سلام دوستان. من واقعا حالم بده و احتیاج به راهنمایی دارم.ممنون میشم کمکم کنید.
من 35 سالمه ده ساله که ازدواج کردم و یک پسر 8 ساله دارم.
متاسفانه بعد از بارداری زندگی مشترکم بکل دچار مشکل شد. دعواها و اختلافهای زیاد و خیانتهای پی در پی همسرم کلا زندگیمون را پاشوند جوری که تقریبا سال اخر زندگیمون دیگه هیچ رابطه جنسی یا احساسی با هم نداشتیم.
متاسفانه عزت نفس پایینی دارم و خیانتهای همسرم هم این مسئله را در من بشدت پایین اورده بود جوری که کلی اضافه وزن پیدا کرده بودم و انقدر از ظاهر و وجود خودم شرمنده بودم که بسختی از خونه خارج میشدم.
تا اینکه بالاخره خونه را به همراه پسرم ترک کردم و به خونه خواهرم رفتم. حدود 6 ماه خونه خواهرم بودم و تو این مدت فقط همسرم و خواهرم اطلاع داشتن. توی این 6 ماه همسرم گه گاهی سر میزد پولی تو حسابم میریخت و گاها هم از طریق پسرم میخواست که من برگردم که من قبول نکردم و اصرار به طلاق داشتم.
بعد از 6 ماه خانواده ها متوجه شدن و زمانی که خواستن پادرمیونی کنن همسرم خودش مطرح کرد که دیگه نمیخواد با من زندگی کنه ولی طلاقم هم نمیده تا هم مهریه را ببخشم و هم طلاها را پس بدم و هم اینکه دیگه پسرم را هم نبینم. و بعد پسرم را هم با خودش برد.
بعد از این قضیه من مهریه را اجرا گذاشتم و اونم تمکین و در تمام این مدت مانع ازدیدن فرزندم میشد حتی گفته بود من حق ندارم پایم را تو خونه بزارم برای دیدن پسرم.
از طرفی من شاغل نبودم و با وجودی که دنبال کار بودم هم نتونستم کاری پیدا کنم مخارجم با پدرم هست که اون بنده خدا هم حرفی نداره فقط خودم خیلی اذیت بودم.
همچنین خانوادم به شدت با طلاقم مخالفن و حتی چند بار پدرم از همسرم خواهش کرد که منو برگردونه که همسرم مخالفت کرده بود. هم اینکه پدرم ناراحتی قلبی داره و چند بار بخاطر بحث با من بر سر طلاق در بیمارستان بستری شدن.
بالاخره بعد از دو ماه بیخبری از همسرم . همسرم اومد در خونه ما که برگرد خونه و با یه حالت عصبانی که اگر برنگردی من اینجا ابروریزی در میارم. که قبلا هم سر مهریه اومده بود و داد و بیداد کرده بودو من بخاطر پدرم که دوباره حالش بد نشه و هم دیدن پسرم برگشتم خونه.
اما الان خیلی از برگشتنم پشیمونم .کلا حال خوبی ندارم.هر شب گریه میکنم. با وجود اینکه پسرم را چند ماهه ندیدم اما هیچ حسی بهش ندارم. بشدت احساس حقارت دارم. همسرم کلا شبیه کسی که قهره رفتار میکنه. نه حرف میزنه نه غذا میخوره هیچی. کلا برای خودش جداست.
یکبار پرسیدم چرا منو برگردوندی گفت تو را اوردم که فقط مواظب پسرمون باشی همین.
علاقه مندی ها (Bookmarks)