مهدي قبلا به هيچ وجه كار خونه انجام نمي داد. حتي مقاومت شديدي هم نسبت به اين موضوع درش احساس مي شد. توصيه هاي اكيد مامان جونشم در اين زمينه مزيد بر علت مي شد كه دست به سياه و سفيد نزنه. منم ديگه عادت كرده بودم و هيچ اصراري هم بر اين امر نداشتم.
چند ماهيه كه جمعه ها مهدي جونم پا به پاي من كار مي كنه از آشپزي گرفته تا شستن دستشويي و .....(ببخشيد)
جمعه ديگه اينقدر كار كرد كه من شرمنده شدم و بهش گفتم عزيز دلم خواهش مي كنم اين كار را نكن. تو كه اينقدر كار مي كني به خدا من شرمنده مي شم، خوشحال نمي شم.
مهدي جونم بوسيدم و گفت: من دوست ندارم گلم يك روز هم كه خونه است همش كار كنه و خسته بشه دوست دارم گلم هميشه سرحال و شاداب باشه.
خدايا شكرت كه مهدي جونم را به من دادي. كاش مي دونستي چقدر دوستش دارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)