نميدونم شما چطور برداشت كردين.اما من ازش گذشتم تا اون خوشبخت شه.اما الان دلم غصه داره.نه اينكه من دوباره دنبالشم يا مي خوام برگرده.من با خاطراتمون درگيرم.با عشقمون.وگرنه حرف طلاقم وسط اومده بود.گفت اما من قبول نكردمنوشته اصلی توسط blue sky
شما منظور من رو بد گرفتين يا دوست دارين همه رو با 1 چشم ببينين.ميگين دوست نداشت وگرنه ميموند.حالا ميگم 1 قسمت از دليل نموندن.خانواده من حتي نزاشتن اون بياد تو منزل واسه زدن حرف ازدواج و پدرم مخالفت هميشگيش رو اعلام كرد.اين حرف ها از چند جهت مطرح شد.1 بار حتي مادرش با مادرم حرفيد كه جواب به هيچ وجه هم شنيدن.اون فكر كرد من نمي خوامش.واسه همين بعد اينكه حرف اين زن فعليش اومد وسط نظر من رو خواست.اون سنش داشت زياد ميشد و من نميخواستم جوونيش رو بگيرم.ترجيح دادم اون خوشبخت شه.اون خاستگاريم بهم خورد.اما كم كم درست شد.اون بعدا كه برگشت بعد قضايايي گفت فكر مي كردم دوستم نداري كه جواب منفي بهم دادي.واسه همين لج كردم.وگرنه عالم و آدم هم ميگفت ازدواج نمي كردم.خواست زندگيش رو بهم بريزه اما من بعد فكر كردن راجع به حرفش نزاشتم اين كار رو بكنه .نه بخاطر دلسوزي واسه زنش چون ميدونست من رو دوست داره.واسه خودش كه اين زندگي تقريبا آروم رو از دست مي داد.نوشته اصلی توسط بهشت
راجه به سرگرم كردن بايد بگم من بيكار نيستم و همه اون مواردي كه اشاره كردين رو انجام ميدم.پس مي بينيد كه با سرگرم كردنم مشكل حل نشده.اون جزوي از زندگي منه و من هم جزوي از زندگي اون.2 خاطره فراموش نشدني.در ضمن من 6 ماهه سعي در فراموشي دارم كه ارزش نداره.يا سعي كردم به كسه ديگه فكر كنم اما نشد.6 ماه كمه؟اگه كمه باشه.اما من نسبت به اون اوايل خيلي آرومترم.من هر روز تو تنهاييام غصه مي خوردم .الان برام عادي تر شده.و گاهي واقعا بهم ميريزم.البته خوب ميگم كه فقط تو تنهاييام.هيچكي نميدونه پشت چهره من چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟خصوصا اين روزا بيشتر يادش ميوفتم.هر روزي از زندگي 1 خاطره بوده.1 سريشم مال همين شباست.
در مورد جمله اولتون اگه در مورد ستارگان مطالعه كنيد ميبينيد كه وقتي ستاره اي ميميره خاموش ميشه.نوشته اصلی توسط فرانک1389
در مورد رها كردن من رهاش كردم و حتي 1 بارم خودم ازش سراغي نگرفتم مگر خودش.
در مورد بزرگتر ها بايد بگم كه خانواده من 1 بعد نگر نيستن.اون ها همه ابعاد رو در نظر ميگيرن.اونها موافق تجملات الكي نيستن.هميشه همه رو نصيحت كردن به درست و خوب زندگي كردن و متاسفانه اصلا حس خوبي نسبت به اون نداشتن.خانواده خود اون پسر هم ميدونستن كه ما با هم تناسب زيادي نداريم و قبول داشتن اما خوب نميتونستن علاقه رو انكار كنن.بي اهميت ترين چيز اين بود كه همه اعضاي خانواده من تحصيلات عاليه دارن برعكس اونا.زياد بود از اين علاقه ها حتي آتشين تر كه با هم متناسبم بودن و به هيچ جا نمي رسيدن. الان ميگي توقع رو كم مي كنم اما بعدا ميگي اشتباه كردم.خوب اگه من هيچ كدوم اينارو نداشتم و از 1 خانواده ساده بودم راحت ميشد واسه هم باشيم.من ميگم ميشه از صفر شروع كرد مثل خودتون ميگن شما با ما فرق دارين.خوب 1 واقعيت بود بايد قيد خيلي چيزارو ميزدم اما ميشد از نوع همه چي رو باهم ساخت.مگه همين بزرگتراي ما از اول همه چي داشتن؟ولي ميگن شما كه از اول همه چي داشتين و سختي نكشيدين اهلش نيستين...نميدونم والا اما صحبت از گذشته و چراها هيچ دردي رو دوا نمي كنه.مهم حاله.الان.من معتقدم گذشته هاي آدم ها زياد مهم نيستن.درسن.مشكل من اينه كه من كلا حافظه خوبي دارن.كم پيش مياد چيزي يادم بره.بعد چطور اين درد رو فراموش كنم.من مشكل غصه حاله نه اينكه چي شد كه اين شد
علاقه مندی ها (Bookmarks)