به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 58
  1. #41
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 فروردین 98 [ 02:42]
    تاریخ عضویت
    1391-9-10
    نوشته ها
    485
    امتیاز
    9,513
    سطح
    65
    Points: 9,513, Level: 65
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,478

    تشکرشده 1,276 در 407 پست

    Rep Power
    73
    Array
    این که فیلم بوده! سریسلی؟؟؟؟

  2. 2 کاربر از پست مفید sara 65 تشکرکرده اند .

    mahasty (یکشنبه 22 شهریور 94), سرشار (سه شنبه 24 شهریور 94)

  3. #42
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 03 شهریور 96 [ 23:51]
    تاریخ عضویت
    1394-6-10
    نوشته ها
    10
    امتیاز
    1,599
    سطح
    22
    Points: 1,599, Level: 22
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 1
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 21 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    با سلام
    از قرار پست بنده به خاطر اینکه " علی الظاهر" مخالف نظر سرپرست بوده حذف شده بود ، و چون به بنده اعلام نشده بود دوباره دادم و الان حذف شده و اعلام شده که به این دلیل بود.(خوب بهتر بود که بار اول می گفتید تا من دوباره پست ندم)
    خواستم بگم به نظر من اگر طی مراحلی که عرض کرده بودم انجام بشه به نظرم به احتمال قوی خود فرد به درست و غلط بودن کارش پی می بره .

    نظر من یک گذر منطقی از جریانات احساسی بود . روبرو شدن با واقعیت و پذیرفت آن . چون می گن عاشق کور است و اینگونه پی به واقعیتها می برد و می تواند درست انتخاب کند...
    اونوقت می فهمه که احاساسی که خودش داشته چه بوده و احساس دختر چه.... و به گونهای می شه که 20 سال اینده بگه خدا را شکر همه خوشبختیم ، شاید با هم نباشیم اما همه خوشبختیم....

  4. #43
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 22 اردیبهشت 96 [ 00:10]
    تاریخ عضویت
    1394-6-15
    نوشته ها
    9
    امتیاز
    1,959
    سطح
    26
    Points: 1,959, Level: 26
    Level completed: 59%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    66

    تشکرشده 52 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    به نام تسکین دهنده ی دردها

    میگن حال خراب آدمی ؛ پرسیدن و چوون و چرا نداره . وقتی حالت خرابه ؛ وقتی به انتهای عجز و درماندگی میرسی . مثل شخص مغروقی که داره آخرین تلاششو میکنه برای یافتن جرعه ای نفس در میان امواج خروشان مشکلات ... ، فقط به دنبال روزنه ای از کور سوی نوری میگردی که اندکی از آرامش قبلتو بهت بازگردونه اما هرچی بیشتر دور و برت رو نگاه میکنی چی میبینی؟ .....افسوس و دریغ و درماندگی و ای کاش و چرا من؟؟!
    شخص شخیــص بنده ؛ کسی بودم که همیشه فکر میکردم با درماندگی میلیون ها کهکشان و ستاره فاصله دارم . همیشه در اوج درماندگیِ آدمها بهشون تفهیم میکردم که در این جهان بشریت :

    فقط ناممکن ===› غیرممکنه

    و این لغت ؛ یعنی کلمه ی بیگانه ی «ناممکن» در ضمیر من هرگز وجود خارجی نداشت. شاید غرور بیش از اندازه ام بود یا شاید اعتماد و خود باوری روز افزون خودم به خودم که باعث شد در اوج پروازم از عرش به فرش کشیده بشم. منی که هیچ وقت فکر نمیکردم یروزی توی دوراهی درموندگی قرار بگیرم حالا چشمامو باز کردم و میبینم بدون اینکه خودم بفهمم چی شد و چجوری شد ؛ روی لبه ی تیغ ایستادم و دارم به زندگی و کارم و موقعیتم و خانوادم ؛ در مرز فروپاشی و شکست نگاه میکنم.

