سلام.اول تشکر میکنم که وقت میگذارید؛حتما راهنماییهاتون رو بکار خواهم بست انشاءالله.
من 36-فوق لیسانس- فرزند اول یک خانواده فرهنگی بازنشسته (سه خواهر و یک برادر هستیم)- خانوادهم بیشتر تفاهم سالار متمایل به مردسالار هستند.
شوهرم 41-فوق لیسانس-فرزند اول- پدر فرهنگی و شاغل در شرکت مهندسی؛ مادر خانهدار (سه برادر و یک خواهر هستند)- خانوادهشون بشدت مادرسالار هستند!
همشهری هستیم اما خانوادهی همسرم در زمان ازدواج ما پانزده سال بود که به شهر دیگری مهاجرت کرده بودند. و ما از ابتدای ازدواج ساکن همون شهر هستیم که پدر و مادر و خواهر و برادر مجرد همسرم و یکی از خالههاشون به اتفاق خونوادهش در اونجا هستند.
یک فرزند پسر شش ساله داریم که عاشق پدر و مادرشه(اما قطعا در این جنگ و دعواهای هرروزه سلامت روحش در معرض خطره) و دلیل اصلی ما برای عدم متارکه تا الان!
مشکلات ما از همون ابتدا و در دوران عقد رخ نمایوند.و هرچه بیشتر به خونوادهی ایشون نزدیکتر میشدم میدیرم علیرغم تفاهمهای ظاهری چقدر دنیاها و تربیتهامون از هم دوره.مثلا خونوادهی من فدایی بچهشون و خونوادهی ایشون متوقع از فرزندانشون بودند. ازدواج ما کاملا سنتی و بواسطهی دوستی چندینسالهی پدرهامون بود.ارتباط خونوادگی نداشتیم و فقط پدرهامون با هم آشنا بودند و پدر من از بچگی شوهرم رو میدیدند و میشناختند.
و از اونجایی که عمههام بدون رضایت پدرم ازدواج کردند و مشکلات فراوانی در زندگی بواسطه انتخاب اشتباهشون تجربه کردند و بجای حمایت با واکنش قهرآمیز پدرم مواجه شدند شرط ازدواج رو در مرحلهی اول موافقت کامل پدرم که عاشق من هست قرار دادم. و از اونجایی که من دو خواهر کوچکتر از خودم با موقعیتهای ازدواج خوب داشتم با توجه به تایید کامل پدر من و تفاهمهای اولیه که در صحبت با هم داشتیم بعد از سه روز از آشنایی به محرمیت هم دراومدیم.
خلاصه کنم بعد از یک ماه و اتمام دفاعیه ی ارشد من عقد کردیم و دوره عقد ما در دوری و دلتنگی من و ناراحتی از همسرم برای عدم اشتیاق به دیدار و محبت کافی گذشت.
مشکلات فراوانی تجربه کردم که مهمترین دلیلش وابستگی بیش از حد شوهرم نسبت به خانوادهش و جملهی کلیدی بجای اینکه بمن محبت کنی به مادر و خواهرم محبت کن بود!!(که بعدها این دیدگاه و رویکرد تاثیرات منفی بسیاری بر زندگی ما گذاشت)
مشکلات رو که با خونوادهم مطرح میکردم علت رو در دوری تفسیر میکردند (حتی در ذهن خودشون نمیتونستن به طلاق فکر کنن چون تمام کسانی ک خانوادهی همسرم رو از دور میشناختن و ب جزئیات رفتاری درون خانواده آشنا نبودن از همسرم بسیار تعریف میکردند)
من هم معتقدم شوهرم در نقش پدر؛ پسر؛ رفیق؛ پسرخاله و حتی همسایه بهترینه اما در نقش همسر متاسفانه با دید بسیار منفیای وارد زندگی شده که بیشتر از رویکرد من تحت تاثیر تربیت خانوادگیشون بوده (خانوادهی مادری ایشون با سواد غیردانشگاهی؛ مدعی؛ رکگو و بسیااار مغرور هستند. با همسر تنها برادرشون مشکلات زیادی داشتند که نتیجهش قهر با زنداداششون تا اخر عمر برادرشون بود. مادرشوهرم و سه خواهر دیگرشون با عروس اولشون مشکل داشتند(جالبه که فقط هم با عروس اول مشکل داشتند) جوریکه دو نفر از خواهرها عروس اولشون طلاق گرفته و خواهر سوم هم عروسش بهمراه شوهرش به خارج از کشور و کیلومترها دورتر از خانواده رفتند)
مصادیق آزارهای خانواده همسر و وابستگی شوهرم به خانوادهش رو بجهت طولانی شدن نمیارم ولی هرجایی که نیاز به توضیح بیشتر داشت بفرمایید.
