به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 21 از 40 نخستنخست ... 111213141516171819202122232425262728293031 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 201 تا 210 , از مجموع 392
  1. #201
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 23 اسفند 92 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    643
    امتیاز
    4,583
    سطح
    43
    Points: 4,583, Level: 43
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 167
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2,779

    تشکرشده 2,844 در 585 پست

    Rep Power
    78
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    حالا من بیکارم و تو خونه تنهام نشستم هی از خودم خاطره تعریف میکنم!
    سال اول ازدواجمون بود (حالا هر کی ندونه فکر میکنه من ده بیست سالی میشه ازدواج کردم!) نه بهتره بگم ماه های اول ازدواجمون بود من تازه از خانواده ام جدا شده بودم و چون اونا شهرستانن و من تهران دلم براشون خیلی تنگ میشد(البته قبل از ازدواجمم حدود 5 سال واسه لیسانس و ارشد خوابگاه بودم اما دلتنگیام بعد از ازدواج خیلی شدید تر شده بود) همسرمم خوب اینو درک میکرد به خاطر همین تا کوچکترین تعطیلی پیدا میکردیم حتی 2 روز بار و بندیل و جمع میکردیم و میرفتیم خونه ما.تا این که یه تعیلی 3-4 روزه پیش اومد(از این بین التعطیلینا!) منم که میدونستم همسرم عاشق شماله بهش گفتم بیا بریم شمال اونم که اصلا انتظارشو نداشت خیلی خوشحال شد و قبول کرد.خلاصه اون روز خونه مونو به مقصد شمال ترک کردیم منم اولها تا پام میرسید تو ماشین خوابم میبرد. این بارم همین طور!خلاصه وقتی چشامو باز کردم دیدم تو سوهان فروشیهای قمیم! در حالی که چشام گرد شده بود به همسرم که نیشش تا بناگوش باز بود نگاه کردم اونم در حالیکه میخندید گفت:این ماشین ما مثه اسب اهلی شده از هر کجا که ولش کنی یه راست میره سمت خونه ی مامان و بابای تو!منم کلی خوشحال شدم و قربون صدقه اش رفتم.طفلی چون میدونست من چقدر دلم واسه خانواده ام تنگ میشه این بارم به جای شمال داشت منو میبرد اون جا!
    (حالا هر که خاطراتمو بخونه میگه این چقدر خانواده دوسته! ان شالله بعدا میام خاطره های دیگه رو هم تعریف میکنم)

  2. 30 کاربر از پست مفید یک زن امیدوار تشکرکرده اند .

    یک زن امیدوار (سه شنبه 20 تیر 91)

  3. #202
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 آبان 90 [ 09:04]
    تاریخ عضویت
    1390-7-09
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    1,214
    سطح
    19
    Points: 1,214, Level: 19
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 86
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    158

    تشکرشده 163 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"


    اوایل نامزدی ام بود . اون موقع همسرم شغلش طوری بود که تا دیر وقت کار می کرد. یه شب که تا 12:30 شب سرکار بود ، وقتی برگشت خونشون بهم اس داد که سلام .چطوری ؟ چی دلت میخواد الان ؟
    منم بهش گفتم : پفک .خداحافظی کردیم و من رفتم که بخوابم . یه دفعه دیدم ساعت 1:30 شب بهم اس داد ، بیا دم در . تعجب کردم .گفتم الان چیکار داره؟ نکنه اتفاقی افتاده ؟ !!!!! رفتم دیدم کلی برام با اون حال خسته خوراکی های خوشمزه خریده .

    خیلی خوشحال شدم و . . .


    بعد از خوندن مطالب این انجمن ، کلی به همسرم التمای کردم که تو هم یه خاطره ی عاشقونه بگو . . .
    اونم همش میگفت که همه ی خاطره هایی که باتو دارم قشنگ و عاشقونه است . منم کلی اصرار که باید بگی .اونم خاطرات روز عروسی و نامزدی و . . . میگفت . اما من میگفتم اینا کلیه .اما اون میگفت برا من قشنگه . بعد چند روز که داشتیم باهم نماز جماعت میرفتیم دوباره بهش اصرار کردم و کلی حرص خوردم . آخر سر دیدم بازم همون هارو میگه ، از ته اعماق وجودم گفتم : حالا که نمیگی ، نمازت باطل بشه

    همسرم هم به قدری خوشش اومد و بلند خندید که تا حالا اینطوری خنده شو ندیده بودم . بهم گفت همین الان یکی از خاطرات قشنگ من باتو بود .