    ای کاش فقط بازی عقل و منطق بود =========» مگه میشه بدون آسیبی عمیق و عوارضی شدید به روی عشق و احساس سرپوش گذاشت؟!
    خودم از این جمله خندم میگیره! ----› من!! آقــــــــــــــای منطق و استدلال!

    همیشه توی کارم یه ریسمون طلا بسته بودم به گردن[ مدرک و منطق و ادله] و اگه کسی ذره ای از حریم عقل و درایت و منطق ؛ اینورتر میرفت ؛ میبستمش به رگبار نصیحت و دلیل و برهان و عقلانیت!


    این مدت همش داشتم به این فکر میکردم که اصلا چی شد که کار من به اینجا کشید به طوریکه به غیر از یه قلب بیقرار؛ از سلامت فکری و عقلی سابقم فرسنگها کیلومتر فاصله گرفتم ؛ به دلیل عدم تمرکزم یه دفاع خیلی مهم رو به بدترین شیوه ی ممکنه در سابقه ی کاریم پشت سر گذاشتم که باعث حیرت همگان من جمله قاضی وقت شد؛ شرمنده ی مردم و کسانی که روم حساب باز کرده بودن شدم و به همین دلیله عدم تمرکز و آشفتگی روحی ؛ از دو تا پرونده ی حقوقی مهم انصراف دادم ؛ رابطم با پسرم رو بردم زیر سوالی که خودمم درمونده ی جوابشم و با آبروم پیش یکی از دوستان کهنم بازی کردمو خیلی راحت رفتم زیر تیغ ِ هزار و یک اتهام و گناه ناکرده و آش نخورده و دهان سوخته . روز به روز هم دارم بیشتر در این خلسه ی بی انتها فرو میرم.


    چرا منِ توانا و قدرِ منطقی که همیشه مشکلاتم رو با شمشیر ایمانِ به خدا و خودم قلع و قم کردم حالا ؛ نمیتونم افسار احساس و قلبمو به دستم بگیرم....چرا من توی این سن و سالِ یک مرد پخته ؛ مثل عاشقانِ دل و دین داده و جان بر کف نهاده ؛ رفتار میکنم؟
    شاید خدا بعد این همه موفقیت و پشتکار و پیشرفت و صعود توی زندگیم منو با چیزی که همیشه بهش میخندیدم امتحانم کرده .
    قاضی القضاتِ عالمِ عادل و عدالت بی عیب و نقصش هیچ خلاءیی در خود نداره.... بازم به داده و نداده و به آزمون و خطاش شکر و سپاس و مثل همیشه چشم امید دارم به دوای این درد بی درمان//

    بنده همان به که ز تقصیر خویش // عذر به درگاه خدای آورد
    ورنه سزاوار خداوندیش // کس نتواند که به جای آورد

    ================================================== ================================================== ================

    ظاهرمو حفظ کردم؛ لااقل سعی کردم در ظاهر نه چیزی از احساسم بروز بدم و نه از نگرانی هام. اما از درون اقیانوسی متطلاتم و پرآشوبم. این حفظ ظاهر هم برام از همه چیز سنگین تر تموم شده. نه تنها از مهر این دخترک کم نشده بلکه روز به روز هم داره بیشتر آزارم میده.

    ++روزنامه میخونم .... چهارتا خط میخونم اسمش میاد جلوی چشمام .
    ++میخوابم .... رویای زندگی شیرین در کنارش غرقم میکنه.
    ++به دیدن همکارها و دوستان قدیمیم میرم....انگار یه نیروی جاذبه ی قوی منو میکشونه به دنیای زیبای حوالی این خانوم کوچولو. حضور دارم کنار دوستام ؛ اما در واقع اونجا نیستم.
    ++میخوام سرمو با کارم گرم کنم..... به زور روی یه صفحه از پرونده تمرکز میکنم و یاد چهرش و حرفاش میفتم و 1 ساعت میرم توی خلسه و فکر ؛ دوباره از اول به زور تمرکزمو میدم صفحه ی بعد و دوباره چشماش و نگاه معصومش میاد جلوی روم و باز هم کمای فکری و باز از نو...

