احساس غربت
از تمام آنچه تا کنون گفته شد معلوم گردید که روح ، اصلی ماورائی دارد و متعلّق به این خاکدان نیست؛
بنابراین با هبوط به این دنیا دچار غم غربت گردید، چرا که با زمینیان و خاکیان احساس عدم تجانس و عدم سنخیت میکند.
این غم دیرینه در طول تاریخ همراه همیشگی انسان ها بوده و هست.
در دوران کنونی هر چند پیشرفت تکنولوژی و گسترش وسایل ارتباط جمعی موجبات سرگرمی انسان ها را فراهم نموده است؛ لیکن خلأ ناشی از دور افتادگی از عالم بالا را برای انسان مرتفع نکرده است.
بنابراین روح تمامی انسان ها در طول تاریخ این غم غربت را احساس کرده است؛ولیکن چرایی این غم را انسان هایی درک کرده اند که به عنصر آگاهی و بیداری در پاسخ به سؤال :
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ رسیدهاند.
نا گفته نماند که امکان دستیابی به این آگاهی و بینش برای انسانهایی که عشق هنوز در وجودشان زنده است، ممکن است.
** آگاهی
از نظر مولانا اولین گام در فرزانگی و آگاهی ،معرفه النفس است و انسان باید ابتدا از شناخت خود شروع کند .
مرغان که کنون از قفس خویش جدایید / رخ باز نمایید و بگویید کجایید
ساقیا این مُعجبان آب ُ گل را مست کن / تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور بود
خویشتن شناسی در عرفان مولانا آنقدر در خور اهمیت است که می فرماید، هیچ یک از دانش های زمان ارزش و شایستگی معرفت نفس و خود شناسی را ندارد.
مولانا آگاهی می دهد که باید از خود شروع کنی:
بهر آن پیغمبر این را شرح ساخت / هر که خود بشناخت یزدان را شناخت
عارف بلخ ، تبعات آگاهی و عدم آگاهی را بسیار جالب به تصویر می کشد.
مولانا نادانی و عدم آگاهی را از عوامل سستی و تنبلی و کوشش نکردن جهت رهایی از این قفس می داند و رهایی را ویژه آگاهان شایسته به شمار می آورد:
مرغ کاو اندر قفس زندانی است / می نجوید رستن از نادانی است
روح هایی کز قفس ها رسته اند / انبیای رهبر شایسته اند
تا انسان نسبت به غربت خود آگاهی نیابد تصمیم بر این نمیگیرد که اصل خویش را بجوید و به اصل خویش باز گردد. « انا لله و انا الیه راجعون » زیباترین دلیل احساس غربت انسان است
بیدار کنید مستیان را / از بهر نَبیذ همچو جان را
از دیده به دیده باده ای ده / تا خود نشود خبر دهان را
بشتاب که چشم ذرّه ذرّه / جویا گشته ست آن عیان را
هر چه این بیداری و آگاهی بیشتر باشد احساس این درد عمیق تر و طلب برای بازگشت به اصل مشهودتر است.
پس بدان این اصل را ای اصل جو / هر که را درد است او بُردست بو
هر که او بیدارتر، پر درد تر / هر که او آگاه تر، رخ زردتر
پس ای کسی که جویای گوهر حقایق هستی ، بدان که هر کس صاحب درد باشد بوئی از معرفت و حقیقت برده است .
درد و بی قراری در طلب چیزی ، کلید باب وصال است . درد باطنی انگیزه ای است قوی در کشف حقایق . هر کس که بیمار دل و عشق باشد . او بیدارتر است یعنی از اسرار الهی بوئی برده است .
از طرفی حافظ هم میگوید: ”طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک / چو درد در تو نبیند که را دوا کند“. که مشخص مينماید درد طلب عشق است که باید داشت .
مولانا طلب را نشانهی معرفت و بوی بردن و فزونی درد را علامت افزایش آگاهی و بیداری شمرده .
هرکس بیدارتر باشد دردش بیشتر است و هر کس آگاهتر باشد اندوهش بیشتر . [ هر چه آدمی از حقیقت بیشتر آگاه باشد دردمندتر است زیرا خلاها و نقیصه های بشری را بیشتر میبیند .
این زاری و اندوه از بیداری هست و نه غفلت - وقتي رنجور از تأثير عوامل مادي نوميد ميشود، به خدا رو می آورد .
زاری و تضرع خواهش سوزناك است و توبه از منيت و نفس پرستي،،،
از اين زاري، گل اميد و شادماني ميشكفد و نيل به كمال را ميطلبد .
" خودشناسی - خداشناسی - دوری از نفس پرستی و منیت ،،، حرکت به سوی حقیقت و رشد و کمال ، به انسان در این مسیر کمک می کنه . "
** هنر
انسان پس از هبوط در دنیا ، با طبیعت به عنوان روندی نامأنوس و غریب برخورد کرده است و برای اینکه با این حقیقت کنار بیاید راه به هنر آورده است.
هنر نوعی دلتنگی یا خاطره است و به قول شریعتی: « هنر سخن از ماوراء است و بیان آنچه می بایست باشد و نیست»
هنر حقیقتی متعالی و مقدّس و نجاتبخش شریعت است؛ پس هنر یک رسالتش آن است که به انسان آگاهی دهد .
