به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 32 از 42 نخستنخست ... 2122223242526272829303132333435363738394041 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 311 تا 320 , از مجموع 413
  1. #311
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 مرداد 93 [ 23:42]
    تاریخ عضویت
    1387-12-04
    نوشته ها
    218
    امتیاز
    6,080
    سطح
    50
    Points: 6,080, Level: 50
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    743

    تشکرشده 743 در 213 پست

    Rep Power
    37
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .

    پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .

    صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .

    سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .

    نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .

    او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .

    زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
    نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .

    در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
    این داستان ماست .

    ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .

    شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .

    مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.


  2. 4 کاربر از پست مفید پريوش تشکرکرده اند .

    پريوش (دوشنبه 03 آبان 89)

  3. #312
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    برادر

    شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

    پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

    پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."

    البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
    " ای كاش من هم یك همچو برادری بودم."

    پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

    "اوه بله، دوست دارم."

    تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"

    پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."

    پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.

    سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی."

    پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

  4. 4 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (پنجشنبه 18 آذر 89)

  5. #313
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 شهریور 01 [ 10:24]
    تاریخ عضویت
    1386-6-22
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    1,166
    امتیاز
    41,377
    سطح
    100
    Points: 41,377, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    2,961

    تشکرشده 3,584 در 906 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده


    "موا جهه با استرس"

    گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت‌هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس‌هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد.
    استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند.پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده‌ايد كه همگي قهوه خوري‌هاي گران‌قيمت و زيبا را برداشته‌ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي مانده‌اند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است.سرچشمه همه مشكلات و استرس‌هاي شما هم همين است. شما فقط بهترين‌ها را براي خود مي‌خواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري‌هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي‌داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و … همان قهوه خوري‌هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي‌اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت .گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه‌خوري هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي‌فهميم. پس دوستان من، حواستان به فنجان‌ها پرت نشود … به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد.


    استفاده از تمام نیرو بر علیه مشکلات

    پسر کوچک، مشغول بازي در گودال شني اش بود. او چند ماشين و کاميون کوچک داشت و يک سطل و بيلچه پلاستيکي. همچنان که مشغول کندن جاده و تونل بود، به يک سنگ بزرگ درست وسط گودال شني برخورد کرد. پسرک ماسه ها را به کناري زد، به اين اميد که سنگ را از ميان گودال شن ها بيرون بکشد. ولي سنگ سنگين تراز توان او بود و باز به درون گودال باز مي گشت. از اهرم استفاده کرد و آن را به زور بلند کرد. ولي هر بار که فکر مي کرد پيشرفتي در کارش حاصل شده، سنگ به وسط گودال ميلغزيد و باز مي گشت. انگشتانش درد گرفته و خراشيده شده بود و هنوز تلاش بي حاصلش رابا ناله و درماندگي ادامه مي داد. اشک پسرک از سر نااميدي جاري شد.
    در تماماين لحظات، پدر پسرک از پشت پنجره اتاقش اين داستان غم انگيز را تماشا مي کرد. درهمان حال که اشک هاي پسرک فرو مي ريخت، سايه بزرگي گودال شني و پسرک را پوشاند.
    پدر پسرک با ملايمت اما محکم پرسيد:
    "چرا تمام نيروي اي را که در اختيار توست به کارنمي بري؟"
    پسرک با حالتي مغلوب در ميان هق هق و با صدايي بريده بريده گفت: "اما پدر من همين کار را کردم، من تمام توانم را به کار بردم."پدر به آرامي حرف او را تصحيح کرد: "نه پسرم! تو تمام قدرتي را که داشتي استفاده نکردي.
    [size=large]تو از من کمک نخواستي!
    ” پدر خم شد، سنگ را برداشت و آن را از گودال شني به بيرون پرتاب کرد…..
    [/size]

  6. 2 کاربر از پست مفید setareh تشکرکرده اند .

    setareh (پنجشنبه 18 آذر 89)

  7. #314
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 10:04]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,442
    امتیاز
    288,382
    سطح
    100
    Points: 288,382, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,624

    تشکرشده 37,121 در 7,019 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    با سلام setareh
    تكراري هست:
    http://www.hamdardi.net/thread-7022-post-73435.html#pid73435

    چون تالار همدردي در نظر دارد داستانهاي آموزنده مجتمع در اين تاپيك باشد، پست شما حذف نمي گردد.( البته فقط تا زمان ادغام پست مذكور در اين تاپيك، )

  8. #315
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 شهریور 01 [ 10:24]
    تاریخ عضویت
    1386-6-22
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    1,166
    امتیاز
    41,377
    سطح
    100
    Points: 41,377, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    2,961

    تشکرشده 3,584 در 906 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    سلام
    بله!

