آویژه ی عزیزم؛ خیلی دوست دارم تصاویری از عشق مسواکی تون ببینم؛ لطفا هر چه زودتر خواستم رو اجابت کن؛ مچکرم!:P
تشکرشده 3,618 در 912 پست
آویژه ی عزیزم؛ خیلی دوست دارم تصاویری از عشق مسواکی تون ببینم؛ لطفا هر چه زودتر خواستم رو اجابت کن؛ مچکرم!:P
del (جمعه 27 آبان 90)
تشکرشده 3,297 در 818 پست
آویژه عزیز منم گاهی که رو شوئی رو می شورم مسواکمون رو روبروی هم قرار می دم و ازین تحلیلا می کنم اما واسه شما خیییییلی با حاله
رایحه عشق (سه شنبه 17 آبان 90)
تشکرشده 2,844 در 585 پست
ای بابا چرا این تاپیک بعد عید خوبی که پشت سر گذاشتیم داره خاک میخوره؟
اشکال نداره خودم میام خاطره میگم
دیروز غروب همسرم بهم قول داده بود بعد از این که از سر کار برگشت بریم یه کم قدم بزنیم.اما متاسفانه این قدر هوا یهو سرد شد که نمیشد بریم !خلاصه بعد کلی فکر که حالا چی کار کنیم تصمیم گرفتیم بریم یه رستوران سنتی که اوایل آشنایی و نامزدیمون خییییییلی زیاد میرفتیم.
رفتن به اونجا و دیدن زوجهای حوونی (که بعضا حتی از ما بزرگتر بودن ولی مشخص بود که رسما ازدواج نکردن) که عشقولانه کنار هم نشسته بودن منو برد به خاطرات خوش گذشته به همسرم گفتم:یادش بخیر چقدر می اومدیم اینجا و راجع به آینده حرف میزدیم و نقشه میکشیدیم(البته در کنارش ق.ل.ی.و.ن. هم میکشیدم!اما الان دیگه تر ک کردیم.هی جوون بودیم و بی تجربه آخه!) و مثلا فکرامونو میریختیم رو هم.
دیدم همسرم دستمو گرفت و گفت:به نظرم الان زندگیمون از اون نقشه ها و فکرها خیلی بهتر شده.
منو میگین!یه دفعه رفتم تو فضا
راستی بچه ها عشق مسواکی آویژه جان خیلی جالب بود.یه بار امتحان کنین نتیجه های با مزه ای میبینید.برای من که این طور بود
یک زن امیدوار (سه شنبه 20 تیر 91)
تشکرشده 977 در 191 پست
میشه بگی با مسواکا چیکار کردی؟؟؟چجوری همسرت فهمید؟؟ ما که مسواکامون روکش
نداره ..یعنی میشه؟
پریماه (چهارشنبه 18 آبان 90)
تشکرشده 3,442 در 1,036 پست
سلام
دیروز سالگرد ازدواجمون بود با هم قهر بودیم و شب قبلشم با هم دعوای مفصلی کرده بودیم
خیلی ازش دلخور بودم حتی صبحش بهم یه تبریک خشک و خالیم نگفته بود اینقدر احساس بدی داشتم که خدا میدونه و از زندگیم متنفر شده بودبعد از ظهرش رفتم خونه نشستم یه دل سیر گریه کردم بعدشم به خودم گفتم اون اینطوریه منم اگه مثل اون باشم که دیگه من نیستم
صورتمو شستم و شروع کردم به مرتب و تزیین خونه
با شمع یه قلب گنده درست کردم و رفتم کیک و گل گرفتم و همه رو با کادویی که یه هفته بود گرفته بودم گذشتم و با گل و نوشته هام که براش نوشته بودم تزیینش کردم یه آهنگ از فرهادم گذاشتم برقارو خاموش کردم نشستم منتظرش بهم زنگ زد که بیا فلان جا با هم بریم شام بیرون منم گفتم بیا خونه دنبالم با هم بریم
خلاصه اومد دم در که بیا بریم دیگه خونه رو که دید خیلی جا خورد و گفت چهقدر قشنگ شده و از کار خودش شرمنده شد که حتی یه شاخه گلم برام نگرفته و بغلم کرد و بوسم کرد منم اینقدر بغض کرده بودم حتی نتونستم درست و حسابی بهش سلام کنم چه برسه به تبریک
هی می گفت سه روزه برام دنبال یه کادوی مناسبه و هیچی پیدا نکرده حتی آدرس مغازه ها و چیزایی رو که دیده بودو می گفت
خلا صه تا اخرشب کلی هوامو داشت حتی تا زیپ بوتمم برام بست و هی می گفت سردت نیست و ......
