سلام دوستان. من قبلا یه داستان نوشتم0حمله ی جن ها0 که حالت طنز داشت ولی این خاطره برام خیلی تلخ بوده .شاید در نگاه اول خیلی ساده به نظر بیاد(یه جفت کفش پاره)ولی بعد از سال ها هر موقع به یادش می افتم بازم بغض گلومو می فشاره نه که خیلی رومانتیک باشم . 4-5 ساله پیش من تازه پیش دانشگاهی رو تموم کرده بودم و چون مادرم مدیر یه مدرسه راهنمایی روستایی بودو نمی خواست من تنها تو خونه بمونم با هم بعضی روزا به مدرسه می رفتم تا کمکش کنم .یه روز اوایل سال تحصیلی بود که یه دبیرها نیومده بود و مادرم گفت برو سر کلاسوسر بچه ها رو گرم کن . وقتی رفتم سر کلاسی که تقریبا 15تا دختر بچه بودن ناخودآگاه چشمم به پای یه دختر ی افتاد که نیمکت اول بود بود .یه جفت کفش ورزشی پاش بودرویه اش پوسیده و پاره پوره بودو تقریبا چیزی از رویه اش نمونده بودو با بندش چند دور دور مچ پا و کفش پیچیده بود تا کفی اش بند بشه به پاش . من همین طور میخ شده بودم به کفشش تا بالاخره متوجه شد و پاهاشو مرتب پنهان می کرد .نمی دونید چه حالی شدم من هر چی بگم که چه احساسیداشتم شما شاید متوجه نشید خلاصه من بغضی گلومو گرفت که نمی تونستم نفس بکشم بچه ها هم کم کم متوجه شدن که من چه حالی دارم.وسکوت محض کلاسو گرفته بود ومن تو کلاس قدم میزدم وسعی میکردم چشمم به کفش اون بچه نیفته واونم پاشو هی می برد عقب هر موقع که چشمم به بیرون میفتاد بغضم می خواست بترکه ولی خودمو نگر می داشتم خلاصه نزدیک یه ساعت فقط فقط قدم می زدم و بچه ها منو نگاه می کردن تا زنگ خورد
علاقه مندی ها (Bookmarks)