    بعد بهم گفت : حالا ناراحت نشو ، یادم اومد . یه شب که نامزد بودیم ، تو هوای سرد زمستون ، وقتی مراسم هیئت تموم شد و من با تو خداحافظی کردم ، دیدم تو دوباره بهم زنگ زدی که بیا دم در مسجد ، منم با تعجب اومدم دیدم برام کلی لبوی داغ خریدی . خیلی خوشحال شدم .تو اون هوای سرد با چند نفر از دوستام خوردیم ،خیلی بهم چسبید .


  4. 25 کاربر از پست مفید هانیه صیادی تشکرکرده اند .

    هانیه صیادی (سه شنبه 20 تیر 91)

  5. #203
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 27 آذر 92 [ 10:02]
    تاریخ عضویت
    1390-4-28
    نوشته ها
    269
    امتیاز
    3,049
    سطح
    33
    Points: 3,049, Level: 33
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    955

    تشکرشده 950 در 237 پست

    Rep Power
    39
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    [size=medium]چند روزی بعد ازمراسم عقدمون همسرم من رو دعوت کرد برم خونه شون.بار اول بود که همسرم من رو بدون حجاب می دید.خودم خیلی خجالت می کشیدم و از خجالت لپ هام سرخ شده بود. برخورد صمیمی و گرم مادرشوهر و شوهرم باعث شد یه کم خجالتم بریزه.اون روز همسرم جلوی مادرش بهم گفت که خیلی دوستم داره

    [/size]
    صحبتهای من بر پایه نظرات شخصی ام می باشد و در زمینه مشاوره تخصصی ندارم






    [size=medium]
    مردم هرگز خوشبختی خود را نمیشناسند
    اما خوشبختی دیگران همیشه در جلو دیدگان آنهاست

    [/size]

  6. 23 کاربر از پست مفید tasnime_elahi تشکرکرده اند .

    tasnime_elahi (سه شنبه 20 تیر 91)

  7. #204
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 09 خرداد 02 [ 03:26]
    تاریخ عضویت
    1390-6-22
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    27,600
    سطح
    98
    Points: 27,600, Level: 98
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 750
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    3,274

    تشکرشده 2,351 در 551 پست

    Rep Power
    162
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    دیشب همسرم بهم گفت که وقتی با منه احساس تکامل میکنه...
    خیلی خوشحال شدم چون فکر میکردم ازدواج ما برای هیچکدوم سود معنوی چندانی نداشته اما با گفتن این حرفش حس کردم هرچند در ظاهر امر معلوم نیست اما شاید در باطنش تاثیرات مثبتی گرفته باشه و کلی خوشحال شدمو خدارو شکر کردم
    لحظه ی خیلی قشنگی برام بود

    صبح که بیدار شدم دیدم پشت سر ماشینم چندتا ماشین دیگه پارکه!!!! منم کلاس دانشگام داشت دیر میشد و نگران بودم که همسرم سوییچارو برداشت (همشون ماشینا اعضای خانوادم بودن و ما سویچارو 1 جا میذاریم نا هرکس خواست ماشینشو یرداره بقیرو جابه جا کنه تا بتونه بره)و همه ماشینارو با زحمت میبرد بیرون خونه پارک میکرد و یکی دیگرو میبرد بیرون و ماشنیمو گذاشت تو کوچه و بقیه ماشینارو اورد تو خونه سر جاش پارک کرد و بعد بهم زنگ زد و گفت خیلی دوست دارمخیلییییییی خوشحال شدم احساس کردم دوسم داره و پشتوانه ای تو زندگی برای خودم دارم...

  8. 20 کاربر از پست مفید شمیم الزهرا تشکرکرده اند .

    شمیم الزهرا (سه شنبه 20 تیر 91)

  9. #205
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 22 آبان 90 [ 09:04]
    تاریخ عضویت
    1390-7-09
    نوشته ها
    22
    امتیاز
    1,214
    سطح
    19
    Points: 1,214, Level: 19
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 86
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    158

    تشکرشده 163 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"


    تا قبل از خوندن مطالب این تاپیک اصلاً این همه دقیق نشده بودم که چه لحظه های قشنگی داریم .
    همیشه به دنبال خلق این لحظه ها بودم و فکر میکردم همسرم باید کار خیلی خاصی انجام بده تا من فکر کنم دوستم داره .اما وقتی بیشتر فکر کردم دیدم :

    همسرم هر روز موقع نامزدی با پای پیاده می اومد دنبالم اداره و منو تا خونمون همراهی می کرد و تا میرسیدیم به خونه ی ما خداحافظی می کرد و پیاده بر می گشت .صبر می کرد تا من ناهار بخورم و استراحت کنم دوباره اون همه مسیر طولانی رو می اومد دنبالم تا باهم بریم بیرون . ولی من هیچ موقع ازش به خاطر این کاراش تشکر نکردم!!! و الان میبینم که چقدر تو اون پیاده روی ها صحبت هایی عاشقونه ای داشتیم و چه لحظه های زیبایی بودن

    وقتی از سرکار میام خونه و میبینم همسرم قبل از من ناهار درست کرده (اون روزایی که خونه است فقط بلده سرخ کردنی درست کنه) و ظرف هارو شسته و نمیذاره من به چیزی دست بزنم و میگه که خسته ام، میبینم که چه قدر دوسم داره.

