به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 88
  1. #11
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    .

  2. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    الهه زیبایی ها (چهارشنبه 21 آبان 99)

  3. #12
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.
    الهه جان، من فکر میکنم نگرانی هام یه جورایی مبهمه و تشخیصش نمیتونم بدم که دقیقا از چیه.

    ولی واضح تریناش:
    ۱- نداشتن شغل ثابت
    ۲-نداشتن یک هدف واقعی که واقعا از ته دلم بخوامش (من بیشتر با بایدها دارم پیش میرم، نه اینکه آرزویی هدایتم کنه)

    خب استرس درسا و کارها هم جای خود، که چیز عادی هست و احتمالا همه در شرایط امتحان و این چیزا حدی از استرس رو دارن.


    در توضیح مورد دوم، کلا با اینکه فعالیت دارم، ولی با یک بی انگیزگی زیاده. شاید باز مشکل از کمالگراییمه.

    میدونی، من استعداد زیاد دارم. در هر زمینه ای هم که وارد شدم جزو بهترین های دوره بوده ام. ولی گویا در استفاده ازشون استعداد ندارم.

    مثلا پارسال یه سری فعالیت هنری در زمینه نمایش داشتم که زود پیشرفت کردم. و نفهمیدم چی شد توی موقعیت خوبی برای بروزش قرار گرفتم. ولی سر یه قضیه ای کلا اومدم ازش بیرون. و دیگه انگار اصلا حوصلمم نشد برم سراغش و حتی دیگه احساس علاقه به اون فعالیت نمیکنم.

    حتی بحث ازدواج هم انگار دیگه دل و دماغش رو ندارم. مواردی بوده که توی این چند ماه شاید مایل به ایجاد ارتباط بودن، ولی اصلا یه جوری برخورد کردم که اگر چنین نیتی دارن بی خیال شن.
    کلا اصلا دل و دماغ فکر ازدواج ندارم. فقط بعضی وقتا که دلم برای بچه ها ضعف میره، میگم کاش منم بچه داشتم‌. همین.

    کلا بلاتکلیفم با خودم و زندگیم. ولی بدیش اینه که با این بلاتکلیفیم راحت نیستم. یعنی همش اعصابم از دست خودم خورده که چرا اینجوری ام؟

    راستش با تمام نگرانیم برای شغل، جدیداها وقتی از جاهایی که قبلا رزومه فرستادم زنگ میزنن که بیا مصاحبه، دیگه حوصلم نمیشه برم.

    کلا دو سه ماهه باز خیلی کسل هستم و بی انگیزه، و البته مضطرب از این بی انگیزگی.

    نمیدونمم روحیه فقط، یا مشکل جسمی هم ممکنه پیش اومده باشه. چون سرگیجه و سر درد داره زیاد اذیتم میکنه. یه طرف بدنمم چند روزه یه جور حس کرختی و بی حسی دارم.

    ولی نمیدونم چرا حتی انگیزه دکتر رفتن هم ندارم. یعنی یه جورایی فکر اینکه برم دکتر و یهو بگه یه چیزیه مضطربم میکنه و حالشو ندارم دنبال دکتر و دوا بدوم.
    .
    .
    راستش فقط وقتی دیگران به کمکم نیازی داشته باشند و کاری بخوام برای دیگران انجام بدم، راحت انجام میدم و بی حوصله نیستم براش. ولی حال و حوصله چیزای دیگه ندارم
    ویرایش توسط Pooh : پنجشنبه 22 آبان 99 در ساعت 00:23

  4. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    الهه زیبایی ها (پنجشنبه 22 آبان 99)

  5. #13
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دیروز [ 23:49]
    تاریخ عضویت
    1396-1-29
    نوشته ها
    815
    امتیاز
    26,072
    سطح
    96
    Points: 26,072, Level: 96
    Level completed: 73%, Points required for next Level: 278
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,597

    تشکرشده 2,300 در 744 پست

    Rep Power
    203
    Array
    سلام پوه عزیز من
    من چیزی که به ذهنم میرسه رو میگم
    تشخیص درست و غلطش با خودت.