شب خوبی بود
امروزم زنگ زد گفت داره برام یه گردن بند می خره که قبلا گفته بودم دوسش دارم
[align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]
eghlima (سه شنبه 20 تیر 91)
تشکرشده 2,351 در 551 پست
سلام دوستان خوبم.
الان که دارم مینویسم به شدت از همسرم دلگیرم اما با کمک یادآوری خاطرات خوبمون میخوام ناراحتیمو از بین ببرم.
تصادف کرده بودم و لحظه ای که تو آمبولانس داشتن میبردنمو فراموش نمیکنم.همسرم وقتی خیلی شوکه میشه و میترسه ساکت میشه. با صورت مثه گچ سفید شدش فقط نگام میکرد... احساس میکردم الانه که سکته کنه...
فکر نمیکردم تصادفم اینقدر ناراحتش کنه.
تو بیمارستان امدادی وقت ملاقات تموم شده بود و مردارو بیرون میکردن.همسرم اشک تو چشماش جمع شده بود و محکم دستمو فشار میداد... آخرین مردی بود که از اتاق رفت... اونم تقریبا با دعوا بردنش...
زمانی که بیمارستان بستری بودم و مدتی که تو خونه وضعیتم بد بود تمام حرکاتش سرشار از عشق بود که نمیدونم از کجاش براتون بگم.
موقع مرخصی از بیمارستان من میتونستم راه برم اما به سختی.رفت به یکی از خدمه بیمارستان گفت برانکارشو بیاره و تا دم ماشین منو برد و اونجا هم به طرز ظریفی منو رو صندلی قرار داد تا تکون نخورم(آخه با تکون به شدت دردم میگرفت).
وقتی با مامانمو بابامو همسرم بعد بیمارستان رفتیم مطب دکتر اینقدر از چهرش نگرانی و ناراحتی موج میزد که دکتره بهم گفت:
خانم فکر کنم همسرتون از خودتون بیشتر درد کشیدن...
و اون لحظات اینقدر من از عشق همسرم لذت میبردم که دیگه اصلا بابت درد و شرایط بدم ناراحت نبودم
حتی یادمه 1بار با خودم گفتم کاش همیشه مریض باشم تا اینقدر باهام عاشقانه باشه
هفته اول بعد مرخص شدنم میتونم بگم شبا اصلا نخوابید. و این برای همسر من که عاشق خوابه کار خیلی سختی بود و برای من با ارزش.
تمام شبو بیدار بود چون من برای بلند شدن و خوابیدن رو تخت به کمک نیاز داشتم.هر مدت 1 بار ازم میپرسید تشنم نیست ؟و با نی بهم اب میداد تا زحمت بلند شدن به خودم ندم...
وقتی میومدن اقوام عیادتم برای پوشیدن لباس .مثه 1 مادر حرفه ای عمل میکرد. و حتی جوراب پام میکرد...
خیلی برام اینهمه توجه و ظرافت کارش قشنگ بود.
تا بلند میشدم بلند میشد و 1بالشت کوچیک دستش بود تا ببینه کجا میشینم بذاره پشتم!
با اینکه تا قبل این اتفاق اهل پذیرایی کردن نبود اما اون مدت خیلی به مامانم تو پذیرایی از مهمونا کمک میکرد.