    وقتی به خاطر هر کار کوچیکی که انجام میدم ازم تشکر میکنه و میگه که لطف کردم ، میبنم چه قدر دوسم داره

    وقتی رو سرامیک خونه پابرهنه راه میرم ، عصبانی میشه و خیلی ناراحت ، میبینم چه قدر دوسم داره

    وقتی خانواده ام در مورد چیز خاصی نظر میخوان که به تصمیم همسرم و من مربوط میشه و اون میگه : هر چی من بگم همونه ، میبینم که چه قدر پیش خانواده ام و خودم بهم احترام قائله و چه قدر دوسم داره

    وقتی ازش ناراحت میشم ، همیشه اونه که نازم و میکشه و خودشو پیش من خیلی میشکنه ، میبینم که چقدر دوسم داره

    وقتی هوای منو پیش خانواده ی خودش داره و اجازه نمیده کسی پشت سر من حرف بزنه ، میبینم که چقدر دوسم داره

    شاید برام خیلی گل نمیخره ( که من خیلی دوست دارم ) اما میبینم که همه ی این کاراش گله و چقدر دوسم داره.

  10. 33 کاربر از پست مفید هانیه صیادی تشکرکرده اند .

    کلانتر جو (دوشنبه 30 بهمن 96), هانیه صیادی (سه شنبه 20 تیر 91)

  11. #206
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 30 مرداد 92 [ 13:10]
    تاریخ عضویت
    1389-12-24
    نوشته ها
    116
    امتیاز
    2,526
    سطح
    30
    Points: 2,526, Level: 30
    Level completed: 51%, Points required for next Level: 74
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    282

    تشکرشده 291 در 66 پست

    Rep Power
    25
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    يه روز كه باهاش قهر كرده بودم شب بهش اس مس دادم وگفتم دلم ميخواد يه مدت تنها باشم ديگه دوست ندارم بعضي صبحها بياي دنبالم ديگه نميخوام يه مدت ببينمت.فردا صبح كه بيدار شدم دلم خيلي براش تنگ شده بود راه افتادم كه برم سركار ماشينشو سركوچمون ديدم ولي به روي خودم نياوردم(چون قهر بودم ديگه)سرمو انداختم پايين و از پشت ماشينش رد شدم ورفتم دلم داشت براش پر مي كشيد ولي غرورم اجازه نميداد برم سمتش يكم كه دور شده بودم بهم زنگ زد وگفت بازم منو مثل اون روزايي كه ميومدم سركوچتون(قبل از خواستگاري آقا چند ماهي عاشقانه ميومده سركوچمون تا منو ببينه) نديدي؟؟خيلي دلتنگش بودم ديگه مثل ديشب دلم نميخواست تنها باشم گفت برگرد ببينم پشت سرمو نگاه كردم ديدم توي 20 قدمي من وايستاده وداره عشقولانه نگام ميكنه.دلم ميخواست اون لحظه بدوام برم بغلش كنم وببوسمش ولي حيف كه اينجا پاريس نيست بعد كه سوار ماشينش شدم گفت زمستونا كه ميومدم ببينمت چون ماشينش بخاري نداشته همش دستامو بهم ميماليدم تاگرم بشم اون لحظه واون روز من كلي حس عشقولانه داشتم واحساس خوشبختي ميكردم مثل دختراي 14 ساله

  12. 23 کاربر از پست مفید مريم صوفي تشکرکرده اند .

    کلانتر جو (دوشنبه 30 بهمن 96), مريم صوفي (سه شنبه 20 تیر 91)

  13. #207
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 27 فروردین 91 [ 15:10]
    تاریخ عضویت
    1390-5-17
    نوشته ها
    399
    امتیاز
    3,638
    سطح
    37
    Points: 3,638, Level: 37
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1,831