    چیزی که من از poohهمدردی میدونم اینکه محبت زیادی درش انباشته است که
    اجازه بروز برای خود نداره...

    به زندگی که داره عشق نمیده...زندگیش و دوست نداره...

    پس طبیعیه که ذوق و شوق دنبال رزومه رفتن نداشته باشه...

    طبیعیه که کار هنری و استعدادهاش رو نیمه راه ول کنه...

    به هر چی که مربوط به poohباشه عشق نداشته باشه
    انگیزه نداشته باشه
    چون
    pooh رو دوست نداره
    شایدم چون باورش نمیشه که poohموجود دوست داشتنیه...

    یادته سر ی خواستگار ....فکر کنم استاد هنرت بود که گفتی
    اصلا چرا از من خوشش اومده!!!
    pooh نمیتونه اون حجم از محبتی که داره رو به خود poohبده.
    بله قطعا زندگی بدون عشق کسل کننده است.
    با شغل بی شغل وضعیت همینه.
    ولی از اون طرف
    فقط وقتی دیگران به کمکم نیازی داشته باشند و کاری بخوام برای دیگران انجام بدم، راحت انجام میدم و بی حوصله نیستم براش. ولی حال و حوصله چیزای دیگه ندارم
    سر مهر ورزی به دیگران مشکلی نداره.
    مشکل اون والد درونی که
    pooh
    و داشته های pooh
    و زندگیpooh رو
    شایسته محبت نمیدونه

    بایدبه دوست داشتنpooh و به دوست داشتن زندگیpoohبرسی.
    آرزو خودش میاد .

    بحث ازدواج بماند...

    شاید باز مشکل از کمالگراییمه
    من کمال گرایی ندیدم..
    کسی گفته که کمال گرایی.؟؟
    ..فکر نکنم از دیگران هم توقع بالایی داشته باشی پس کمال گرا نیستی

    شاید این ناراضی بودن دائمی که تعبیر به کمال گرایی میشه
    بر گرده به همین علت که
    ادم وقتی از کسی بدش بیاد هر کاری اون کنه تو چشمش ناکافیه ...

    هر کاری poohمیکنه باز ازش راضی نیستی
    نه اینکه زیاده خواهی چون poohرو دوست نداری.


    نظر منه
    .................................................. .........................
    ولی
    من و خیلی های دیگه pooh رو دوست داریم

    poohعزیزمن
    ویرایش توسط الهه زیبایی ها : جمعه 23 آبان 99 در ساعت 00:54

  6. 2 کاربر از پست مفید الهه زیبایی ها تشکرکرده اند .

    Pooh (جمعه 23 آبان 99), tavalode arezoo (چهارشنبه 28 آبان 99)

  7. #14
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.
    الهه جام ممنون از لطف و محبتت.

    ولی مساله اینه که بدنه ی زندگی من رو هواست و چه خودمو دوست داشته باشم چه نداشته باشم، باید یه فکری به حال این عدم ثبات زندگیم کنم.

    میدونم مهمترین مساله ثبات شلهغلیه. و توی این دو سال هم خیلی براش تلاش کردم که خب عواملی باعث شده نتونم به نتیجه برسم. و بی انگیزه شده ام و خسته. ولی خب باید واقع بین باشم و باز تلاش کنم.


    کمالگرایی رو بله دارم. یعنی تشخیص مشاوران هم همین بوده. مثلا ببین الهه، من توی هر، دقیا توی هر زمینه ای وارد شدم استعدادش رو داشته ام و به نظرم خیلی هم با استعدادتر از هم کلاسی ها یا هم دوره ای هام بوده ام. و تقریبا توی تمام اینها، همش حس میکرده ام اون محیط برام کمه و جای من اینجا نیست. فکر نمیکنم اسم این دوست نداشتن خودم باشه. اتفاقا دلم میسوزه که چرا اونجایی که باید نیستم.


    مثلا الهه، خداییش با اینکه الان دارم دکتری میخونم، ولی فضای استادها و شیوه آموزشی و ارزیابیشون بسیار سرخورده کننده است و من همش دارم فکر میکنم اینجا دارم فقط وقت هدر میدم.