ما بجهت مشکلات و عدم تفاهم به پنج مشاور مختلف در برحههای مختلف مراجعه کردیم. ریشه اختلافات در حساسیتها؛ عدم مهارتهای ارتباطی طرفین؛ لجبازی و دخالتهای خانواده همسرم عنوان میشد.
تا اینکه مشاوری پیشنهاد داد تمرکزم رو بجای شوهر روی خودم قرار بدم و بفعالیتی که دوست دارم مشغول بشم.
با پیشنهاد و پیگیری همسرم و نیازی که ب کسب درآمد بیشتر داشتیم به شرکتی معرفی شدم و با توجه به قابلیتهایی که از خودم نشون دادم مراحل پیشرفت رو بسرعت طی کردم جوریکه انقدر احساس رضایت از زندگیم میکردم که رفتار شوهر یا خانوادهی همسرم اهمیت قبلیش رو از دست داده بود و با توجه به ارتباط کمتری هم ک بواسطه درگیرهای شغلم با خانوادهی همسرم پیدا کرده بودیم زندگیمون خیلی بهتر شده بود.(نگید الان هم این کار رو بکن چون تجربه نشون داده هر موفقیتی برای من با ضربه و تنشی از جانب همسرم همراهه!)
اما از اونجایی که شوهرم موفقیت و پیشرفت من رو پیشرفت خودش نمیدونست شروع کرد به مقایسه کردن خودش با من و گیردادنهای الکی.
من بواسطهی انگیزهای که در محل کار برای ادامه تحصیل گرفته بودم؛ رشتهی مهندسی دانشگاه تهران در مقطع روزانه قبول شدم اما بخاطر عدم همراهی همسرم و بهانه برای اینکه بچهدارشدنمون دیر میشه از تحصیل انصراف دادم و در ماه هفتم بارداری هم از شغلم برای همیشه خداحافظی کردم و البته بعنوان مادر؛ فرزندم رو مهمتر از شغلم میدونستم و خودم هم موافق این موضوع بودم.
سال اول بچهداری با تمام سختیهاش شیرین گذشت؛ اما کم کم مشکلات بیشتر از قبل آشکار شد. دخالتهای خانوادهی همسرم باعث شد ک کم کم بچهداری من( با اتهام اینکه مادری حساسه و بیش از حد وقف بچهش شده)زیر سوال بره و انتقادات همسرم و دعواها شروع بشه.(مثلا من معتقد بودم وقتی نیریم مهمانی قبل از ساعت ده برگردیم منزل که بچه بخاطر خستگی تو راه خوابش نبره و ساعت خواب بچهی من که از همون ابتدا هم بسیار کمخواب بوده بیشتر بهم نریزه اما اونها اعتقاد داشتند مگه چند بار این مهمونیها در هفته اتفاق میفته!)
الان دخالتهای مستقیم خانوادهی ایشون کمتر شده؛ ارتباط همسرم با خانوادهش در محل کار و بیشتر از طریق تلفن و شبکههای اجتماعیه و بواسطه صبر و احترامی که در برخوردها بخرج دادم بیشتر از قبل مورد احترام خانوادهشون هستم اما به مرحلهای رسیدیم که زندگیمون آرامش نداره و از هم متنفریم.ایشون که از همون ابتدا متنفر بود و الان من رو هم به مرحلهی تنفر رسونده جوریکه دیگه در دعواهامون حتی ملاحظهی بچه رو نمیکنیم. رابطهی جنسیمون به هر چند ماه یکبار و شاید دیگر هرگز تبدیل شده و اصولا برای من احساس تنفر بیشتری رو ایجاد میکنه چون کسی ک صاحب روحم نیست نمیتونه صاحب جسمم هم باشه.من دچار مشکلات جسمی مثل ریزش موی شدید و وجود توده در سینه شدم و از نظر روحی هم داروی اضطراب مصرف میکنم.