تک تک لحظات اون دوره برام نمادی از عشقشه.
خدا حفظش کنه
شمیم الزهرا (سه شنبه 20 تیر 91)
تشکرشده 2,844 در 585 پست
پریماه جان من به تقلید از آویژه جون مسواکارو طوری گذاشتم که یعنی مسواک من داشت لپ مسواک همسرمو میبوسید.یه کم گذاشتنش سخت بود اما به کمک خمیر دندونامون تونستم.همسرمنم یه کم خنگ! تازه شانس خوبه من اونشب انقدر خسته بود بدون مسواک اومد خوابید واسه همین نفهمید.صبح که میخواست بره سر کار خودم بهش گفتم یه نگاه به مسواکا بکن!وقتی اومد بیرون دیدم میخنده گفتم چی شده گفت وقتی منم رفتم توام برو یه نگاه به مسواکها بکن.که بعد دیدم مسواکها رویه جوری گذاشته که پشتشون به همدیگه است!
زنگ زدم بهش گفتم یعنی قهری؟دیدم کلی خندید و تشکر کرد که مسواکها رو اونجوری گذاشتم و گفت خواسته شوخی کنه!
حالا از اون روز به بعد هر از چند گاهی مسواکامونو یه جور خاص بسته به حال و هواش میزاره خودشم با افتخار میاد بهم میگه یه نگاه به مسواکا کن!!
فکر کنم بدون در پوشم بشه.تازه اگه همسرتم متوجه نشد خودت بهش بگو که به مسواکهاتون نگاه کنه!!
اقلیما جان سالگرد ازدواجت مبارک.آفرین دختر خوب که نزاشتی ناراحتی و قهر بهت غلبه کنه و یه روز به یاد ماندنی ساختی
شمیم جان قدر همسرتو بدون.واقعا خدا برات حفظش کنه
یک زن امیدوار (سه شنبه 20 تیر 91)
تشکرشده 4,314 در 675 پست
@ پریماه عزیزم :
حیلی ساده است. فقط کمی تخیل می خواد. چند بار که اینجوری بذاری همسرت حتما متوجه می شه یه کاسه ای زیر نیم کاسه سر مسواکاست. مسواکت رو ببین، می تونی تصور کنی یه آدمه؟ همین کافیه.
اینم یه عکس ( +18) !! از این عشق مسواکانه!
@ del:
فرمانده! برای پیشگیری از هر گونه رخداد ، عملیات تصویر برداری در بیرون از محوطه خطر انجام شد. نخطه! :D:P
آویژه (جمعه 25 فروردین 91)
تشکرشده 3,297 در 818 پست
دوستای گلم چند نفرتون که از خوراکی نوشتید وقتی می خوندم ته دلم گفتم حالا همسره من به این چیزا اهمیت نمی ده تا نگم چیزی نمی خره.اما...
چند وقت پیش که ااز دانشگاه رسید دیدم دستش دو تا بیسکوئیت رنگارنگه گفتم وای من خیلی ازینا دوست دام از بچگی
گفت جدا .گذشت دیشب که از راه رسید دیدم یه بسته کامل ازونا خریده خیلی خوشحال شدم
من فکر می کردم چون همسرم سنش کمه در نتیجه ازین کارا نمی تونه انجام بده اما دیشب به اشتباهم پی بردم.
رایحه عشق (سه شنبه 20 تیر 91)
تشکرشده 3,442 در 1,036 پست
سلام
منم از خوردني بگم ديشب به همسر گرامي sms دادم سر راهت لطفا يه ماست و يه پفك بگير اونم sms داد چشم
بعد كه اومد خونه ديدم يه پلاستيك گنده از انواع و اقسام چيپس ها و پفك ها و خوراكي هايي كه دوست دارمو خريده
هر چند حالم گرفته بود و در ست و حسابي تشكر نكردم ولي ته دلم ..............
[align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]
eghlima (سه شنبه 20 تیر 91)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)