    راستشو بخوای کلا به این نتیجه رسیدم توی این مملکت موندن فقط اتلاف عمر و تواناییه. اصلا این مملکت رو دوست ندارم. نه عقده ی بی حجاب گشتن دارم نه عقده ی ثروت نه عقده ی تفریحات آنچنانی. ولی روز به روز بیشتر به این نتیجه میرسم که این مملکت جای موندن نیست.


    اینا شاید کمالگراییه. ولی من هر چقدر هم سعی میکنم نمیتونم دل خودمو خوش کنم و راضی باشم به اینی که حالا هستم. به خصوص برای رشته ام، اصلا جایی برای رشد توی ایران نیست.

    اما خب هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. باید تلاشم رو بیشتر کنم. و زیاد خودمو درگیر فکر به محدودیت هام نکنم.


    میدونی یه بلاتکلیفی بدی با خوذم دارم. از یه طرف همش ناراحتم که چرا شغل ثابت توی این سن ندارم و وقتی میخوام به درسام برسم همش نگران شغلم. وقتی میرم سراغ شغل های غیر مرتبط با رشته ام که دم دست تر هستند( هر چند براشون کلی دوره تخصصی هم گذروندم) اون حس اینکه نه اینجا جای من نیست بهم دست میده.


    فکر کنم این همون کمالگرایی باشه. ولی خب نمیدونمم چیکارش کنم؟ چون وقتی هم میخوام به همینی که هستم و امکانات موجود رضایت بدم، اصلا حس خوشحالی نمیکنم.


    شاید این کمالگرایی رو به جای سرکوبش باید به عنوان یه پتانسیل و محرک برای پیشرفت استفاده کنم. به هر حال باید بالاخره یه تصمیم بزرگ و قعی برای زندگیم بگیرم و دل دل نکنم.

    دعا کن بتونم.
    .
    .
    .
    راستی یه سوال بی ربط هم داشتم.

    دوستان شما وقتی دوره عقد برادرتون بوده، تا چند وقت عین یه مهمون باهاشون برخورد میکنید و خدمات ارایه میدید؟ آیا توی این دوران نباید توقع داشت که خود برادر کمکی کنه وقتی خانمش یا خانواده خانمش میان؟

    الان برادر من شش ماهه عقد کرده. به طور میانگین هفته ای سه روز عروسمون میاد خونه ما. و کلا برنامشون با ما جور نیست و مراعات ما رو هم نمیکنن. و من دارم کم کم عصبانی میشم.

    مثلا من چند ماهی هست دیگه صبح دیر دیرش حدود هفت بلند میشم به کارام برسم. مامان و بابا هم خیلی دیر بلند شن نه باشه. خب ظهر دیگه از دوازده گرسنم میشه. بعدش هم دیگه ساعتهای دو و سه خسته ام و یکم میخوام بخوابم. بعد هم که بلند شدم مشغول کارام میشم و دیگه ده گرسنه ام و حدودای دوازده هم خب خوابم گرفته و میخوام بخوابم.


    ولی برنامه برادرم و عروسمون اینه( البته قبلا هم برنامه برادرم همین بود و همیشه من اذیت میشدم و معترض بودم. ولی الان که دو نفرن، نمیدونم چه برخوردی باید انجام بدم؟):

    شب تا صبح بیدار میمونن و فیلم میبینن و تازه صبح میخوابن. و ساعت سه و چهار عصر بیدار میشن. از اونور هم تا حداقل ساعت دو نمیرن تو اتاق خودشون و میشینن توی هال.

    حالا مساله اینه که من اگه مثلا دوازده گرسنه ام میشه، مجبورم منتظر بمونم اینها بیدار شن تا ناهار بخوریم. و اگر هم بگم به من ربطی نداره و من گشنمه و معدم درد گرفته، مامان و بابا میگن این کارت بی احترامیه که تنها غذا بخوری و منتظر اونها نمونی.

