به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 25 , از مجموع 25
  1. #21
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    69
    Array
    یا زهرا (س)

    خیلی سخت بود حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت ثانیه به ثانیه را حساب می‌کردند زمان‌هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی می‌کردند که به بیت‌المال خسارت زده ام یا نه ؟

    خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمی کنیم یعنی باز خواستی ندارد و می توانی به راحتی از این دو سال بگذری.

    در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را می‌دیدم بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند می‌توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ می شدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می‌رفتند

    چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم جوانی که پشت میز بود گفت برای بسیاری از همکاران و دوستانت شهادت را نوشته اند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم چه کار می‌توانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم

    او هم اشاره کرد و گفت در زمان غیبت امام عصر (عج) زعامت و رهبری شیعه با ولی فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش می کردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند حق الناس میلیون‌ها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند اما هیچ کس به آنها توجه نمی کرد

    مسئولینی که روزگاری برای خودشان کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می‌کردند بعد سؤالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد مثلاً در مورد امام عصر (عج) و زمان ظهور پرسیدم

    ایشان گفت باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود اما بیشتر مردم با وجود مشکلات ، امام زمان (عج) را نمی خواهند اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می‌کنند

    بعد مثالی زد و گفت مدتی پیش مسابقه فوتبال بود بسیاری از مردم در مکان‌های مقدس امام زمان (عج) را برای نتیجه این بازی قسم می‌دادند. من از نشانه های ظهور سؤال کردم از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنان همکاری می‌کنند و ...

    جوان پشت میز لبخندی زد و گفت نگران نباش این ها کفی بر روی آب هستند نیست و نابود می‌شوند شما نباید سست شوید نباید ایمان خود را از دست دهید مگر به آیه ۱۳۹ سوره آل عمران دقت نکرده ای «ولاتهنوا ولاتحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مؤمنین » در این آیه خداوند متعال می فرماید : سست نشوید و غمگین نباشید شما اگر ایمان داشته باشید برترین ( گروه انسان ها) هستید

    نکته دیگری که آنجا شاهد بودم انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول زندگی دنیایی شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد

    مثلا به من گفتند اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه می‌دادی گناه بزرگی در نامه عملت ثبت می‌شد و زندگی دنیایی تو را تحت‌الشعاع قرار می داد در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من البته کمی با فاصله ایستاده اند از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا (س) هستند

    وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می‌شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می‌شد خانم روی خودش را برمی گرداند اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم با لبخند رضایت ایشان همراه بود تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا (س) بود من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم

    و سعی می‌کردم که همواره به یاد ایشان باشم ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا (س) به حساب می آمدیم حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم

    برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند از اینکه برخی اعمال من معصومین را ناراحت می کرد می خواستم از خجالت آب شوم خیلی ناراحت بودم بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نیامده بودند

    برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد همسرم که ماه چهارم بارداری را می‌گذراند بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان خدا را به حق حضرت زهرا (س) قسم می‌داد که من بمانم نگاهم به سمت دیگری رفت داخل یک خانه در محله خود ما دو کودک یتیم خدا را قسم می دادند که من برگردم آنها به خدا می گفتند خدایا ما نمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه‌های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی می‌کردم برای آنها پدری کنم

    آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همین طور با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم به جوانی که پشت میز بود گفتم دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من برگردم نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا (س) بخواهی که مرا شفاعت کند شاید اجازه دهند تا من برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم

    جوابش منفی بود اما باز اصرار کردم گفتم از مادرمان حضرت زهرا (س) بخواه که مرا شفاعت کنند لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت به خاطر اشکهای این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت حضرت زهرا (س) شما را شفاعت نمود تا برگردی

    به محض اینکه به من گفته شد برگرد یک باره دیدم که زیر پای من خالی شد تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شد حالت خاصی داشت چند لحظه طول می‌کشید تا تصویر محو شود مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم

  2. #22
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    69
    Array
    بازگشت

    کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان بیمار احیا شد روح به جسم برگشته بود حالت خاصی داشتم هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام هم ناراحت بودم که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشته‌ام

    پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم بعد هم با ایجاد شوک مرا احیا کردند من در تمام آن لحظات شاهد کارهایشان بودم پس از اتمام کار مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت

    حالم بهتر شد توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم من در این ساعات تمام خاطراتی را که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم چقدر سخت بود چه شرایط سختی را طی کردم من بهشت برزخی را با تمام نعمت‌هایش دیدم من افراد گرفتار را دیدم من تا چند قدمی بهشت رفتم من مادرم حضرت زهرا (س) را با کمی فاصله مشاهده کردم.