    تشکرشده 1,872 در 398 پست

    Rep Power
    52
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    من یه مشکل اورژانسی برام پیش اومده بودکه توقسمت مراقبتهای ویژه (ای سی یو)بستری بودم وممنوع الملاقات بودم وضعیت معلقی داشتم جوری که قرارشده بوداگه تا 24 ساعت حالم بهترنشه پزشکهایکی ازعضوهامودربیارند.:
    مسئولین بیمارستان نمی زاشتن کسی بیاد داخل اتاق منم صدای شوهرمومیشنیدم که چه جورداره التماس میکنه تابیادمنوببینه من توحالت نیمه بیداری بودم که یهودیدم یه دست سردی دستاموگرفته چشاموبازکردم دیدم خودشه توی این دوروزچقدرافتاده بود! هردومون دستای همدیگروفشارمیدادیم وزارزارگریه می کردیم .ازخدامی خواستیم که بهمون فرصت دوباره بده تاقدرهمدیگروبیشتربدونیم.الان که دارم این خاطره رومینویسم چشام پراشکه.هنوزم که هنوزه یاداون روزکه میفتیم هردومون میزنیم زیرگریه.

  14. 26 کاربر از پست مفید mahi91 تشکرکرده اند .

    mahi91 (سه شنبه 20 تیر 91)

  15. #208
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 18 اردیبهشت 92 [ 16:23]
    تاریخ عضویت
    1389-4-01
    نوشته ها
    697
    امتیاز
    4,956
    سطح
    45
    Points: 4,956, Level: 45
    Level completed: 3%, Points required for next Level: 194
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    2,162

    تشکرشده 2,174 در 573 پست

    Rep Power
    83
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    سلام اجازه منم یه خاطره بگم؟
    من باردارم و بر عکس بارداری قبلی حال و روز خوبی ندارم. یکی از ویارام که همیشه ازش می ترسیدم و فراری بودم و اخرشم سرم اودم ویار به همسرمه.
    با وجودی که عمیقا دوسش دارم ولی هر جا که اون هست من از اونجا دور می شم. چند روز پیشا همسرم با تعجب گفت ببینم نکنه تو به من ویار داری؟ خندیدم و چیزی نگفتم.
    شب موقع خوابیدن دیدم یه دونه از ادکلن ها رو برداشته و به همه جا (رختخواب - متکاها -خودش - به هوا ) و خلاصه هر جا فکر کنید می زنه. گفتم چرا این طوری می کنی؟ گفت می خواب بوی من و احساس نکنی 1 دقیقه بغلت کنم. بیچاره 30 ثانیه بغلم کرد و مثل هر شب رفت دورتر خوابید. خیلی دلم براش سوخت. تا صبح پدرم دراومد اما رفتم بغلش کردم و خوابیدیم.
    بماند که از فرداش همش می گفت دیدی دیشب پیشم خوابیدی پس معلومه داری فیلم بازی می کنی

  16. 31 کاربر از پست مفید sisili تشکرکرده اند .

    sisili (سه شنبه 20 تیر 91)

  17. #209
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    115
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    به به! کولاااااک کردین که. چقدر خاطره قشنگ. خیلی خیلی خوشحال شدم این همه پست اینجا اضافه شده.
    اصلا این تاپیک باید همیشه سر در تالار باشه. هر کی میاد اول اینجا رو ببینه.
    بزن اون دست قشنگه رو به افتخار همه مون





    امیدوارم هممون یه همچین روزی روببینیم



  18. 15 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (سه شنبه 19 مهر 90)

  19. #210
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 21 تیر 99 [ 21:50]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,339
    امتیاز
    22,823
    سطح
    93
    Points: 22,823, Level: 93
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 527
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran10000 Experience PointsTagger First ClassOverdrive
    تشکرها
    3,264

    تشکرشده 3,442 در 1,036 پست

    Rep Power
    149
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    سلام
    داشتم تو ذهنم خاطراتمو مرور می کردم شاید فرصت خوبی بود برای
    ولی یکی از قشنگترین و دردناکترین خاطرات من این بود که..
    همسر من زیاد اهل ابراز احساسات نیست به خصوص اگه توی جمع هم باشه که هیچی......
    ولی یه روز داشتم از پله های خونه ی عموشینا که خیلی هم سر بود و خانواده عموش هم پایین پله ایستاده بودند پایین می امدم که سر خوردم و به شدت کمرم درد گرفت طوری که گریه می کردم اون لحظه همسرم خیلی محکم منو بغل کرده بود و با نگرانی حالمو می پرسید و همه داشتن مارو نگاه می کردن و اون لحظه برام خیلی خیلی قشنگ و دردناک بود
    [align=center]خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
    بلکه کسی است که با مشکلاتش مشکلی ندارد .[/align]

  20. 23 کاربر از پست مفید eghlima تشکرکرده اند .

    eghlima (سه شنبه 20 تیر 91)


 
صفحه 21 از 40 نخستنخست ... 111213141516171819202122232425262728293031 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:12 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.