ی اتفاقی برام افتاده انقدر خندیدم از صبح ...خیلی ضایع شدم چون یکمی خیلی زیاد به همدردی هم مربوطه
می خوام اینجا تعریف کنم ،ولی می دونم اینجا آلاچیق کل کله ...خوب آخه جای دیگه هم نمی شه بگم..........
امروز صبح من تا 10 مرخصی گرفته بودم که برم دکتر آزمایشم رو نشون بدم.. کلی هم غرق در احساسات مثبت بودم که دارم طبق برنامه روزانه به کارهام رسیدگی می کنم..و خیلی همدردی رو من تاثیر مثبت و ویژه ای داشته ...نسخه نوشت و سوالایی که همه دکترها می پرسن و آخرش گفت مشکل دیگه ای ندارید؟
منم فکر کردم حالا که مرخصی گرفتم ویزیتم که دادم در مورد سرماخوردگیم هم بگم،گفتم مشکل دیگه...گلوم ناراحته.
بعد اون انگار حواسش نبود ،یکمی مکث کرد و یهو گفت
گلوت؟خوشگل
من یه لحظه تمام حرفای فرشته مهربان و بهار شادی و ...آقای baby اینا اومد تو ذهنم که الان چه رفتار جرات مندانه ای باید با این آقا داشته باشم و تپش قلب گرفتم و اصلا نمیدونستم چی باید بگم ،از خودم عصبانی بودم از اینکه چطور به خودش جرات داد و من چه مشکلی دارم و...نکنه شبیه موجودات دراز گوشم ...و کلی عصبی بودم که می خواستم ی جواب بدی بهش بدممممم.
بعد تو همین فکرا بودم که پاشم جرات مندانه ی حرفی بهش بگم
که دوباره سوال کرد.گلوت خشکه؟؟؟؟؟؟
خلاصه بگم نمی دونید چه حالی داشتم ،داشتم از خنده و خجالت می مردم ....زود بلند شدم گفتم نه هیچی!ممنون خداحافظ
و تو راه کلی به خودم خندیدم و خدا رو شکر کردم که زود واکنش جرات مندانه ای بروز ندادم از خودم
و به اعتماد به نفس خودم خندیدم ووووو کلا هر وقت یادم می افته حس خجالت و خنده وجودمو در بر می گیره
علاقه مندی ها (Bookmarks)