    من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامی در دنیا و آخرت دارد برایم تحمل دنیا واقعا سخت بود دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آنان واقعاً وحشت کردم

    من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک می شد مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند یکی دو نفر از بستگان ما می‌خواستند به دیدنم بیایند آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند

    من این را به خوبی متوجه شدم یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم بدنم لرزید به یکی از همراهانم گفتم تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است اعمال و رفتار و...

    به غذایی که برایم می‌آوردند نگاه نمیکردم میترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم اما نمی دانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها می کرد و بعد از ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم میخواستم هیچ کس را نبینم

    اما یکباره رنگ‌ از چهره ام پرید من صدای تسبیح خدا از در و دیوار می شنیدم دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی کنم آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود من نمی‌توانستم این گونه ادامه دهم با این وضعیت حتی با برخی نزدیکان خودم نمی‌توانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت

    اما دوست داشتم تنها باشم دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم تنهایی را دوست داشتم در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم چقدر لحظات زیبایی بود آنجا زمان مطرح نبود آنجا احتیاج به کلام نبود با یک نگاه آنچه میخواستی منتقل می‌شد آن جا از اولین تا آخرین را می‌شد مشاهده کرد من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود

    حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آنها شدم

    چند تایی را اسم بردم گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند تعجب کردم پس منظور از این ماجرا چه بود من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدند مشاهده کردم چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم اما فکرم به شدت مشغول بود چرا من برخی از دوستانم که الان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم

    یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود با خانم و بچه‌ها برای خرید به بیرون رفتیم به محض اینکه وارد بازار شدم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد رنگم پرید به همسرم گفتم این فلانی نبود ؟ همسرم که متوجه نگرانی من شده بود گفت چی شده آره خودش بود!
    این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود برای بدست آوردن پول مواد همه کاری می‌کرد گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدم که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود مرتبه به ملائک خدا التماس می‌کرد حتی من علت مرگش را هم می‌دانم

    خانم من با لبخند گفت مطمئن هستی که اشتباه ندیدی حالا علت مرگش چی بود گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابلهای فشار قوی برق بود که برق اون رو میگیره و کشته میشه خانم من گفت فعلاً که سالم و سرحال بود آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم پس نکنه اون چیزهایی که من دیدم توهم بوده دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد

    بعد هم تشییع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد من مات و حیران مانده بودم که چی شد از دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود سؤال کردم علت مرگ این جوان چی بود گفت بنده خدا تصادف کرده من بیشتر توی فکر فرو رفتم اما من خودم این جوان را دیدم او حال و روز خوشی نداشت اعمال و گناهان و حق‌الناس و...
    حسابی گرفتارش کرده بود به همه التماس می‌کرد تا کاری برایش انجام دهند چند روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود لابلای صحبت او گفت چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی را قطع کنه و بدزده ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها می‌کرده

    همان بالا برق خشکش میکنه و مثل یک تکه چوب پرت میشه پایین! خیره شده بودم به صورت این مهمان و گفتم فلانی رو می گی؟ گفت : بله خودشه، پرسیدم شما مطمئن هستید ؟گفت آره خودم اومدم بالا سرش.
    اما خانواده اش چیز دیگه گفتند

  3. #23
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    69
    Array
    نشانه ها

    پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده‌ام نمی دانستم چطور ممکن است! لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم

    و ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودید بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
    یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد دار فانی را وداع گفت خیلی ناراحت بودم اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است به زودی به ما ملحق می‌شود.

