مدت زیادی هست که نیاز شدیدی به کمک احساس میکنم
مشکلم از حدود دو سال پیش شروع شد(نوروز95)، مدام گریه میکردم، تخلیه انرژی شده بودم حتی توانایی کارکردن نداشتم
حدود 5سال از تاریخ عقدم میگذشت ولی هنوز عروسی نگرفته بودیم(به خاطر مشکلات مالی)
مدام اطرافیان سوال میپرسیدن کی عروسی میگیری؟چند ساله نامزدی و من هربار یه بهونه میاوردم!
یکسال بود مشغول بکار شده بودم و فوق العاده تحت فشار محیط و فشارکاری، از کارم هم ناراضی بودم.
هیچ تفریحی نداشتم،مسافرت نمیرفتم، نامزدم هم خودش رو غرق کارش کرده بود و حتی روزهای تعطیل هم سرکار میرفت(هنوز هم همینطوره)کاری که نتیجه ش حتی نصف درآمد من نیست!
بعد از اون تا الان روز به روز بدتر شدم تا جایی که سال قبل همین موقع ها بود که یهو متوجه شدم هیچ حسی ندارم، بله دقیقا فهمیدم که فقط زنده م و نفس میکشم و هیچ چیز نه ناراحتم میکنه و نه خوشحال
از اون به بعد دیگه کمتر پیش میاد گریه کنم و فقط مثل یک مرده متحرک دارم زندگی میکنم
از سی تا نشونه افسردگی 28 تا رو دارم و اون 2مورد یعنی خودکشی و توهم و هذیان هنوز به سراغم نیومده
از اون موقع(یعنی شروع عدم احساس به چیزی یا کسی) فهمیدم نیاز به کمک دارم
خواستم پیش مشاور برم ولی همسرم قبول نمیکنه!
چند ماه پیش بدون گرفتن جشن عروسی یه خونه رهن کردیم و اومدیم سرزندگی!!!و بازهم شنیدن حرف بقیه!!!
***حالا چرا من شیفته هستم؟!
همین مسایل افسردگی و یه موضوع دیگه که بعدا اشاره میکنم(که بدجوری منو شکست) باعث شد شروع کنم و کتابهای خودشناسی و روانشناسی بخونم
از میون این کتابها چند وقت پیش کتابی خوندم به نام زنان شیفته(روانشناسی محبت بی تناسب) کتابی فوق العاده که دیدم رو نسبت به زندگیم عوض کرد(با اینکه تا حدودی میدونستم اینجوری هستم)
من قبل عقدم هفت سال با همسرم آشنا بودم
از روز اول شیفته ش شدم یا به قولی عاشق با اینکه میدونستم اشتباهه!با هم توی دانشگاه آشنا شده بودیم.من از اون لحظه بود که شروع به تغییر کردم...هیچکدوم از دوستانم و حتی اطرافیان موافق این رابطه نبودند و...(دانشجوی فوق دیپلم ادبیات و کاملا بی پول،سربازی نرفته و بدون آینده ،سیگاری و سربه هوا بود،بدون قید و بند فقط اهل دختربازی نبود و خیلی متفکر و عاقل به نظر میرسید!)
به خاطرش و به خواستش ،دوستانم رو ترک کردم، مثل اون شدم یعنیب دیگه پای قولم نمیموندم،قسط های وام دانشجویی عقب میوفتاد، وام میگرفتم یا از خانوادم پول میگرفتم تا بتونم اونو راضی نگه دارم و ولخرجی میکردم،سرکلاس درس نمیرفتم و تمام وقتم رو با اون بودم
با اون بودم و به خواستش عمل میکردم تا دوستم داشته باشه،تا ترکم نکنه چون نمیخواستم تنها بشم،اون اولین مرد زندگیم بود و منم کاملا وابسته ش شدم
منی که همه بهش اعتماد و اعتقاد داشتن حالا همچین آدمی شدم!دوسال طرح رفتم،کار کردمَ و با پولش طلا و ماشین خریدم ولی...
ماشینمو فروختم،طلاهام رو فروختم تا بتونم به اون بدم،تا اون بتونه کاری شروع کنه و به قول خودم براش شخصیت سازی کنم
وام میگرفتم و بهش میدادم حتی بعد عقد طلاهای مادرم رو براش فروختم تا احساس بی پولی و حقارت نکنه، آخه تا وقتی که پول داره حالش خوبه وگرنه...
بعد عقد هم همین موضوع ادامه داشت مثل قبل بهش پول میدادم تا برای خودم و خودش خرج کنه تا شخصیش زیر سوال نره،تا حالش خوب باشه...،الان بعد 5سال از کارکردن شبانه روزی هیچی تو حسابم ندارم!منی که ماهی 3میلیون درامد دارم!حتی یک میلیون هم در حسابم ندارم!!!نمیدونم واقعا اشتباه کردم یا کارم درست بوده
ولی طبق گفته های کتاب من تمام موارد یک زن شیفته رو دارم که براتون مینویسم
حالا بعد12سال که ازین رابطه میگذره قصد دارم بهتر بشم، میخوام از این افسردگی و این وضع نجات پیدا کنم
اینم اضافه کنم همسرم مرد خوبیه و تمام تلاشش رو میکنه که درامدش رو بالا ببره،خیانت نمیکنه و دست بزن هم نداره ولی فوق العاده ولخرجه،هیچ حساب و کتابی تو کاراش نداره و ...
نیاز به کمک و راهنمایی دارم
آیا کسی تجربه مشابه من داشته؟واقعا احساس حماقت میکنم!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)