شرایط طلاق رو بخاطر عدم اشتغال و استقلال مالی ندارم.
در مقابل سکوت؛ بیتفاوتی؛ پنهانکاری و بیمسئولیتی شوهرم؛ بهانهجویی؛ عصبانیت و پرخاش من هم بیشتر شده. من و حتی مشاورین متوجه نشدیم که مشکل اصلی شوهرم با من چیه؟! توی جملاتی که میگفت تاکیدش روی این بود ک زنم زندگی رو سخت میگیره اما وقتی مصداق ازش میخواستن بهانههای واهی میاورد و مثال روشنی نمیزد(البته قسمت اعظم این تفکر بخاطر تفاوت تربیتی ما با هم بخاطر نوع نگاهمون نسبت به فرزندان و حتی جملات مادرشون در این زمینه بود ک در هر دیدار تکرار میشد!)
اینکه من میگم مادرشون یا در مورد خونوادهشون میگم بمعنی این نیست ک دوستشون ندارم یا بهشون بیاحترامی میکنم. صرفا برای شفافشدن دلیل مشکلات مطرح میکنم و قلبا با این نیت وارد زندگی مشترک شدم ک پدر و مادر همسرم قابل احترامند و بر گردن ما حق دارند.
شوهرم فکر میکنه ک نهایت تلاشش رو بخاطر ما کرده و اگر من گاهی مخالفتی با خواستههای ایشون دارم براشون گرون تموم میشه. دوری من از خونوادهم و تحمل مشکلات بُعد مسافت و دیدار هرچند ماه یکبار برای ایشون ارزشی نداره و حتی منت هم میگذارن که اگر من ماهی یکبار یکساعت دیدن خونوادهم میرم شما هر چند ماه یکبار میری اما دو سه هفته اونجایی!
بهترین جمله اگر از دهان من خارج بشه بدترین تفسیر رو میکنه و بدترین جملهی خونوادهش حتی اگر توهین مستقیم باشه یا شنیده نمیشه و یا به بهترین نحو ممکن که حتی عقل جن هم بهش نمیرسه تفسیر میشه!
هیچوقت در مقابل هیچ شخصی حتی سوپری محل نشده پُشت من در بیاد و حق رو بمن بده بلکه برعکس در این مواقع جانب طرف مقابل رو میگیره و از درحمایت اون شخص وارد میشه.
بارها بهش گفتم بیا جدا بشیم تو که مرتب بمن سرکوفت میزنی(البته از صمیم قلب آرامش رو بجای طلاق آرزو میکنم)؛ بقول خودت نفرین میکنی انشاالله داداشت زنی مثل تو گیرش بیاد ک بفهمی من چی میکشم خب من اگر انقدر بدم چرا باهام زندگی میکنی؟! مهریهم رو بده یا اگر توان نداری خونه نیا برو پیش خونوادهت ک انقدر عاشقشونی زندگی کن من جسم و روحم دیگه این حجم از دعوا و ناراحتی رو تاب نمیاره!
در حالیکه در دوران عقد با وام و اقساط بالا که هیچی از حقوقش باقی نمیموند خونهای خرید که نه محل و نه نوع خونه مورد پسند من نبود. با این حال در زندگی همراهیش کردم و از مشکلات مالی ننالیدم.ازش مجلس عروسی و طلا و هدیه نخواستم و با کمک مالی پدرم پول مستاجر رو پرداخت کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون(اگرچه چند سال بعد رفتیم سفر زیارتی و ولیمه دادیم که خودش هم ماجراها داره!).طلاهای دوران مجردیم رو فروختم و کمکش کردم ماشین بخره. حمایتش کردم در رشتهی دوم امتحان بده. متن جزوههاش رو آماده میکردم که بتونه تو دانشگاه تدریس کنه .. خلاصه همه جوره حمایتش کردم اما هیچوقت از نظرش کافی نبود.
دوستان من نمیخوام شوهرمو تغییر بدم؛ چون این ره ک میروم به ترکستان است! من خودم باید تغییر کنم؛ یه راهکار بدین ک سکوت و صبرم زیادتر بشه و اینکه وقتی از دست همسرم بسبار عصبانیام در مقابل شیطنتهای پسرم کم طاقت و کلافه نباشم. فکر نمیکنم جز این مسیری برای آرامش داشته باشم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)