دوستی عزیز
از پاسختون ممنونم.اما وضعیت من از شما خیلی بدتره.شوهر شما با پدر تون بحث هایی داشته و حالا این تصمیم رو گرفته.اما شوهر من به دلیل نادرست اینکه خانواده من در زندگی ما دخالت می کنند میگه دیگه خونشون نمیاد.اگه حرفش درست بود اینقدر ناراحت نمی شدم و دلم نمی سوخت.از این داغونم که خانواده من چقدر به او احترام گذاشتند و هیچوقت دخالت نکردند و او....
ای کاش شوهر من هم مثل شوهر شما به خونه پدرم میومد ولی حرف نمی زد.میگه دیگه اصلا نمیاد.خانواده من در شهر دیگری زندگی می کنند همین امروز ما آنجا در یه مهمونی مهم دعوت داشتیم.از هفته قبل با احترام و آرامش خیلی بهش گفتم.برادرم جداگونه باهاش تماس گرفت و دعوتش کرد.آخرش میدونید چی گفت:باشه.اگه میخوای میریم .اما مستقیم میریم مهمونی و از اونجا بر میگردیم.من پامو خونه بابات اینا نمی گذارم.
ومن گفتم :اینجوری نریم بهتره.چون دیدم نرفتنمون خیلی بهتره از اینکه بریم و یه ثانیه هم خونه بابام نریم.
اعصابم 2 روزه داغون شده.انگار این مشکل راه حلی نداره و من باید باهاش بسوزم و بسازم
علاقه مندی ها (Bookmarks)