    کاملا درسته آقای مدیر




    خوشبختانه داستان دوم دیگه دست اول !

  9. #316
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده




    لاینل واترمن، داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت :" واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگی ات بد تر شده. نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بار ها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: "در این کارگاه، فولاد خام برایم میاورند و باید از آن شمشیری بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزانم، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم . بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یک بار کافی نیست"
    آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد: "گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عمل را بیاورد.
    حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می اندازد. میدانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد"
    باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
    "میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است:


    خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولاد های بی فایده پرتاب نکن!"







    با ترس هایتان زیبا برخورد کنید

    دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

    بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
    مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

    اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

    زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

    دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد

  10. 3 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (یکشنبه 09 آبان 89)

  11. #317
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    طنز سیاه
    توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....

    یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....

    آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

    پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....
    قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
    پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
    قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
    اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
    پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
    جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
    پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
    جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام مي‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
    جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
    پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
    جوون گفت: چرا
    پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوريم نِنه .....
    بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

  12. 2 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (یکشنبه 09 آبان 89)

  13. #318
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    عشق ؟ ازدواج؟

    شاگردی از استادش پرسید : عشق چیست؟
    استاد در جواب گفت : به گندمزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور . اما در هنگام عبور از گندمزار ، به یاد داشته كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی.
    شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت . استاد پرسید : چه آوردی؟
    شاگرد با حسرت جواب داد : هیچ ! هر چه جلو می رفتم ، خوشه های پر پشت تر می دیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین ، تا انتهای گندمزار رفتم . استاد گفت : عشق یعنی همین !
    شاگرد پرسید : پس ازدواج چیست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاور . اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
    شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم ، انتخاب كردم . ترسیدم كه اگر جلو بروم ، باز هم دست خالی بگردم .
    استاد باز گفت : ازدواج هم یعنی همین !!

  14. 2 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (دوشنبه 10 آبان 89)

  15. #319
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 شهریور 01 [ 10:24]
    تاریخ عضویت
    1386-6-22
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    1,166
    امتیاز
    41,377
    سطح
    100
    Points: 41,377, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    2,961

    تشکرشده 3,584 در 906 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    یه روزی توی یه دانشگاه دانشجویی به استادش گفت:استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم تا وقتی خدا را نبینم اورا عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت وبه آن دانشجو گفت : آیا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد وقتی پشت من به شما باشید مسلما شما را نمی بینم. استاد کنار او رفت نگاهی به او کرد وگفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید

  16. #320
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 شهریور 01 [ 10:24]
    تاریخ عضویت
    1386-6-22
    محل سکونت
    قم
    نوشته ها
    1,166
    امتیاز
    41,377
    سطح
    100
    Points: 41,377, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    2,961

    تشکرشده 3,584 در 906 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    یک سقا در هند، دو کوزه بزرگ داشت که آنها را به دو سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها ترک کوچکی وجود داشت. بنابر این ، کوزه سالم همیشه حداکثر مقدار آب را از رودخانه به خانه ارباب می رساند، ولی کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد.

    به مدت دو سال، این کار هر روز ادامه داشت و سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند. کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد. موفقیت در رسیدن به هدفی که برای آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد، ناراحت بود.

    بعد از دوسال، روزی در کنار رودخانه،
    کوزه شکسته به سقا گفت:
    "من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم"

    سقا پرسید :
    "چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟"

    کوزه گفت:
    "در این دو سال من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید انجام دهم. چون ترکی که در من وجود داشت، باعث نشت آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شد. به همین خاطر، تو با همه تلاشی که می کردی، به نتیجه مطلوب نرسیدی"

    سقادلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت:

    "از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی"

    در حین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته، خور
    شید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد. چون باز هم نیمی از آب، نشت کرده بود. برای همین دوباره از صاحبش عذرخواهی کرد.

    سقا گفت:
    " من از ترک تو خبر داشتم و از آن استفاده کردم. من در کناره راه، گلهایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر می گشتیم، تو به آنها آب داده ای. برای مدت دوسال، من با این گلها خانه اربابم را تزئین کرده ام. بی وجود تو، خانه ارباب تا این حد زیبا نمی شد."
    [/color]


 
صفحه 32 از 42 نخستنخست ... 2122223242526272829303132333435363738394041 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 3 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 3 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
    توسط مدیرهمدردی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 215
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 شهریور 99, 15:15
  2. راه بهشت (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 شهریور 87, 07:52
  3. داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
    توسط rose در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 10 خرداد 87, 18:50
  4. داستان کوتاه
    توسط محمدابراهیمی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 اردیبهشت 87, 21:27

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:39 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.