خواهش می کنم با اینکه طولانیه ولی بخونین بیشتر از همیشه به کمک احتیاج دارم . همیشه بیشتر همدردی می خواستم ولی الان کمممممممممممممک
من یه کار بدی کردم . بذارین کامل بگم این عشق من یه رستوران دارن . ما جمعه با چند تا از دوستام و نامزداشون رفتیم اونجا . تمام مدت به من نگاه می کرد ولی من اصلاً نگاه بهش ننداختم یعنی نمی تونستم طاقت بیارم ( ما دو بار تختمونو عوض کردیم اونم همش یا دور و بر تخت ما می چرخید یا روبروم مینشست و نگام می کرد ) فقط یه بار که چش تو چش شدیم من رومو برگردوندم اونم سرشو انداخت پایین . به هم سلامم نکردیم یعنی من بهش رو ندادم که بیاد جلو .
وقتی از رستوران رفتیم بیرون نتونستم طاقت بیارم و بهش اس ام اس دادم من دلم خیلی واست تنگ شده بود مهم نیست که تو اصلاً ، اونم گفت من خیلی آدم بیخودیم حداقل به خاطر این همه خوبی که در حقم کردی باید میومدم یه سر پیشت ولی دست خودم نیست ببخشم و چند تا پیغام دیگه ازین دست بینمون رد وبدل شد تا شب ساعت 11:30 که گفتم بهش رفتارای روز آخرت برای من هیچ توجیهی نداشت هر چند که تموم شده . گفت من بهت دروغ نگفتم زن دارم الانم دارم میرم پیشش . گفتم چه سرنوشت تلخ و زشتی بود من هنوز باورم نمیشه . که گوشیش رو خاموش کرد . منم ازش خواهش کردم خطشو بفروشه گفتم من توانم همینقده این مدت خیلی تحمل کردم اگه خودتو دوس داری خطتو بفروش چون منم دوس ندارم آب تو دلت تکون بخوره و اگه من اشتباهی می کنم دامن زندگیتو بگیره گفتم من اگه می تونستم از مشهد می رفتم ولی حالا که نمی تونم شما اگر می تونین برین . گفتم منتظر می مونم تا گوشیتو روشن کنی و تا 5 صبح بیدار بودم تا گوشیشو روشن کرد که البته بازم جوابمو نداد . داشتم دیوونه می شدم من نمی خوام برای عشقم دردسر درست کنم اون ازدواج کرده و این کار من یعنی خیانت به اون و زندگیش .
به خاطر همین تصمیم گرفتم با مامانش صحبت کنم (ما تا حالا یک بار همو ملاقات کردیم تو عروسی پسر دیگه شون که البته ایشون منو نمی شناختن و تو عروسی یه چیزایی فهمیدن و همونجا تموم شد و دیگه همو ندیدیم ) . می خواستم از مامانش بخوام کمکم کنه . وقتی با مامانش تماس گرفتم بیچاره اینقدر حول کرده بود و با اصرار من راضی شد بیاد یه جا تا ببینمش و با هم صحبت کنیم . مامان باباش با هم اومدن و من دل تو دلم نبود . نمی دونستم الان در موردم چی فکر می کنن .
و حرف زدیم ، یک ساعت و نیم حرف زدیم که البته همون اول که به مامانش گفتم چون ازدواج کرده نمی خوام واسش دردسر شم مامانش گفت مگر بی خبر از ما زن گرفته باشه وقتی گفتم گفته دیشب پیش زنم بودم کلی خندید و گفت پسر من یه کم خیالبافه دیشب بغل دست خودم خوابیده بوده . گفتش پسر من هیچی نداره نه کار داره نه خونه نه ماشین نه تحصیلات فقط لباسای تنشه ( می خواستم بگم که اونا روهم من واسش خریدم ) تو 2 روز دیگه خودت نمی تونی با این وضعیت کنار بیای و من پسرمو می شناسم چون تو دوسش داری و اونم اصلاً مسئولیت پذیر نیست تو زندگی مشکل پیدا می کنین . اون باید یه زنی بگیره که سخت به دست آورده باشه نتونه هر اتفاقی افتاد بگه خودت خواستی . گفت اصلاً تو با این شرایط حاضری زنش بشی ؟ گفتم من واسه این نیومدم اینجا چون همه چی بین ما تموم شده و اگه اون دوسم می داشت من با همه چیش کنار میومدم گفتم من از لحاظ مالی خونوادم در سطح بالایین و اینا اصلاً واسم مهم نیست ( ناگفته نمونه که وضع مالی خونواده اونا از ما بهتر نباشه بدتر نیست و فکر می کنم مامانش فکر می کرد من دلمو به پولشون خوش کردم ) .