    در یکی از روزهای دوران نقاهت به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم یاد خاطرات کودکی و نوجوانی برایم تداعی شد یکی از پیرمرد های قدیمی مسجد را دیدم سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم یکباره یاد صحنه‌ هایی افتادم که از حساب و کتاب اعمال دیده بودم

    یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید این افکار و صحنه ناراحتی آن پیرمرد همینطور در مقابل چشمانم بود با خودم گفتم باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد

    هر چند می دانستم که مانند بقیه موارد این‌هم واقعی است اما دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم به آن پیرمرد گفتم فلانی را یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد گفت بله خدا نور به قبرش بباره چقدر این‌مرد خوب بود این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد آدم درستی بود مثل اون‌حاجی کم پیدا میشه

    گفتم : بله اما خبر داری بنده خدا چیزی توی شهر وقت کرده مسجد ، حسینیه؟ گفت نمیدونم ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود اون حتما خبر داره الان هم توی مسجد نشسته بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم که ذکر آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسیدم این بنده خدا چیزی وقف کرده این پیرمرد گفت : خدا رحمتش کنه دوست نداشت کسی خبردار بشه اما چون از دنیا رفته به شما می گویم ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت این حسینیه را می‌بینید که اینجا ساخته شده همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردیم حسینیه را ساخت و وقف کرد

    نمیدونی‌ چقدر این حسینیه خیر و برکت داره الان هم داریم بنایی می‌کنیم و دیوار حسینیه رو برمیداریم و ملحقش می‌کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه من بدون اینکه چیزی بگویم جواب سؤالم را گرفتم بعد از نماز سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم

    شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود با لبخند به خانمم گفتم اون لحظه آخر به من گفتند به خاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگه بچه دختر بود معلوم میشه که تمام این ماجراها صحیح بوده در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد

    اما جدای از این موارد تنها چیزی که پس از بازگشت ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت می‌کرد ترس از حضور در قبرستان بود من صداهای وحشتناک می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود اما این مسئله اصلاً در کنار مزار شهدا اتفاق نمی‌افتاد در آنجا آرامش بود و روح معنویت در وجود انسان ها پخش می شد لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم

    و بعد از آن فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می‌شدم اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که من در کتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنیا میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده

    من اکنون در وقت‌ های اضافه هستم اما به من گفتند مدت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار با والدین و نزدیکان می‌گذاری جزو عمر شما محسوب نمی شود همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی جزو این مقدار عمر شما حساب نمی‌شود

  4. #24
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    69
    Array
    مدافعان حرم

    دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور باید این حرف را ثابت می کردم؟ برای همین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی همکارانم را در اداره می دیدم یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می‌کنم

    هیجان عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم من یک شهید را که به زودی به ملاقات الهی می‌رفت می‌دیدم اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است
    ۴ ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه ۱۳۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند

    جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را می‌کردم همگی ثبت‌ نام کردند من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آنها پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد می‌شد نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد که مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریست‌ها با ترکیه قطع شد محاصره شهر حلب کامل شد

    مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم دیگر هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم کارهایم را انجام دادم وصیتنامه و مسائلی که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام شد

    آماده رفتن شدم به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد . اما با یاری خدا تمام کارها حل شد ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد یعنی خیلی مراقبت از اعمال انجام می‌دادم تا خدایی نکرده دل کسی را نرنجانم حق الناس بر گردنم نماند. دیگر از این شوخی‌ها و سرکار گذاشتن ها و... خبری نبود

    یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم که یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه مرگ پیدا کردید ! خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم اما قبول نکردم من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم که آنها باور نکردند لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم

    جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاه سنایی و ... در کنار هم بودیم آنها مرا به یکی از اتاق‌های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی من هم کمی از ماجرا را گفتم رفقای من خیلی منقلب شدند خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت.

    چند روز بعد در یکی از عملیات ها حضور داشتم در حین عملیات مجروح شدم و افتادم جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود شهادتین را گفتم در این لحظه منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم

    در این شرایط بحرانی عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند خیلی از این کار ناراحت شدم گفتم برای چی این کار رو کردید ممکن بود همه ما را بزنند جواد محمدی گفت: باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی چند روز بعد باز این افراد در جلسه خصوصی از من خواستند که برای ایشان از برزخ بگویم

    نگاهی به چهره تک تک آنها کردم گفتم چند نفر از شما فردا شهید می‌شوید سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد با نگاه‌های خود التماس می‌کردند که من سکوت نکنم . حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود من تمام آنچه دیده بودم را گفتم از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع این ها نباشم اما نه. ان شاءالله که هستم

    جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب می‌دادم در آخر گفت چه چیزی بیش از همه در آن طرف به درد ما می‌خورد گفتم بعد از اهمیت به نماز با نیت الهی و خالصانه هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد

    خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت می‌بینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه‌ها را پایمال می‌کند از دنیا می رود و می گویند شهید شد خیلی آرام گفتم آقا جواد مرگ این آقا را دیدم او در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند حتی مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام شهدا فاصله داشته.

    چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم من آرپی‌جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم گفتم اگر پیش این ها باشم بهتره احتمالاً با تمامی نفرات همگی باهم شهید می‌شویم

    نیمه‌های شب هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند او کارها را پیگیری می‌کرد سریع پیش من آمد و گفت الان داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست او می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند من هم به او گفتم چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهید می‌شوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم من هم می‌خواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها ما هم توفیق داشته باشیم

    دستور حرکت صادر شد من از ساعت ها قبل آماده بودم سر ستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل می خواستم اولین نفر باشم که پرواز می کند هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد خیلی جدی گفت سوار شو که باید از یک طرف دیگه خط‌شکن محور باشی باید حرفش را قبول می‌کردم

    من هم خوشحال سوار موتور جواد شدم ده دقیقه ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم به من گفت پیاده شو زود باش بعد جواد داد زد : سید یحیی بیا. سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد من به جواد گفتم اینجا کجاست ؟خط کجاست ؟ نیروها کجایند ؟جواد هم گفت این آرپی‌جی را بگیر و برو بالای تپه اونجا بچه ها تو را توجیه می‌کنند رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت این منطقه خیلی آروم بود تعجب کردم از چند نفری که در سنگر حضور داشتند پرسیدم باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست یکی از آنها گفت بگیر بشین اینجا خط پدافندی است باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم

    تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده روز بعد که عملیات تمام شد وقتی جواد محمدی را دیدم گفتم خدا بگم چیکارت بکنه برای چی من را بردی پشت خط لبخندی زد و گفت تو فعلاً نباید شهید بشی باید برای مردم بگویی که آن طرف چه خبر است مردم معاد را فراموش کرده‌اند برای همین جایی بردمت از خط دور باشی

    اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند سجاد مرادی و سید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند اولین شهدا بودند مدتی بعد مرتضی زارع بعد شاهسنایی و عبدالمهدی و... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که با هم بودیم همگی پر کشیدند و رفتند درست همانطور که قبلا دیده بودم جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد بچه‌های اصفهان را به ایران منتقل کردند من هم با دست خالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد

  5. #25
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 بهمن 99 [ 14:20]
    تاریخ عضویت
    1399-4-26
    نوشته ها
    449
    امتیاز
    6,953
    سطح
    55
    Points: 6,953, Level: 55
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 197
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered5000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 435 در 224 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    69
    Array
    مدافعان وطن

    مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت پس از شهادت دوستان مدافع حرم حال و روز من خیلی خراب بود من تا نزدیکی شهادت رفتم اما خودم می‌دانستم که چرا شهادت را از دست دادم به من گفته بودند که هرگونه نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند را عقب می اندازد روزی که حاضر در سوریه بودیم پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود

    چند دختر جوان با لباس هایی بسیار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم هر چه می خواستم حواس خودم را پرت کنم انگار نمی شد اما دیگر دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد این دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند نمی‌دانم شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم

    هرچه بود گویی ایمان و اعتقاد من آزمایش شد گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی با اینکه در مقابل عشوه های آنها هیچ حرف و هیچ عکس‌العملی انجام ندادم اما متأسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را می شناختم که آنها را جزو شهدا دیده بودم می دانستم آنها نیز شهید خواهند شد

    یکی از آنها علی خادم بود علی پسر ساده و دوست داشتنی سپاه بود آرام بود و با اخلاص. توی فرودگاه در جایی نشست که هیچ کسی در مقابلش نباشد تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد اما همراه با ما به ایران برگشت من با خودم فکر می‌کردم که علی به زودی شهید خواهد شد اما چگونه و کجا؟

    یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدن مشاهده کردم من و اسماعیل خیلی با هم دوست بودیم یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد یک ساعتی با هم صحبت کردیم

    اسماعیل خداحافظی کرد و گفت قرار است برای مأموریت به مناطق مرزی اعزام شود رفقای ما عازم سیستان و بلوچستان شدند مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه‌ای است که دوستان پاسدار برای مأموریت به آنجا اعزام می‌شدند. فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم گفتند رفته سیستان یک باره با خودم گفتم نکند باب شهادت از آنجا برای او باز شود سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم اما مجوز حضور ما صادر نشد

