تشکرشده 635 در 275 پست
تشکرشده 7 در 6 پست
انتهای پاییز 97
طبق معمول و بی اغراق تر، طبق روال معمول زندگی مان ، مادرت قهر بود. تقریبا منت کشی هر روزه مرا رد میکرد. اصلا دیگر یادم نمیاید که ما قبل از شروع این قهرها چگونه روز را میگذراندیم. موجود عجیبی است. خیلی دوستش داشتم ، خیلی. یا برایش کافی نبود یا اینکه زیادی بود. زمان به هر دو ما ثابت خواهد کرد که چه کسی یا شاید کسانی ندامت را تجربه خواهد کرد
بارها و بارها چه بصورت غیر مستقیم و چه مثل همین دفعه آخر ، به مادرت گفتم مراقب باش. دلم دارد می میرد. داری توی قلبم گم میشوی . اما غرورش مادرت را اسیر کرده است . او برده غرور است و من گویا اینبار میتوانم از هر دو آنها خلاص شوم . وقتی مادرت نیست ،تازگی ها احساس میکنم شادترم ، انگار شانس به سمت من مایل شده است.
سعی بر آن دارم که به هر حو ممکن از احساس هایمان در ای لحظات بگویم . تا بر ما خورده نگیری که چرا جدا شدیم
- - - Updated - - -
قسمت دوم
اوضاع مالی ما نه بد و نه خوب بود. یکم دیر رفتیم واسه ثبت نام به همین خاطر خوابگاه گیرم نیومد. توی گیر و دار التماس واسه خوابگاه با چندتا مثل خودم رفیق شدم. گفتیم خوب جمع میشیم و یه خونه دانشجویی میگیریم که هزینه کم بدیم. توی اصفهان خونه گرون بود. رفتیم یکی از شهرهای نزدیک به اصفهان و در فاصله 15 کیلومتری دانشگاه ، یه شهر خیلی خوشگل و سرزنده به اسم شاهین شهر.(کاش یه شاهین شهر رفته اینارو بخونه و براتون تاییدش کنه). یک طبقه ،125 متر ،3خوابه . 5 میلیون پیش و ماهیانه 140 هزارتومن اجاره.تقسیم بر 5 نفر. یکیمون یه ترم بالایی بود که از خوابگاه اخراج شده بود. بچه شهرک نفت پونک بود و مهندسی شیمی میخوند ، اسمش حامد بود. نفر بعدی اسمش محسن بود و مهندسی صنایع میخوند.نفر سوم میلاد ، بچه گیشا و دانشجوی مکانیک جامدات و آخری که بچه میدون المپیک بود و هم رشته ای میلاد.
تقریبا همه چیز توی سال اول روی روال طبیعی طی میشد، تا اینکه دوتا از دوستای حامد که بچه شهرهای اطراف شیراز بودن سر و کله شون پیدا شد. فرشاد و محمد
مهمون های روز اول که یک ساعت نشستن و رفتن. خوش سر و زبون و شیرین لهجه و البته پر انرژی.ماشالا در ضمینه خورد و خوراک هم از حرفه ای های روزگار بودن.
تقریبا بعدش هر روز میومدن،بعدش پای ما خونه اونا باز شد.اونام اخراجی بودن(از خوابگاه).یبار که از حامد پرسیدیم چرا اخراج شدن؟ اونم با اخم گفت که مشروب خورده بودن و یه آدم فروش به حراست خبر داده بوده،بعدش جفتشون دو ترم تعلیق و اخراج از خوابگاه براشون زده بودن.
نازنین2010 (شنبه 08 دی 97)
تشکرشده 7 در 6 پست
یکیشون زیادی میخوابید، یعنی غیر عادی بود. از ساعت 2 و 3 صبح الی 16 و 17 و اینا
من خودم بچه یافت آبادم تقریبا و خلاف رو دیدم و حس کردم.می دونستم که یه جای کار ایراد داره. یه ظهر پاییزی با میلاد از دانشگاه داشتیم میرفتیم سمت خونه و آهنگ گوش میدادیم ، یادمه آهنگ عشق (داریوش بود) . رسیدیم دم در خونه و میلاد یهو مث سگ شروع کردن بو کشیدن. به م گفت علی بوی بنگ رو احساس میکنی؟؟ منم که واقعا حس نکرده بودم ، سرم رو تکون دادم که یعنی نه
رفتیم تو خونه و دیدیم مهدی و حامد و اون دوتا نشستن و هرهر و کرکر به هرچی که فکرش رو بکنی.....
میلاد اخم کرد و رفت اتاقش. من اما کنجکاو و گرسنه ، نشستم یه چیزی بخورم که میلاد داد زد و من رو کشوند اتاق. بهم گفت دیدی گفتم که بوهای ناجور میاد؟؟؟؟؟؟؟
پاییز 96
می دانم که در آپارتمان کوچکمان به انتظار بابا نشسته ای و در را می پایی، این شوقی عمیق را در وجودم می گستراند ، اما درست در وسط همان خانه ، هیولای چند سر قهر کنار مادرت نشسته است. از هر دو قدم که به سمت تو باید با هیجان طی شود ، یکی بخاطر قهر های مادرت عقب گرد میشود. و من دست تنها نمیتوانم نجاتتان دهم.
- - - Updated - - -
یادمه روزهای اول ازدواجمون براش مینوشتم ، کوتاه و عاشقانه
همون موقع بهم گفت که از نوشتن خوشش نمیاد،لاجرم قلم و دفتر رو از دستم زمین گذاشتم.
اشتباه نکنید!!!! قصدم مظلوم نمایی و نشون دادن اینکه من یه بیچاره بودم توی دستای ستمگر اون نیست. نیتم فقط اینه که بگم من تا جایی که تونستم تغییر کردم تا قطار زندگیم از ریل خارج نشه. حالا هم یه طرفه به قاضی نریم و پشت کسی که نیست تا از خودش دفاع کنه موضع خصمانه نگیریم.
اینا فقط سمت دید من از طرف خودمه و بس
- - - Updated - - -
یه موضوعش خیلی اذیتم میکنه و اون اینه که هیچوقت عذرخواهی نکرده ، و من همیشه تمام قسمت بد ماجرارو گردن گرفتم . بخاطر همه بجز خودم. حسم بهم میگه از این جدایی من موقتا افسرده و در ادامه موفق تر خواهم بود
نازنین2010 (شنبه 08 دی 97)
تشکرشده 7 در 6 پست
امروز جمعه بود
حس میکنم که از لحاظ روحی به یه فروپاشی بزرگ نزدیکم. اما هنوز دلیل اینایی که سرم میاد رو نمیدونم .ابدا حسی که بخواد لبخند روی صورتم بیاره رو نمیفهمم و این وسط عداب وجدان از آینده ی تو راحتم نمیداره. فکر می کنم به آدمایی توی وضعیت روحی من اصطلاحا افسرده میگن اما من دارم سر میشم . حس بودن توی وجودم به سرعت داره تحلیل میره . فکر کنم بدترین احساس دنیا ، بی حسی باشه.
نازنین2010 (شنبه 08 دی 97)
تشکرشده 635 در 275 پست
تشکرشده 1,769 در 422 پست
دلم ریش ریش شد از عنوان تاپیک
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)