    از اونور من ظهر میخوام استراحت کنم و یک ساعتی بخوابم، تازه اینا بیدار شدن و شنگولن و میخوان بگن و بخندن و تلوبیزیون ببینن و انگار هم نه انگار که یکم آروم باشن یکی شاید میخواد استراحت کنه. باز شب هم همینطور. میخوان تا ساعتای دو توی هال باشن.

    حتی شده با هم میرن بیرون و برای شام ما هی باید منتظر بمونیم بیان و تازه ساعتای دوازده و نیم یک پیداشون میشه. و تازه مامان من معتقده نمیشه که تا میرسن شام بکشیم. بذار یه چایی و میوه ببریم بعد.

    کلا من حس میکنم شدم اسکول این دو تا.

    حالا من به درک. رعایت حال مامانمو هم نمیکنن.

    هیییچچچ کمکی هم نمیکنن. حالا من از عروسمون توقع ندارم و میگم عروسه. (البته شاید هم باید داشته باشم) ولی بردرم هم عین خیالش نیست پاشه یه کاری کنه و کمکی کنه.


    گاهی شده به مامان گفتم به من ربطی نداره. دو ماه سه ماه آدم مهمونه. یا آدم اگر هفته ای یه روز خونه کسی بوذ مهمونه. چرا فکر میکنن اگه چهار روز پشت سر هم خونه هستن هیچ مشارکتی در کارها نباید بکنن؟؟


    یه دوبار شده مثلا بعد ناهار رفتم تو اتاق و گفتم بذار خودشون بشورن ظرفا رو. ولی در کمال به نظر من پررویی فقط یه تعارف میکنن خودمون میشوییم و تا مامان بگه نه، ول میکنن میرن و مامان مجبور میشه بشوره و منم همونجور تو اتاق خودخوری میکنم که چرا مامان سر پاست و چرا اینا اینقدر پررو هستن.


    یکی دو بار با مامان حرف زدم که وقتی میگن شما چرا میگی نه خب بذار بشورن. مامان یه بار این کارو کرده بود. بعد که عروسمون رفت برادرم اومده بود دعوا با مامان که من که میدونم شما میخواید گربه رو دم حجله بکشید و هدفتون چیه ولی یه بشقابی که اون کثیف میکنه پیزی نیست که بخواد وایسه همه ظرفا رو بشوره.


    جالبه مامان هیچوقت به برادرم معترض نمیشه و همیشه کارهاشو تایید میکنه . همیشه هم من رو محکوم میکنه به اینکه تو معلوم نیست با این چته و اینکه یا سر کاره یا تو اتاقشه و کاری توی این خونه نمیکنه که تو ازش توقع داری توی کارای خونه مشارکت کنه.

    به عنوان مثال خانواده عروسمون قرار بود بیان خونمون و به اصطلاح رسوم اینجا، پشت بله بیارن ما هم قرار بود شام بدیم. مامانم هم اون دوره حالش خوب نبود و در حال دارو خوردن برای رف عفونت و آماده شدن برای جراحی بود و کلا درد خیلی داشت. اونوقت برادر من نه تنها کمکی نکرد بلکه با خانمش برننامه ی گردش توی همون روز ریختن و میگفتن تو هم بیا که من مخالفت کردم و گفتم امروز نه انشالله یه فرصت دیگه. رفته بود اعتراض به مامانم که چرا خانمم گفته بیا نمیاد و مامان و بابا هم گیر داده بودن به من که برو و زشته و ناراحت میشن. و من با شرط اینکه فقط دو ساعت میام و زود باید برگردم رفتم. که بعد که راه افتادیم به سرشون زد مقصد رو عوض کنن و رفتن راه دور و ما که قرار بود دیگه 4 خونه باشیم تا بتونم کمک کنم به مامان، ساعت 9 رسیدیم خونه و مامان با اون حالش دست تنها کارا رو انجام داده بود و آقا و خانم به نظر من شعورشون نرسیده بود توی این موقعیت وقت بیرون رفتن نیست.

    اصولا این برادر من موجود خودخواهیه که هی/ وقت مراعات دیگران رو نکرده و نمیکنه.



