سلام
یه تجربه ای که من دارم این بود زمانی تونستم موفق بشم که دست از تغییر دیگران برداشتم. متاسفانه جامعه ما شاید بیشتر از سایر جوامع آدم رو به کنترل گری ترغیب میکنه. اما ریشه تغییر طلبی و کنترل گری من در احساس گناه بود. احساس گناهی که از طرف اطرافیان از کودکی هی تکرار و تکرار شد. زمانی که فهمیدم اون تغییری که من میخوام نه با خوبی کردن های مداوم نه با قهر نه با دعوا ... اتفاق نخواهد افتاد انوقت روی سرنوشت و زندگی خودم متمرکز شدم. این اتفاق مثل یه تحول درونی بود یعنی با رسیدن به یه نقطه صفر شروع شد.کمال طلبی هم اون موقع به پایین ترین حد خودش رسیده بود.
تجربه دومم که اثرش زیاد دیدم این بود گاهی اوقات از نظر احساسی و قلبی هیچ نشانه امیدوار کننده ای ندیدم اما از نظر منطقی و عقلی شروع به انجام کارهای درست کردم. نمونه این دو کار یکی مطالعه کتاب در شرایط بسیار ناامید کننده بود. دوم حفظ پاکدامنی توی شرایط شکست عاطفی و رعایت دستور العملهایی که همه میگفتن این مواقع باید انجام داد. با وجودی که دلم تمایلی به انجام این کارها نشون نمیداد اما با عقلم تصمیم گرفتم و پافشاری کردم. اون موقع میدونستم اگه کار درست رو انجام بدم و صبور باشم منجر به فرج و گشایش در آینده میشه. این استدلالم با وجودی که در حد تئوری بود در آینده به شکل خیلی خوبی جواب داد.
سومین تجربه م این بود وقتی حتی در حقم بدی شد و کسی رو اعصابم بود.زمانی که ناچار شدم غیبتش کردم هم موقع غیبت بیشتر روحم رنج کشیده هم به شکل عجیبی که دلیلش نمیدونم اون مشکل حل نشده اما وقتی جلو خودم گرفتم و غیبتش نکردم. بسیار آرامش داشتم و به شکلی که بازم دلیلش نمیدونم اون آدم از سر راهم کنار رفته یا بسیار کمتر از قبل اذیتم کرده.
تجربه چهارمم این که میگن دل به دل راه داره جمله دقیقی نیست. زمانی دل به دل راه داره که اون آدم هم صادقانه شما رو بخواد و باهاتون هم فکر و واقعا همدل باشه و اگه اینطور نباشه هر چی شما به اون فکر کنید اون بیشتر به شما فکر نمیکنه به همین راحتی
یه وقتایی خیلی منتظر معجزه بودم و دعا میکردم . تعبیر و تفسیر من از معجزه این بود که یهویی کارهام درست یشه. سالها بعد فهمیدم همین که فکر کردم و مطالعه کردم بعدش اون فکر رو پذیرفتم و بهش عمل کردم در حقیقت اثر همون دعا و خودش معجزه بوده اما چون با برداشت من از معجزه فرق داشته متوجهش نشدم
احساس ما باعث عملکرد ما میشه. اطلاعات و معنایی که به اطلاعات میدیم باعث ایجاد اون احساس وباور نیرومند میشه. اگه این معنا غلط و غیر واقعی باشه یا تحت تاثیر تله ها باشه ممکنه سالها وقت ما رو بگیره مثل مورد اولی که در مورد خودم گفتم. متاسفانه ذهن همیشه در معرض فریب این اطلاعاتیه که داریم تفسیر و تحلیلش میکنیم. فقط یه روزنه امیدی هست که با فهمیدن اطلاعات زیاد به یه استاندارهای نسبتا درستی برسیم. مثل بعضی باورهای عمومی که مبنای علمی و تاریخی و تجربی دارند
علاقه مندی ها (Bookmarks)