پس از آنکه انسان به آگاهی رسید و طبیعت را با خود بیگانه دید و خودش را در طبیعت غریب یافت ، باز این هنر است که به کمک او میآید تا احساس غربت را در او تخفیف دهد .
مولانا معتقد است انسان باید اول به آن آگاهی و معرفه النفس که پیش از این گفتیم برسد؛ مبدأش را بشناسد؛بیدار شود تا بتواند از هنر درست بهره بیرد :
کسی که جوهر خود را ندیده ست / کسی کان ماه از چشمش نهان است
مولانا اصل موسیقی را از نغمه های بهشتی می انگارد که گوش جان انسان، پیشینه ای بس دیرینه در شنیدن آن، در بهشت برین داشته و پس از آمدن به این جهان مادی، آن را از یاد برده است.اما، با شنیدن آن، دوباره آن نغمه های کهن را فرایاد تواند آورد :
مومنان گویند آثار بهشت / نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بوده ایم / در هشت آن لحن ها بشنوده ایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی / یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب / کی دهند این زیر و آن بم آن طرب
انقروی می گوید :
در آن زمان که فرزندان آدم در بهشت بودند . آثار بهشت هر آوازِ زشت را دلنواز و لطیف کرده بود .به همین سبب صدای بنی آدم تا وقتی که در بهشت بودند زیبا بود ،،،
امّا همینکه هبوط کردند آن زیبایی ها از صدایشان برفت و تنها در صورت برخی از آنان اثری از زیبایی بهشت دیده می شود ( شرح کبیر انقروی ، جزو اوّل ، دفتر چهارم ، ص 287 ) ]
از نظر مولانا هنر گرچه با ارزش است، اما وسیله است نه هدف،،، وسیله ای است برای عروج روح و نیل به حقیقت جاری و دیدار و وصال معشوقی ازلی و ابدی :
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا می دان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد
در مثنوی معنویِ مولانا، کلمه ی هنر به طور کلی به دو معنا آمده است :
1- به معنای فضل، فضیلت، کمال اخلاقی، علم، معرفت و دانش.
چون غرض آمد هنر پوشیده شد *** صد حجاب از دل به سوی دیده شد
مراد مولانا از کلمه ی هنر همان است که بیشتر قدمای ما این منظور را از کلمه ی هنر داشته اند .
یعنی محلّی شدن به حلیّت فضایل اخلاقی، آراسته شدن و متخلّق شدن به اخلاق الهی، دست یابی به معرفت حقیقی، نیل به کمال حقیقی، تسلیم در برابر مشیّت الهی و در نهایت مقام فناء فی الله.
2- به معنای کفایت، توانایی فوق العاده جسمی یا روحی، قابلیت و لیاقت .
در این سایت آمده :
مولانا نقل میکند که یک قاضی را بر مصدر قضاوت نشانده بودند که زار زار گریه میکرد.
به او گفتند که تو چرا گریه میکنی که امروز روز شادی تو است؟
گفت که چطور یک آدمی که جاهل است، میخواهد بین این دو عالِم قضاوت کند چون طرفین دعوا، عالِماند. متخاصمین هردو میدانند که چه خبر است.
او میگوید که این چه شغل مهمی است و چه شغل مشکلی است که منِ جاهل میخواهم بین دو عالم قضاوت کنم.
بعد منشیِاش به او میگوید نه نگران نباش « گفت خَصمان عالِماندُ علتی/ جاهلی تو لیک شمع ِ ملتی».
تو که نمیدانی به این علت است که غرض نداری و پاک هستی،،، یک خورده از این و آن سوال میکنی مطلب را میفهمی - او نمیفهمد - او به خاطر این که غرض دارد نمیفهمد.
غرض، هنر را باطل میکند.
الان اگر که میبینیم که در بسیاری از هنرها، میل به انحطاط پیدا کرده است به خاطر این است که اغراض آمده. مثل ثروتطلبی، شهرتطلبی، و مانند اینها.
هر وقت غرضی آمد، دیگر هنر پوشیده میشود. برای اینکه فلانی میخواهد مثلاً به سرعت نمایشگاهی بزند و آن را بفروشد .
غرض که آمد، دیگر اصلاً حوصله ندارد. فقط میخواهد دو تا خط بکشد و درآمدش را تامین کند.
ابتکار هم ندارد میخواهد مثلاً چیزی بنویسد - مثلاً درخت سبز. میگوید که خب! درخت سبز را که همه به خطی نوشتهاند. نستعلیق نوشتنهاند. خط ثلث هم نوشتهاند. فلان جور نوشتهاند و اینها.
من چه کار بکنم! باید آن را یک شکل کج و عجیب بکشم - « ر » را به شکلی میکشم که کسی نتواند آن را بخواند. فقط مدرن میشود.
عزیز من باید طراحی کنی. آنها حالا طراحی کردهاند. تو هم یک طراحی جدید کن.
خراب کردن طرح که هنر نمیشود. نوآوری نمیشود که - ولی خب او فکر میکند که الان یک کار مدرن میکند...
اگه انسان به معرفت لازم برسد و از هنر ( شعر ، موسیقی و... ) به درستی استفاده کند ،،، هنر هم می تواند دراین مسیر به اون کمک کند.
..........................................
لینک برای مطالعه :
لینک مطالعه
علاقه مندی ها (Bookmarks)