    اینها قراره تا عید سال دیگه عقد باشن. و بعدشم قراره بیان طبقه پایین ما زندگی کنن. من موندم اگر بخوان تا 16 ماه دیگه که قراره عروسی بگیرن، هفته ای سه چهار روز خونه ما باشن و توقع داشته باشن نه کمکی کنن نه مراعات برنامه ی زندگی خانواده رو بکنن، واقعا دیگه میتونم بهشون احترام بذارم و برخورد بدی نکنم یا نه؟

    تازه توقع هم دارن تا هر وقت یمخوان بخوابن و وقتی بیدار شدن همه بشینن دور و برشون و پذیرایی کنن ازشون . یعنی اگه وقتی بیدار میشن من برم توی اتاق بشینم پای کارهام، بهشون بر میخوره و مامان و بابا هم به من معترض میشن که کارت بی احترامیه!!



    ما دو تا عروس دیگه هم داریم و خیلی هم دوستشون دارم. و توی این 12 و 5 سالی که اون دو تا برادرم ازدواج کردن، اصلا یک بار هم با هم مشکلی نداشته ایم. این عروس جدیدمون هم دختر خوبیه و دوسش دارم. فقط سر همین مراعات نکردناشون به مشکل خورده ام.

    به نظرتون من حساسم الکی؟ و اینکه راهکاری به ذهنتون میرسه؟
    ویرایش توسط Pooh : جمعه 23 آبان 99 در ساعت 14:23

  8. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    Eram (شنبه 24 آبان 99), الهه زیبایی ها (شنبه 24 آبان 99)

  9. #15
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دیروز [ 17:41]
    تاریخ عضویت
    1391-7-15
    محل سکونت
    زیر باران
    نوشته ها
    780
    امتیاز
    24,363
    سطح
    95
    Points: 24,363, Level: 95
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 987
    Overall activity: 94.0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger First Class10000 Experience PointsOverdriveSocial
    تشکرها
    2,325

    تشکرشده 1,637 در 593 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام پوه جان

    آیا مشاوره بالینی هم می گیری؟
    شاید افسردگی داشته باشی.
    تو نوشته هات بهانه های زیادی داری برای موندن در وضعیت موجود ،انگار این بهانه ها فقط ترمز تحرک و پویایی هستند و باعث نمیشن اهداف جدید و متناسب با علاقه ات داشته باشی.
    در نظر الهه جان هم تأمل بیشتری کن، دوشت داشتن خودت یعنی با خودت در صلح باشی ، خودت سرزنش نکنی ، به هرقیمتی از جمله جلب رضایت دیگران از مطرح کردن خواسته هات به شکل مؤدبانه و درست دست نکشی( البتهدضمن رعایت حریم دیگران).
    در مورد برادرت و همسرش:
    پوه جان سبک زندگی ات رو لازم نیست عوض کنی ، اما لازمه کم کم سبک خودت رو جابندازی. و الا در درونت خشم انباشته میشه ،ایثار گری اگر به خاطر طرح واره اطاعت باشه منجر به خشم فروخورده میشه. و این خشم ها خودت رو اذیت می کنه. رفتارهای جرئتمندانه یکم سخته اما وقتی یادبگیریش احساس رهایی و سبکی بهت دست میده .
    کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید هم در مورد طرح واره هاست و خیلی عالیه.

    - - - Updated - - -

    سلام پوه جان

    آیا مشاوره بالینی هم می گیری؟
    شاید افسردگی داشته باشی.
    تو نوشته هات بهانه های زیادی داری برای موندن در وضعیت موجود ،انگار این بهانه ها فقط ترمز تحرک و پویایی هستند و باعث نمیشن اهداف جدید و متناسب با علاقه ات داشته باشی.
    در نظر الهه جان هم تأمل بیشتری کن، دوشت داشتن خودت یعنی با خودت در صلح باشی ، خودت سرزنش نکنی ، به هرقیمتی از جمله جلب رضایت دیگران از مطرح کردن خواسته هات به شکل مؤدبانه و درست دست نکشی( البتهدضمن رعایت حریم دیگران).
    در مورد برادرت و همسرش:
    پوه جان سبک زندگی ات رو لازم نیست عوض کنی ، اما لازمه کم کم سبک خودت رو جابندازی. و الا در درونت خشم انباشته میشه ،ایثار گری اگر به خاطر طرح واره اطاعت باشه منجر به خشم فروخورده میشه. و این خشم ها خودت رو اذیت می کنه. رفتارهای جرئتمندانه یکم سخته اما وقتی یادبگیریش احساس رهایی و سبکی بهت دست میده .
    کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید هم در مورد طرح واره هاست و خیلی عالیه.

