دوستان خوبم از همتون ممنونم
آخیش عزیز پدر و مادرم بیش از حد روی من حساسن مخصوصا پدرم چون بخاطر ازدواج من خودشو مقصر میدونه بااینکه هیچوقت مشکلاتمو باهاشون در میون نذاشتم
و همیشه وانمود کردم که همه چی روبراهه ولی اثری نداشته پدرم بارها گفته که از وقتی تو ازدواج کردی یک شب خواب راحت نداشتم
شوهرمم رفتارش باهام پیش خونوادم خوب نبود توی هیچ مراسمی همرام نبود منم خیلی از رفت و آمدارو محدود میکردم ولی بعضی وقتا نمیشد مثلا عید فطر و قربان یا عید نوروز یا مراسم فارغ التحصیلی برادرام، نمیشد نرم چون هر بار پدرم زنگ میزد و رسما دعوتمون میکرد ولی اون نمیومد به هزار و یک ترفند متوسل میشدم ولی قدم از قدم برنمیداشت و علنا میگفت احترامی براشون قائل نیستم
ولی برا خانواده خودش برعکس کوچکترین دورهمیها رو میرفتیم جاهایی که اصلا حضور ما لازم نبود ولی حتما بودیم و خیلی موارد دیگه
توی تابستونم بعد از یه دعوای خیلی سنگین و البته بیمورد زنگ زد به بابام که بیا دخترتو ببر
پدرم اومد و ازش خواست بشینه مشکلو حل کنیم ولی خیلی بی اعتنا رفت
اونروز پدرم خیلی اصرار کرد که باهاش برم ولی نرفتم و گفتم تقصیر من بوده
سر و صورتم کبود بود و پدرم خیلی ناراحت بود گفت چه تقصیری داشتی که این بلا رو سرت آورده هر کاریم کرده باشی حق نداشت اینکارو بکنه
پدرم خیلی باهام حرف زدحرفاشم منطقی و درست بود ولی بازم رو حرف خودم موندمو طرف شوهرمو گرفتم
باوجودیکه جلوی چشام به بابام توهین کرد و از خونه رفت بیرون و غرور بابامو شکست باوجودیکه میدونستم بابام دیگه آروم و قرار نخواهد داشت و دیگه هیچکدوم از ظاهرسازیامو باور نمیکنه ولی ازش خواهش کردم نادیده بگیره بجای شوهرم ازش معذرت خواستم و به پاش افتادم که منو ببخشه
شوهرم که اومد با تمسخر گفت باباتم حاضر نشد ببردت اونام تورو نمیخوان به زور بهم چسبیدی و ..............
الان خانوادم فکر میکنن بخاطر نازاییم شوهرم باهام بدرفتاری میکنه میگن قبول کن این ضعف خیلی مشکل سازه و اون آدمی نیست که با این مشکل منطقی برخورد کنه
میگن بیشتر از این خودتو تحقیر نکن و از زندگیش برو بیرون
آقا کمال من قبلا گفتم شوهرمو دیوانه وار دوست دارم وگرنه همون اوایل ازش دست میکشیدم و مطمئنم حتی ازش جدا هم بشم فراموش کردنش خیلی برام سخت خواهد بود
پس هیچوقت نمیتونم به ازدواج مجدد فکر کنم و از طرفی با وجود ضعفی که در باروری دارم هرگز وجدانم راضی نخواهد شد که یه نفر دیگه رو از داشتن فرزند محروم کنم
باید این دردو تا آخر عمرم تنهایی به دوش بکشم
پدر و مادرم غیر از خوشبختی من چیزی نمیخوان و اونقد منو دوست دارن که نمیتونن ببینن شوهرم داره بخاطر این ضعف آزارم میده اونا از ماجراهای این چند روز خبر ندارن
یعنی غیر از این سایت به هیچکس چیزی نگفتم و مطمئنم اگه بهشونم بگم باور نمیکنن چون بهش اعتماد ندارن
آقا بهزاد عزیز من نمیشناسمتون ولی از خدا میخوام هر چی از خدا میخواین بهتون بده این مدت پیگیر مشکل من بودین و خیلی خوب راهنماییم کردین
حرفاتون درسته ولی چیکار کنم که این وسط موندمو کاری ازم برنمیاد شوهرمم میگه دوسم داره ولی حاضر نیست بیاد و دل پدر و مادرمو بدست بیاره میگه خودت باید بیای
پدرم بیماری قلبی داره و مادرم فشار خون بالا چطور بهشون بگم اون منو میخواد ولی حاضر نیست با شما حرف بزنه اون منو میخواد ولی باید دور شماهارو خط بکشم
میدونم زندگی منه ولی اینم میدونم دل پدر و مادرم همیشه آشوبه و خدای نکرده اگه صد سال دیگه هم یه تار مو از سرشون کم بشه مطمئنم مسببش منم و هرگز خودمو نمیبخشم
پدر مادرم غیر از من 3 تا فرزند دیگه دارن ولی روی من خیلی افراطی حساسن من چه طلاق بگیرم چه برگردم خوشبخت نخواهم بود چون اگه قبول کنم شوهرم منو میخواد با طلاق گرفتن یه مرد عاشق پیشه ولی کودک صفتو از دست میدم کودکی که معلوم نیست کی میخواد بزرگ بشه و برا من شوهری به تمام معنا باشه (اینو که میگم واقعا برام شده یه رویا یه شوهر که بتونم بهش تکیه کنم و بدونم تو سختیا همرامه) با طلاق گرفتن باید سنگینی بار مطلقه بودن و همراه درد نازاییو حسرت زجرآور مادر نشدنو بدوش بکشم و شوهری رو فراموش کنم که بینهایت دوسش داشتم و براش از عمر و جوونیم مایه گذاشتم
اگه بخوام برگردم دل شکسته پدر و مادرم عذاب لحظاتم خواهد بود و اینکه با کوچکترین تنشی شوهرم بخواد اونا رو به باد ناسزا بگیره روح و روانمو نابود میکنه چون میدونم شوهرم اخلاقای بدشو نمیتونه ترک کنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)