مامانش گفت چند وقت پیش به من گفته واسم برین خواستگاری ما هم رفتیم و من به خونواده دختره گفتم که این هیچی نداره و اونا هم مخالفت نکردن ولی من نمیخوام پسرم اینجوری ازدواج کنه . گفت فعلاً خبری نیست ولی حتماً تا دو ماه دیگه ازدواج می کنه چون پاشو کرده تو یه کفش که زن می خوام . خلاصه گفت که شما باید همو فراموش کنیم . گفت که معتاد شده بوده ویک هفته بدترین روزای زندگیشو گذرونده تا ترک کرده می گفت شبا سرشو می کوبیده به زمین و الان 3 هفته س که رفیق بازی و همه کاراشو گذاشته کنار و همش پیش خودمه . گفت دوس ندارم دوباره یه اشتباه باعث شه برگرده و بره تو بحران روحی ( من می دونستم که معتاد شده ) . هر دومون گریه کردیم .
تمام این مدت که ما فکر می کردیم مامانش نمی دونه اون می دونسته و به رومون نمی آورده و از خیلی چیزا خبر داشت . می دونست من تو استخر کار می کنم و آخرش ازش خواستم که بیاد پیشم و قول داد بیاد استخر و شماره گوشیمم ازم گرفت . شماره خودشم بهم داد . مامانش گفت تو واسش یه دوست واقعی بودی و منو از حرفات می فهمم چون وقتی گفت اعتیادشو ترک کرده من اونقدر خوشحال شدم که گفتم همینقدر واسه من بسه که خوب و سالم باشه .
راستی نفسم بهم گفته بود که خونه خریده و من فکر می کردم ماشینش مال خودشه و همیشه هر وقت بحث ازدواج میشد می گفت نمیشه ما به درد هم نمی خوریم ، من هزار جور بد بختی دارم ، تو خیلی خوبی بهترین دختری هستی که دیدم ولی و هیچ وقت ادامه ولیشو نمی گفت . اما روز آخر گفت من اصلاً بهت علاقه ندارم و نمی خوام با تو ازدواج کنم هر چند که به من قول ازدواج نداده بود.
واسم مهمه نیست که اینایی که می گفت رو نداره چون من همیشه واسه خودش می خواستمش و اصلاّ این چیزا برام اهمیتی نداره حاضر بودم باهاش به ساده ترین شکل ممکن زندگی کنم و حتی اگه می گفت از اینکه من تحصیلاتمو ادامه دادم و اون نداده ناراحته من درسمو ول می کردم همونطور که از رشته مورد علاقم گذشتم چون تو شهر خودم قبول نمی شدم و زده بودم ساری و بهم گفت به خاطر من نرو و من نرفتم با اینکه همیشه آرزوهام تو اون رشته خلاصه می شد و پشیمونم نیستم .
من همیشه تو سختیا کنارش بودم هر وقت مشکلی واسش پیش میومد اولین نفری که کمکش می کرد من بودم ، همیشه اونقدر بهم اعتماد داشت که مشکلاشو بهم بگه و من با وجود اینکه خیلیاش قبولش برام سخت بود ولی بدون واکنش نشون دادن سعی می کردم فقط خوشحالش کنم و هر کاری از دستم بر میومد می کردم .
به نظر شما فکر می کرده من آدم پرتوقعیم و توان زندگی رو ندارم و اینایی که می گم فقط به خاطر اینه که عشق کورم کرده و نمی تونم جلوی مشکلات دووم بیارم؟؟ فکر می کرده من عقلم به چشمه و واسه پول می خواستمش ؟
خدایا من هنوز می تونم ذره ای امید داشته باشم .
من می خوامش با همه بدی ها و خوبیاش . هنوز نمی تونم قبول کنم فکر می کنم سرنوشت من این نیست . اون حق منه عشق منه نمی تونه شوهر یکی دیگه بشه .
ببخشید سرتونو درد آوردم . به خدا خیلی کلافه و گیجم نمی تونم با وضعیتی که توشم کنار بیام . این شرایط اونقدر واسم سخته که تو خونه همه فهمیدن من چقدر عوض شدم و خودمم هیچ کاری نمی تونم بکنم و همش آشفته ام و سر درد . تازه داریم به آخر ترمم نزدیک میشیم و من یکی دو هفته س توی همه ی کلاسام غیبت می کنم .
یکی به من یه راه نشون بده . دارم زیر فشار این تقدیر مزخرفم له میشم . زندگیم از هم پاشیده ، طاقتم تموم شده .
من عشقمو می خواااااااااااااااام .
این چه عشقی ست چه عشقی ست که در دل دارم
من از این عشق ازین عشق چه حاصل دارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)