  10. 2 کاربر از پست مفید Eram تشکرکرده اند .

    Pooh (جمعه 23 آبان 99), الهه زیبایی ها (شنبه 24 آبان 99)

  11. #16
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.
    ممنون خانم ارم.

    اگر صرفا مطابق پست شماره ۱۲ این تاپیک به این نتیجه رسیدید که دنبال بهانه هستم، باید فقط ابراز تاسف کنم از اینکه گویا قادر به بیان منظورم نیستم و باز اشنباه کردم توی همدردی نوشتم از مشکلاتم.

    اما در مورد برادرم و خانمش، بله میدونم باید سبک زندگی خودمو جا بندازم. ولی راهش رو نمیدونم.
    راهی که نه با مقاومت پدر و مادرم روبرو بشه، نه با بی تفاوتی برادرم و خانمش، نه با یه موقع بدخلقی نشون دادن خودم.

    چون من خیلی وقتها هم شده مثلا بعد ناهار بلند شدم که خودشون خداقل ظرفا رو بشورن. یا شده خودم تنهایی زودتر غذا خوردم و منتظر اونا نموندم، یا شده ساعت دوازده شب به خیر گفتم و رفتم بخوابم.

    ولی مساله اینه که در موارد اول و دوم با واکنش مامان و بابا روبرو شدم که میگن کارت زشته، در مورد سوم هم چون چراغا روشنه و به حرف زدن بلندبلند و سر و صداشون ادامه میدن، عملا خوابم نمیبره.

    و تغییری هم توی رفتار اونها ایجاد نشده و کار خودشونو انجام میدن و مراعاتی نمیکنن.

    دنبال راهکاری کاملا عملی هستم. و گرنه این رو خودمم میدونم که باید سیک زندگی خودمو جا بندازم. ولی چگونگی اش برام سواله.

    - - - Updated - - -

    در تکمیل بخش اول صحبتم، بله بعضی چیزا واقعا انگیزه آدمو می‌کشه.
    مثلا حداقل سه بار برای خود من اتفاق افتاده در بحث ازمون و مصاحبه های شغلی، حقم خورده شده.

    مثلا یک دوره تخصصی میرفتم که باید نفر اول دوره معرفی به کار میشد. من تمام امتحاناتم رو نمره کامل گرفتم. و در تمام جلسلت هم حضور داشتم. با کمال تعجب شدم رتبه دو. و رتبه یک شد کسی که از وسط دوره اومد کلاس، امتحان میلنترم رو شرکت نکرد و امتحان پایان دوره رو هم خیلی راحت تو چشم استاد نگاه کرد و گفت فرمولا یادم نیست و با کمال وقاحت تقلب کرد و استاد هم چیزی بهش نگفت. بعد هم نمره کامل دوره بهش داده شد و معرفی به کار شد.

    و دوبار دیگش رو هم با عوامل مشابهی حقم ضایع شد.

    بله، انگیزه ادم از بین میره برای تلاش. حداقل تلاش توی این مملکت.

    حالا شما میگید بهانه است. من میگم تلاش کردن توی این مملکت یعنی حماقت...
    فعلا هدف مورد علاقم شده رفتن. جایی که قانون معنی بده. و فعلا دارم این هدفو حلاجی میکنم درون خودم و چون برنامم تا حالا رفتن نبوده، یکم برام هنوز مبهمه.

