دلم از این همه گرفتاری و این همه خونخواری و تبهکاری گرفته بود رفتم
سراغ دوستم گفتم , بیا بخاطر یک لحظه فراموشی پیمانه ای چند
می , زنیم .
به زیر درخت رزی ( انگور ) که تنها درخت خانه ما بود پناه بردیم هنوز
اولین پیمانه شراب را سر نکشیده بودم که یک قطره آب از شکستگی
یک شاخه سرشکسته به دامنم فرو غلطید با تعجب از دوستم
پرسیدم :
این قطره چه بود ؟ از کجا بارید؟ در آسمانها که از ابر خبری
نیست ؟ ..... دوستم پاسخی داد که روحم را تکان داد . گفت :
درخت رز ( انگور ) است که گریه میکند می خواهد به ما بفهماند که
بی انصافها لا اقل خون مرا جلوی چشم من نخورید .
از نوشته های کارو
علاقه مندی ها (Bookmarks)