سلام
الان شوهرم زنگ زد و چند دقيقه باهام صحبت كرد . بهم گفت وكيل گرفته وكيلم مي خواد باهام صحبت كنه .
بهم گفت وكيلم گفته مي خواد به رييستون نامه بده كه از كار بركنارت كنه . بهم گفت هر كاري لازم باشه مي كنم . گفت لا پدرم صحبت كردم بابام مي گه از حرفاي اين دختره ملومه يه روده راست تو شكمش نيست .
اي خدا دلم يه دنيا گرفته . آخه من با باباشينا چيكار كردم من هميشه باباشو دوست داشتم . بهم گفت ببين هر كاريم كني من يه لحظه ام ديگه به اون زندگي فكر نمي كنم .تازه دارم مي فهمم زندگي چيه . بيا خودت مثل آدم طلاق بگير .
منم آروم باهاش حرف زدم بهش گفتم من به تو حق مي دم و هر كاري كه لازم مي دوني بكن اما توام به خواسته من احترام بزار. گفت چه احترامي داري به من مي زاري اگه احترام مي خواستي بزاري ميومدي منو از اين وضعيت نجات مي دادي به اينكارت نمي گن احترام . منم ديگه هيچي حاليم نيست . بهم گفت تو انقدر تو خانوادتون زندگي هاي داغون ديدي كه فكر مي كني حالا هر چي هم كه شده بالاخره ما بر گرديم اون زندگيمون درست مي شه . اين نظر تواه . از نظر من اين زندگي نيست و حتي اگه هم خيلي ام خوب بشه حتي يك هزرام اون چيزي ام نيست كه من از زندگي انتظار دارم . ولي تو و خانوادت از سرتونم اينجور زندگيا زياده .
چرا انقدر خودتو كوچيك مي كني . يه كم شخصيت داشته باش و بفهم كه من ديگه تو رو نمي خوام . تا چند سال مي خواي اين قضيه كش پيدا كنه . من تا قرون آخر مهريه رو ندم نمي تونم تو رو طلاق بدم پس چرا مي خواي اذيت كني .
من فقط آروم باهاش حرف زدم و بهش گفتم حالا كه مي گي وكيل گرفتي پس بزار وكيل كاراتو انجام بده . گفت ببين من مي خوام سه ميليون پول وكيل بدم بيا تو سه ميليونو بگير و فقط برو بيرون از زندگيم . من حالم از زندگي با تو و دوباره فكر كردن به تو بهم مي خوره . منتظر معجزه اي كه اتفاق بيوفته و من برگردم . اين آرزو رو به گور مي بري .
بچه ها انقدر دلم گرفته كه دارم مي تركم از اين همه تنهايي و بي كسي .
بهم گفت چرا از خر شيطون نمي آي پايين گفتم من خر شيطونو سوار شدم يا تو . گفت از نظر تو زندگي يعني اين كه بشيني تا آخر عمر با يه مردي كه ازت متنفره زندگي كني مي دونم تو خانواده شما همين زندگي رو هم همه آرزوشو مي كنن اما من اين زندگي رو قبول ندارم . تو زندگي كردن بلد نبودي گفتم خب تو يادم مي دادي گفت 5 سال تمام سعي كردم نتونستم ديگه هم اصلا بهش فكر نمي كنم .
آخرشم گفت لياقتت بيشتر از اين نيست كه هر كاري باهات مي كنم حقته . لنگه همون بابا و ننه اي . و قطع كرد .
ديگه حرفي نزد .
بخدا دارم مي تركم . به چي فكر كنم . بهم گفت حتما پيش خودت نشستي داري فكر مي كني بعد يه مدت كه زمان بگذره آدم مي شيم و سرمون به سنگ مي خوره و مثل بابا و مامانت برمي گرديم سر زندگيمون . خيلي نفهمي كه انقدر خودتو كوچيك مي كني . من ديگه بر نمي گردم .
بهش گفتم مردونگي و انصافت همينه كه منو از كار ببكارم كني خب بكن . من كه خودم گفتم اگه دوست نداري سر كار نمي رم . گفت نه خودت خواستي من مجبورم هر كاري بكنم تا از اون زندگي سگي در بيام .
علاقه مندی ها (Bookmarks)