    در مورد افسردگی که فکر میکنم حالت شدید سالهای قبلش رفع شده، ولی حدی از اون رو به صورت مزمن همراهم دارم.
    دارو هم فعلا نه.
    ولی فکر نمیکنم الان جوری باشه که نیاز به دارو داشته باشم. یعنی با دارو شاید کابوس و بدخوابیم بهتر بشه، ولی بی ثباتی زندگیم حل نمیشه.
    ویرایش توسط Pooh : جمعه 23 آبان 99 در ساعت 18:10

  12. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    Eram (شنبه 24 آبان 99), الهه زیبایی ها (شنبه 24 آبان 99)

  13. #17
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    ولی در کل مگه آدم حق هم داره چیزی رو بخواد و دلش چیزی بخواد؟؟ تا جایی که یادمه هر وقت از خواستن چیزی حرف زدم محکوم شدم. میتونم سند هم از پاسخ های مشاوران همین سایت براتون بیارم.

  14. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    tavalode arezoo (چهارشنبه 28 آبان 99), الهه زیبایی ها (شنبه 24 آبان 99)

  15. #18
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 مهر 01 [ 02:09]
    تاریخ عضویت
    1395-4-23
    نوشته ها
    229
    امتیاز
    8,211
    سطح
    61
    Points: 8,211, Level: 61
    Level completed: 21%, Points required for next Level: 239
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    255

    تشکرشده 416 در 195 پست

    Rep Power
    50
    Array
    پوه عزیز
    در مورد اون حالت های کابوس و ... به خاطر اضظراب بیش از حدی هست که داری ... تا یه مقداری از اضطراب مفیده چون ناشی از مسئولیت پذیری و آینده نگریت هست ... ولی اگه زندگی روزانه رو مختل کنه، آزار دهنده هست .... منم یه مدتیه که اضطراب شدید رو تجربه کردم، البته الان بهترم ... نمیدونم نظر تو چیه ولی من این حالت رو به افسردگی ترجیح میدم. یکی از راه حل های مشاورم برای کنترل اضطراب اینه که به بدترین حالت ممکن فکر کنم و ببینم آیا واقعا انقدر وحشتناکه؟؟ بعد بشینم و برای مشکلم راه حل پیدا کنم... یه مدته این توصیه رو دارم عملی می کنم ...

    منم موافقم که تو جامعه ما افراد متخصص جایگاه خوبی ندارن... تو با هوش و پشتکاری که داری، حتما میتونی برای دکترای خارج از ایران اپلای کنی ... هم از نظر مالی اوضاعت بهتر میشه و هم از نظر استقلال شرایط بهتری پیدا می کنی....
    پست الهه جون هم خیلی خوب هست ... خیلی از مشکلات من ناشی از دوست نداشتن خودم بود و این که فکر میکردم دوست داشتنی نیستم...

    در مورد برادرت وخانمش،‌ راستش پستت رو که خوندم یه مقدار حالم دگرگون شد ... چون منم تو دوران مجردی همین مشکل رو تو خانواده البته شدیدترش رو داشتم و همین باعث شد که تو سن کم و با اولین انتخاب ازدواج کنم. خدا خیلی دوسم داشت که تو سن ۱۸ سالگی امن ترین راه حل پیش روم قرار گرفت ... پدر و مادر من هم مهرطلب و پسردوست بودن و من جرات نداشتم کوچکترین درخواستی داشته باشم.