    درسته ؛ باز گفتم خانوم کوچولو ..... بهش میگم «خانوم کوچولو» چون برای من هنوزم همون معصومیت و سادگی بچگیهاش رو داره. گفتین حس پدری... که شاید حس پدری باشه. ایده ی جالبیه ===» نمیخواستم روش تمرکز کنم تا این حرفو خوندم بلافاصله جبهه گرفتم و گفتم نه امکان نداره ؛ اما در ضمیر ناخودآگاهم یه شب تا صبح کامل در موردش فکر کردم.

    نتیجه :

    درسته . من عاشق بچه ی دخترم . از بچگی همیشه دوست داشتم دختر داشته باشم اما نداشتم شما درست میگید که قطعا داشتن دختر ـ طعم و مزه ای به زندگی آدم میده که با هیچ چیزی جایگزین نمیشه.... با وجود خاطراتی که هنوزم مثل روز جلوی چشمامه ؛ حضورم از بدو تولد این دختر تا 6 سالگیش و شاهد تک تک خنده های کودکانه اش بودن ؛ نمیتونم کتمان کنم که بهش حس حمایت و نگرانی ندارم . همون حمایتی که یه پدرِ عاشق ؛ به دختر نازنینش داره . اما در عین حال دوستشم دارم وقتی به عنوان یه همسر تصورش میکنم و حتی به عنوان مادر دوتا دختر ناز مثل خودش ؛ باز هم قلبم از شادی آکنده میشه . نعوذ بالله یه پدر که هیچ وقت به دخترش به چشم همسر نگاه نمیکنه!؟!؟؟ و این دقیقا همون تضادیه که بعضی وقتا خیلی آزارم میده..... اینکه من حس پدری و همسری رو تواما به این دختر دارم آزارم میده و به خاطر همینم تمام مدت سعی دارم خاطرات کودکیش رو از ذهنم پاک کنم.


    میگن وسوسه و هوای نفس خیلی چیز بدیه و قوی ترین مردهارو هم گاهی وقتا مغلوب میکنه . توی این مدت که تصمیم گرفتم ازش فاصله بگیرم . همون طوری که گفتم یه مدتی از شبکه ی اجتماعی که باهاش اونجا در ارتباط بودم کناره گیری کردم . اما هرشب وسوسه ی عجیبی میومد سراغم تا فقط یه سر بزنم و نوشته ها و پیغام هاشو بخونم بدون جواب دادن ؛ چهره ی نازنینش رو فقط یکبار ببینم و برم اما جلوی خودمو میگرفتم. با وجود علاقه ی شدید تابحال بهش *هیچ* ابراز علاقه ای نکردم و به علاقش هیچ واکنشی جز بیتفاوتی نشون ندادم. چند وقت رو با این هوس شدید برای 1 ثانیه دیدنش سر کردم.

    شدیدا احتیاج داشتم تا با کسی صحبت کنم . با یک مشاور شاید . از طریق یکی از دوستان نزدیکم با یک مشاور از بستگان همین دوست گرام آشنا شدم . سفره ی دلم رو باز کردم (که ای کاش نمیکردم) ؛ تقریبا همه چیز رو تعریف کردم و حدس زدن جواب های ایشون هم کار سختی نبود . بیشتر در مورد پسرم تاکید داشتن و این رابطه رو محال و ناممکن خواندن و پیشنهاد یه مدت دوری از تمام این اتفاقات و حتی عوض کردن محیط و فضای کاری رو دادن. شبش همین دوست بنده تماس گرفتن اولش به شوخی که یچیزایی فهمیدم ؛ خودت کاملش رو تعریف کن. بنده هم جریان رو کمی خلاصه تر تعریف کردم . اولش چیزی نگفتن اما آخر شب تلفن کردن و هر چیزی که توی دهنشون بود ؛ به شیوه ای کاملا رسمی و کنایی مِن جمله ی اینکه فکر نمیکردم انقدر هوس باز باشی و کی بدش میاد دختر باکره ی 23 ساله زنش بشه و اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشی . خلاصه با همه جور انگی مواجه شدم اون هم از جانب دوستی قدیمی که هرگز فکر نمیکردم در موردم همچین قضاوت شنیعی بکنه.

