا تصور می کنه ، برای خیلی ازماها

    اتفاق میفته اما خیلی راحت از کنارشون رد مشیم،شاید انتظار بیشتراز اون رو ازهمسرانمون داریم،شاید از فرط غرور

    هست که به چشممون نمیاد ویا...

    وقتی خاطرات آویژه رو می خونم وتصورشون می کنم می بینم که این لحظات خیلی برام آشنا هستند وحتی شاید ازآن

    بهترش رو تجربه کرده باشم ولی چرا بهشون بها نمیدم؟؟؟؟!!!!

    آویژه جان ممنونم که لااقل منو به لحظات خوش زندگیم نزدیکتر می کنی و چشمامو رو حقایق باز!!!

  18. 11 کاربر از پست مفید داملا تشکرکرده اند .

    داملا (جمعه 12 خرداد 91)

  19. #340
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    چند وقت پیش سالگرد ازدواجمون بود و من به شدت مشتاق بودم ببینم همسرم برام چی میخرن...
    شب رفتیم خونه پدر و مادرش و من منتظر بودم که بهم کادو بده که 1جعبه کوچیک سبک کادو شده بهم داد...
    خیلی عجیب بود سریع همونجا بازش کردم و واییییییییییی....................
    1گوشی عین گوشی خودش دقیقا همون مدل و همون رنگ...و منم که همیشه عاشق اون مدل گوشی بودم(خودم سال پیش براش خریده بودمش)
    گفت میخواستم گوشیامونم مثل هم باشن!با اینکه مغازه داره خیلی اصرار داشت 1رنگ دیگه بردارم اما میگفتم میخوام دقیقا مثله ماله خودم باشه!
    و الان هم هرزمان گوشیامون کنار همن حس خییییلییی خوبی دارم...

  20. 17 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    شمیم الزهرا (سه شنبه 20 تیر 91)


 
صفحه 34 از 40 نخستنخست ... 4142425262728293031323334353637383940 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 17:50 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.