    پیشنهاد عملی من اینه که یه بهانه بیاری مثلا خوت رو بزنی به مریضی ... یه چند روز دل درد شدید و بعد مثلا دکتر رفتن و .... بعد بگو باید ظهر با معده پر ساعت ۱۲ قرص بخورم ...یا نمیدونم زخم معده گرفتم ... هر روز یه قرص وینامین بعد از ناهار جلو خانواده باز کن و بخور ... اینجوری به هیچکس توهین نمیشه ... تو هم ناهارت رو راحت میخوری ... مامان و بابات هم راحت میشن ... چون اگه یه مدت ساعت ۴ ظهر ناهار بخوری، خدای نکرده به این وضع میرسی ... بهتره پیشاپیش خودتو درمان کنی ....
    در مورد خواب شب هم،‌ پیشنهاد من اینه که شب هدفون بزار تو گوشت و کتاب صوتی گوش بده ... شاید راحت تر خوابت ببره ...
    طبق تجربه ای که دارم راه حل جراتمندانه جواب نمیده ... چون اختیاراتت محدوده و امکان محدود کردن رابطت نیست .... فقط سفت و سخت روی ساعت ناهار و ساعت خوابت مقید باش. ولی یه عذرخواهی معمولی از جمع داشته باش و دلیل موجهت رو بگو .... مثلا دوست داشتم با شما غذا بخورم ولی مجبورم قرص بخورم ... یا دوست داشتم با شما فیلم ببینم ولی باید فردا صبح زود بیدار شم و روی مقالم کار کنم ....
    در مورد کارهای خونه، تا حدی که برات امکان داره به مامانت کمک کن ... دیگه بیشتر از اون وظیفه نداری که بخوای هوای مامانت رو داشته باشی ... مامانت آدم بالغی هست و خودش باید از پسرش کمک بخواد ... ولی هروقت خواستی بری کمک مامان، جلوی داداش و خانمش بگو برم کمک مامان کنم حالش خوب نیست یا نمیدونم پاهاش خیلی درد میکنه ...

    هرچی هم بقیه خواستن غر بزنن، یه گوشت در باشه، یه گوشت دروازه ... هیچ عذاب وجدانی نداشته باش ... به همه حق بده، ولی حق خودت رو هم درنظر بگیر.
    ویرایش توسط بهاره جون : جمعه 23 آبان 99 در ساعت 20:00

  16. 3 کاربر از پست مفید بهاره جون تشکرکرده اند .

    Pooh (جمعه 23 آبان 99), الهه زیبایی ها (شنبه 24 آبان 99), زن ایرانی (شنبه 24 آبان 99)

  17. #19
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,893

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام. اینها رو دیشب نوشتم ولی ظرفیت ۵ پستم تموم شده بود:

    سلام.
    خانم ارم من عذرخواهی میکنم. فکر میکنم یکم تند جواب دادم. چون ناخودآگاه انگار نمک میپاشن به زخمم وقتی میگن بهونه میاری.

    عذر میخوام. فکر میکنم با حساسیت پست شما رو خوندم.
    .
    .
    .
    بهاره خانم، ممنونم از راهنماییتون.
    منظورتون از راه حل امن چیه؟ ازدواجتون؟

    من یه زمانی ازدواج رو دوست داشتم و راه حل برای دور شدن از این فضا نم میدونستمش. ولی خب هر وقت هم مطرحش کردم حتی مشاوران به من گفتن که داری مشکلاتت رو فرافکنی میکنی و از نداشتن عزت نفسته و کسی که خودش رو دوست داشته باشه نیازی به چیزی نباید داشته باشه و ...


    این بحث دوست نداشتن رو میشه برام بیشتر باز کنید؟ مثلا الهه میگه یعنی اینکه چون خودتو دوست نداری هر کاری هم کنی از خودت خوشت نمیاد.
    الهه جان، خانم ارم و خانم بهاره عزیز، میشه بیشتر منظورتون رو باز کنید؟ چون من خودم فکر نمیکنم خودمو دوست ندارم. بیشتر فکر میکنم از خودم و شرایطم راضی نیستم. میشه یه جوری بگید بفهمم منظورتون چیه؟ و مثلا اگر چجوری باشم یعنی خودمو دوست دارم؟

  18. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    بهاره جون (سه شنبه 27 آبان 99)

  19. #20
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 30 آبان 00 [ 09:13]
    تاریخ عضویت
    1399-5-06
    نوشته ها
    219
    امتیاز
    5,439
    سطح
    47
    Points: 5,439, Level: 47
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 111
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    270

    تشکرشده 423 در 177 پست

    Rep Power
    46
    Array
    احتمال داره افسردگی داشته باشی .از آینده می ترسی . به اتفاق های منفی زیاد توجه می کنی و اونها را برای خودت زنده می کنی . مشاوره حضوری برو پوه

  20. کاربر روبرو از پست مفید Niagara تشکرکرده است .

    Pooh (یکشنبه 25 آبان 99)


 
صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:25 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.