    من که هرگز به ازدواج دوباره فکر نکردم ؛ اما حتی اگه در جمع دوستانه به شوخی هم حرفش پیش میومد به بانوان زیر 35 سال حتی فکر هم نمیکردم و خود خدا شاهده که این ماجرا کاملا غیرارادی اتفاق افتاد. وگرنه کلیه ی دوستان و آشنایان بنده میدونن که هرگز توی زندگیم تا به الان دنبال دخترهای جوان و نوشکفته راه نیفتادم... همون جوری که حدسشو میزدم که با پیشرفت ماجرا ممکنه به رسوایی برسم که این هم جرقه ی آغازینش بود متاسفانه ؛ ابدا‌؛ انتظار ندارم دیگران درکم کنن اما اینی که متهمم کنن به هوس بازی ====» تحملش برام بسیار سنگینه.

    تا صبح ؛ حرفهای سنگین به اصطلاح رفیق چندین و چند سالم توی سرم میپیچید و آزارم میداد . تصمیم گرفتم برای دوری از این فضای سنگین ؛ مدتی با پسرم بریم مسافرت و کلا از این ماجراها دور شیم . رفتم در پی فراهم کردن مقدمات این سفر ناگهانی ( به مشهد مقدس و اقامت یک هفته ای و شایدم بیشتر) . اللخصوص که مادر همین خانوم کوچولو ( دوست صمیمیم از دوران کودکی) برای چند روز بعدش دعوتمون کرده بود خونه اش و منم که تا به الان از رودررویی با این فرشته خانوم فرار کرده بودم و چند بار به بهانه های مختلف دعوتشون رو برای دیدار رد کرده بودم . اینبار این سفر؛ بهانه ی خوبی میشد برای نرفتن. دقیقا شب پیش از راهی شدن بود که برای عذرخواهی از عدم حضور؛ زنگ زدم خونشون.
    هیـــــــچ ./ کسی جواب نداد. دوباره و سه باره . به موبایل دوستم زنگ زدم که بعد از چنتا بوق و برای بار دوم جواب داد . صدایی آشفته با اشک و گریه ؛ اولین فکری که به ذهنم رسید ؛ سلامتی همین خانوم کوچولو بود . احساس خطر و نگرانی در کمتر از 1 ثانیه ، بند بنده وجودمو گرفت و ضربان قلبم رفت روی دور تند . فهمیدم که مادرشون که در حکم مادر خود بنده هست و بسیار بهشون ارادت دارم شب توی خواب سکته کردن و همین فرشته کوچولو رفته مادربزرگشو از خواب بیدار کنه برای شام ؛ دیده بلند نمیشه . شوکه شده و به دلیل داشتن کم خونی و فشار خون پایین و شوک وارده ازهوش رفته .
    با سرعت ؛ واکنش نشون دادم . اسم بیمارستانو پرسیدم و پیراهنمو سریع انداختم تنم بدون بستن دکمه ها و برداشتن لوازم ضروری مثل موبایل و ... سوار ماشین شدم ؛ بدون هیچ فکری خودمو رسوندم بیمارستان ( از شدت هول و استرسم دکمه های پیراهنمو توی ماشین یکی در میون بستم) . از پدر و مادر دل نگرانش اول حال این خانوم رو که منو تا سر حد ضعف و نگرانی رسونده بود جویا شدم ، بستری// زیر سرم // بدون هوشیاری . بعدش حال* مادر* دوست و خواهرم رو جویا شدم که توی آی سی یو بستری شده بود // ملاغات ممنوع. خواستم برم این خانوم کوچولورو ببینم برای اینکه مطمین بشم حالش خوبه ؛ اما نتونستم . میدونستم دیدنش توی این وضع ؛ بدتر داغ دلمو تازه میکنه . میخواستم مطمین بشم که حالش خوبه ؛ نرفتم خونه . به جاش رفتم دنبال کارای اداری بیمارستان برای انتقال مادربزرگش به یه بیمارستان تخصصی وعالیِ خصوصی که با رییسش آشنا بودم . سفرمون به دنبال این درگیریها کنسل شد. یک هفته بعد با وجود یک عالم دوندگی و تلاشِ هممون برای بهبودی ؛ مادر دوستم در عین ناباوری از دنیا رفتن و شرایط به بدترین وضع ممکن رسید.