    مدتی گذشت با رفقا در ارتباط بودم اما نتوانستم آنها را همراهی کنم در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد خبر خیلی کوتاه بود اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد. یک انتحاری وهابی خودش را به اتوبوس سپاه می‌زند و ده‌ها رزمنده را که مأموریت شان به پایان رسیده بود به شهادت می رساند. سراغ رفقا را گرفتم روز بعد لیست شهدا ارسال شد علی خادم ، اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند. البته بعد از شهادت دوستانم راهی مرزهای شرقی شدم مدتی را در پاسگاه‌های مرزی حضور داشتم اما خبری از شهادت نشد

    یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند با دیدن آنها حالم تغییر کرد من هر دوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمره شهدا و با سرهای بریده شده راهی بهشت بودند برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم نام هر دوی شما محمد است، درسته؟ آنها تأیید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم

    من در اداره مشغول به کار بودم با حسرتی که غیر قابل باور است یک روز در نمازخانه اداره دو جوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند جلو رفتم و سلام کردم خیلی چهره آنها برایم آشنا بود به نفر اول گفتم من نمی‌دانم شما را کجا دیدم ولی خیلی برای من آشنا هستید میتونم فامیلی شما را بپرسم ؟ نفر اول خودش را معرفی کرد تا نام ایشان را شنیدم رنگ از چهره ام پرید یاد خاطرات اتاق عمل و... برایم تداعی شد

    بلافاصله به دوست کناری او گفتم نام شما هم باید حسین آقا باشه درسته ؟ او هم تأیید کرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آنها را می شناسم اما من که حال منقلبی داشتم بلند شدم و خداحافظی کردم خوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار را با هم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال وارد بهشت شدند هر دو با هم شهید شدند در حالی که در زمان شهادت مسئولیت داشتند

    باز به ذهن خودم مراجعه کردم و چند نفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند ۵ نفر دیگر از بچه‌های اداره را مشاهده کردم که الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند اما عروج آنها را هم دیده بودم .۵ نفر با هم به شهادت می‌رسند چند نفری را در خارج اداره دیدم که آنها هم ...

    هرچند ماجرای سه دقیقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من خیلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نمی‌کنم اما خیلی از موارد را سالها پس از آن واقعه در شرایط مختلف به یاد می آورم چند روز قبل در محل کار نشسته بودم چاپ اول کتاب انجام شده بود یکی از مسئولین از تهران برای بازرسی اداره ما آمد که وارد اتاق ما شد و سلام کرد و پشت میز آمد و مشغول روبوسی شدیم مرا به اسم صدا کرد و گفت چطوری؟ من که هنوز او را به خاطر نیاورده بودم گفتم الحمدلله گفت ظاهراً مرا به جا نیاوردی؟

    سال قبل در فلان اداره برای مدت کوتاهی با شما همکار بودم من کتاب سه دقیقه در قیامت را که خواندم حدس زدم که ماجرای شما باشد درسته؟ گفتم بله و کمی صحبت کردیم ایشان گفت یکی از بستگان من با خواندن این کتاب خیلی متحول شده و چند میلیون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بیت المال کلی پول پرداخت کرده بعد از صحبت های معمول ایشان رفت

    و من مشغول فکر بودم که او را کجا دیدم یکباره یادم آمد او هم جزو کسانی بود که از کنار من عبور کرد و بی حساب وارد بهشت شد او هم شهید می‌شود دیدن هر روزه این دوستان بر حسرت من می افزاید خدا نکند مرگ ما شهادت نباشد به قول‌ برادر علیرضا قزوه :

    وقتی که غزل نیست شفای دل خسته
    دیگر چه نشینیم به پشت در بسته
    رفتند چه دلگیر و گذشتند چه جان سوز
    آن سینه زنان حرمش دسته به دسته
    می گویم و می دانم از این کوچه تاریک
    راهی ست به سرمنزل دلهای شکسته
    در روز جزا جرئت برخاستنش نیست
    پایی که به آن زخم عبوری ننشسته
    قسمت نشود روی مزارم بگذارند
    سنگی که گل لاله به آن نقش نبسته

  6. کاربر روبرو از پست مفید تبسم آسمانی تشکرکرده است .

    افسونگر (سه شنبه 28 مرداد 99)


 
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:01 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.