با سلام
بعضی دوستان منو میشناسن، حنا هستم ۳۵ ساله، چهار ساله عقد کردم بدون هیچ مراسم و عروسی رفتم با همسرم، همخونه شدم و هنوز هم باکره هستم و بدترین بلاها و تحقیرها و ظلم ها رو دیدم و مثل احمق ها نشستم و چهار سال تحمل شکنجه کردم تا رسیدم به وضع الانم، الان ساعت پنج صبحه و من هنوز نخوابیدم چون دارم برای زندگی و سرنوشت نکبتبارم اشک میریزم.
بعد از اون همه جنگ و دعوا، من اسفند ۹۶ با شوهرم دعوام شد، سر اینکه ایشون میخواست با یه خانم مطلقه تو یه کافی شاپ ساعت ۹ شب قرار کاری بذاره، دعوامون شد و اون به من یه سیلی زد، منم انقدر دعوا رو ادامه دادم تا کلی کتک خوردم و زنگ زده به مامان و بابام بیان دنبالم، وقتی اومدن انقدر بحث کردیم تا شوهرم بهم گفت من بهت هیچ حسی ندارم، تا اینو گفت من لباسامو جمع کردم و با مامان و بابام از خونه رفتم، ۷ ماه خونه بابام بودم و از طریق یکی از کارمنداش تو شرکت فهمیدم با منشیش رابطه داره، تا اینکه یک روز اون خانومه بهم زنگ زد که شوهرت با منشیش تو خونه هستن برو پلیس ببر بگیرشون، منم زنگ زدم پلیس، رفتم تو راه پله، شوهرم نشسته بود پشت در بهم التماس میکرد که منو ببخش چون من به خودم اومدم، اشتباه کردم و از این حرفا... من پلیسارو فرستادم رفتن، شوهرم در حالیکه اون دختره تو خونه پیشش بود پشت در بهم التماس میکرد که ببخشمش، تا صبح ساعت ۶ نشستم پشت در و اون التماس میکرد، قول داد دختره رو بندازه بیرون و همیشه بهم وفادار باشه، برام جشن عروسی بگیره و زندگیمون رو شروع کنیم، منم حرفاشو باور کردم، شش صبح رفتم طبقه پایین در هم قفل کردم تا نبینمشون، و اونا ساعت ۸ رفتن شرکت، منم بعد از اونا از خونه زدم بیرون، اون روز شوهرم که تا ۷ ماه سراغ منو نگرفته بود هر لحظه اسمس میداد بیا ببینمت، تو منو بیدار کردی، یک عمر بهت بدهکارم، منم عصرش رفتم دیدنش و یک دسته کل برام آورد و آشتی کردیم، گفتم دختره رو اخراج کردی، گفت تو این مدت که نبودی من دختره رو کردم حسابدار شرکت، باید چند تا چک تحویل بده بعد بره، گفتم چند روز طول میکشه، گفت دو روز، گفتم امکان نداره گفتم اون یک ثانیه هم نباید بیاد، شوهرم کلی التماس کرد که اگه چکامو تحویل نده بدبخت میشم ، منم قبول کردم، بعدش دو روز دیگه اومد گفت یکی از همکارام داره از شرکت میره، اجازه میدی ده روز دیگه اون دختره بمونه کارهای اونو انجام بده، من داد و هوار کردم نمیشه، اونم باز کلی التماس و کلی قسم که اون تموم شده، فقط ده روز، باز منم با اکراه قبول کردم، باورتون میشه اون ده روز تبدیل شد یک ماه و من هر روز سر این قضیه باهاش دعوا داشتم، تا اینکه بهش گفتم من باهات قطع رابطه میکنم هر وقت به قولت عمل کردی و اون دختر رو انداختی بیرون بیا، اونم گفت نه تو رو خدا قطع رابطه نکنیم، یک ماه فرصت بده، بعد از یک ماه گفتم امروز دیگه فرصت تموم شد، شوهرم گفت نمیشه، من دیگه نتونستم تحمل کنم و باهاش یه دعوای شدید کردم، شوهرم هم بهم گفت گم شو، خلاصه اینکه اون دختره شش ماه شرکت موند و تو اون شش ماه ده بار بین ما دعوا شد، یک بار با سیلی زد پرده گوشم پاره شد، یک بار محکم زد زیر چشمم کبود شد، من هم به خواهر و مادرش تمام جریان رو گفتم چیه، اونها خیلی ناراحت شدن و برای اولین بار توی عمرم طرفداری منو کردن، قول دادن هیچی به شوهرم نگن، چون اگه شوهرم میدونست که من اون جریان رو به کسی گفتم خیلی عصبانی میشد.
من و شوهرم به مرور زمان با هم خوب و صمیمی شدیم.مادرشوهرم که کمرشو عمل کرده بود و خونه ما میموند یواش یواش شروع کرد با من بداخلاقی، چون از اولش با عروساش خوب نیست، با منم هیچوقت خوب نبود فقط به خاطر اون جریان یه کم نرم شد، من چهار ماه پرستاری مادرشوهرمو کردم و چون وسواسی داره خیلی اذیتم میکرد همش بهونه میاورد و چون میدید شوهرم بهم خیلی محبت میکنه و اجازه نمیده کسی بهم چیزی بگن و چند بار شوهرم به خاطر من با مامانش دعوا کرده بود که چرا منو اذیت میکنه، خلاصه اینکه رفتار مامانش خیلی افتضاح بود باهام و چون آتو دستش بود همش میخواست منو آزار بده و هر کاری دوست داشت میکرد میگفت اگه محمد بفهمه پشت سرش چیاگفتی اصلا یک ثانیه هم نگهت نمیداره،همش استرس داشتم. تا اینکه مادرشوهرم و پدرشوهرم ده روز رفتن باغ و من و شوهرم بالاخره یه نفس راحت کشیدیم، من هر روز استرس داشتم نکنه باز مادرش بیاد، همش دعا میکردم از باغ بره خونه خودش دیگه خونه ما نیاد، تا اینکه ششم رمضان بود که مادرشوهرم باز دوباره اومد خونه ما، تا رسید چند تا حرف و متلک و فحش بارم کرد، منم دیگه تحملم تموم شده بود، به شوهرم گفتم من دیگه نمیتونم این مدلی زندگی کنم، من زندگی مستقل میخوام وقتی مادرت خودش خونه زندگی داره، حالش هم خوب شده من نمیتونم دیگه کنار مادرت زندگی کنم، وسایلامو جمع کردم و اومدم خونه بابام، شوهرم ناراحت بود که چرا از خونه رفتی روزی که از خونه اومدم بیرون مادرشوهرم تمام حرفهایی که بهش در مورد خیانت شوهرم گفته بودم همشو به شوهرم گفته، شوهرم بهم اسمس داد و کلی فحش داد که تو تموم شدی طلاقت میدم آبروی منو همه جا بردی، گفتم عرضه نداری اگه طلاق ندی، کلی فحش واسه مامانش نوشتم، اونم منو بلاک کرد. تا اینکه امشب متوجه شدم شوهرم باز دوباره رفته سراغ اون دختره و باهاش دوباره رابطشو شروع کرده، دارم دق میکنم، انقدر گریه کردم و عذاب کشیدم، ازحرصم معده ام درد میکنه، داغونم چیکار کنم. خدایا کمکم کن
علاقه مندی ها (Bookmarks)