    خیلی ناراحت شدم . اگه بگم ما در عالم کودکیِ من تا بزرگ شدن و ازدواجم و حتی بچگی پسرم چه دنیای نزدیکی با این خانواده داشتیم به طوریکه مادرشون مثل مادر خودم بودن اغراق نکردم. چه روزا و شبهایی که کنار هم گذروندیم . تو شادی و خوشی... دوران جنگ و بیقراری تا سالهای اوایل انقلاب و آشوب ها و آرامش ها. مسافرت های دسته جمعی ... توی شادی ها و غم ها .


    از طرفی فوق العاده ناراحت بودم به خاطر این اتفاق ناگهانی و از طرف دیگه بسیار بیشتر نگران این خانوم کوچولو بودم با این روحیه ی حساس و شکنندش. میدونستم عاشق مادربزرگش بود (اونم مادربزرگی که از اول تولدش تا الان با خودشون زندگی میکرده) . توی مراسم شام غریبان ؛ اولین باری بود که از بعد از اونشبِ ابراز علاقش به من ؛ با هم رو در رو میشدیم و در جمع میدیدمش.
    انگار اصلا توی این دنیا نبود . از اول مراسم فقط اشک و هق هق گریه و ضجه و زاری بود تا لحظه ی آخر . نه چشمای قشنگش جایی رو میدید و نه یه لحظه آروم میگرفت.... دیدن حال زار و خرابش قلبمو خورد کرد . حاضر بودم هرچی دارم بدم اما اینطوری نبینمش...

    پسرم هم خیلی توی مراسم کمک کرد . مثل یه مرد واقعی توی برگذاری مراسم و کارها همکاری کرد .

    |مراسم هفتم؛|

    شرایط کمی بهتر شده بود . برگزاری مراسم توی تالار شهر محل تولد خود این بانوی پاکدامن بود . برای مراسم هفتم ؛ نوازنده ی دف و نی دعوت کرده بودن که پسر من از اونجایی که توی نواختن آلات موسیقی تبحر داره از اول مراسم تا پایانش همراهیشون کرد. توی این چند ساعت مراسم ؛ تمام تلاشم این بود که از برخورد نگاهم با این دختر خودداری کنم اما نتونستم و وقتی که مطمین شدم حواسش به بنده نیست؛ یه دل سیر به اندازه ی این مدت و دوره ی خودخوری و خودداری ؛ نگاهش کردم . متوجه لاغر شدنش ؛ رنگ پریدگی و ضعفش و گودی زیر چشماش شدم و تازه فهمیدم چی کشیده . از خودم بدم میومد ؛ از اینکه دردش رو میدیدم و نمیتونستم *واقعا* براش کاری انجام بدم. قبل از شام و بعد از نوحه خوانی و پخش قرآن و دعا برای شادی روح مرحومه . پدر این خانوم ؛ کمی جلوی مجلس صحبت کردند ؛ بعدش مادرش و بعد از دخترشون خواستن که بیان ( نوشته ای از جانب خودشون برای مادربزرگ نوشته بودن که قرار بود در جمع خونده شه) . این دختر با قدمهایی لرزان و چشمهایی اشک آلود و صدایی آمیخته با بغض ؛ متن بسیار زیبایی رو که برگرفته از احساسات خودش بود برای مادربزرگش خوند و چشمان همه رو میخکوب متن زیبا و احساسات پاکش کرد که با ریختن اشک هاش حین خواندن ؛ اشک همگان رو هم درآورد.میدونستم که احساسات سرشار و طبع بلندی توی هنر و ادبیات داره اما نمیدونستم تا این حد زیبا و فراخ و با قلمی ساده میتونه احساساتش رو بازگو کنه... حتی یک لحظه نتونستم چشم ازش بردارم و با هر اشکش حس میکردم تکه ای از قلب من داره فرومیپاشه... پسرم هم کنارش همراه با متنی که این دختر میخواند با ریتم ملایمی از آوای نی همراهیش میکرد.

