حالا من بیکارم و تو خونه تنهام نشستم هی از خودم خاطره تعریف میکنم!
سال اول ازدواجمون بود (حالا هر کی ندونه فکر میکنه من ده بیست سالی میشه ازدواج کردم!) نه بهتره بگم ماه های اول ازدواجمون بود من تازه از خانواده ام جدا شده بودم و چون اونا شهرستانن و من تهران دلم براشون خیلی تنگ میشد(البته قبل از ازدواجمم حدود 5 سال واسه لیسانس و ارشد خوابگاه بودم اما دلتنگیام بعد از ازدواج خیلی شدید تر شده بود) همسرمم خوب اینو درک میکرد به خاطر همین تا کوچکترین تعطیلی پیدا میکردیم حتی 2 روز بار و بندیل و جمع میکردیم و میرفتیم خونه ما.تا این که یه تعیلی 3-4 روزه پیش اومد(از این بین التعطیلینا!) منم که میدونستم همسرم عاشق شماله بهش گفتم بیا بریم شمال اونم که اصلا انتظارشو نداشت خیلی خوشحال شد و قبول کرد.خلاصه اون روز خونه مونو به مقصد شمال ترک کردیم منم اولها تا پام میرسید تو ماشین خوابم میبرد. این بارم همین طور!خلاصه وقتی چشامو باز کردم دیدم تو سوهان فروشیهای قمیم! در حالی که چشام گرد شده بود به همسرم که نیشش تا بناگوش باز بود نگاه کردم اونم در حالیکه میخندید گفت:این ماشین ما مثه اسب اهلی شده از هر کجا که ولش کنی یه راست میره سمت خونه ی مامان و بابای تو!منم کلی خوشحال شدم و قربون صدقه اش رفتم.طفلی چون میدونست من چقدر دلم واسه خانواده ام تنگ میشه این بارم به جای شمال داشت منو میبرد اون جا!
(حالا هر که خاطراتمو بخونه میگه این چقدر خانواده دوسته! ان شالله بعدا میام خاطره های دیگه رو هم تعریف میکنم)
علاقه مندی ها (Bookmarks)