    بعد از اتمام متنش شعر عشق از *حضرت مولانا* را از حفظ شروع به دکلمه کرد . سرمو آوردم بالا دیدم مستقیم با چشمان خیس داره به من نگاه میکنه و شعر رو میخونه. بالافاصله نگاهم رو برگردونم و دیگه نگاهش نکردم اما هر نفس و دم و بازدمم به طرز سنگینی به شماره افتاده بود . بالافاصله بعد از اتمام این برنامه و صلوات همگان و دعوت برای شام ؛ بلند شدم. از پدر و مادرش خداحافظی کردم و بازم تسلیت گفتم و به پسرم اشاره کردم که میرم توی ماشین اونم سریع وسایلاشو جمع کنه بیاد. بازم خستگی و کار رو بهونه کردم و با قلبی فشرده رفتم داخل ماشین. دقیقه ی سوم نشده بود که دیدم با عجله اومد سمت ماشینم .


    نمیتونم بگم چه حالی بودم . باز هم نگاهش نکردم و فقط به حرفهاش که با بغض و اشک ، همراه بود گوش میدادم و لحظه به لحظه بیشتر حس میکردم قلبم داره فشرده میشه.گفت دیدی مادربزرگم ، تنها حامی واقعیمو از دست دادم... متهمم کرد به بی احساسی و سنگدلی . به اینکه فوق العاده بی احساس و مغرورم که جوابشو نمیدم . ازم با بغض پرسید چه اشکالی توی وجودشه که حاضر نیستم حتی نگاهش کنم و به حرفهاش و احساساتش اهمیت بدم . التماسم کرد که خودخواه نباشم و کمکش کنم و تنهاش نزارم .// دستامو به فرمون ماشین محکم فشار میدادم و خون خونمو میخورد که توی ذهنش از من ؛ یه مرد از خودراضی بی احساس و سنگدل ساخته و توی وجود خودش داره دنبال ضعفی میگرده که دلیل بی اعتنایی من باشه. *دلم میخواست در آغوشش بگیرم و اشکاشو پاک کنم و بهش بگم داره اشتباه میکنه ؛ بگم که هرشب به خاطر تاب و تب عشقش خواب ندارم* اما تنها کاری که از دستم برومد . نگاه خیره به جلو و فشار دادن دستام به روی فرمون ماشین بود. آخرین حرفاش مثل مته تا عمق روحم نفوذ کرد . به یکتایی خدا قسمم داد که اگه سراغش نرم هرگز نمیبخشتم و باید جواب خدارو بدم به خاطر اینکه در بدترین شرایط زندگیش بیدلیل تنهاش گذاشتم چون از ته قلبش دوستم داره . بعد از گفتن این حرفها با گریه رفت سمت در تالار. همون موقع هم پسرم با وسایلاش اومد و چند کلمه با این دختر حرف زد که سریع بوق زدم تا بیاد بریم و این آخرین و تنهاترین مکالممون بود که روزی صد بار با خودم مرورش میکنم .

    تمام طول راه برگشت ؛ پسرم از کمالات این دختر و متن بااحساسش و معصومیتش و اشکاش صحبت کردو اظهار ناراحتی کرد و کمی هم غرغر از اینکه چرا زود بلند شدیم اومدیم. وقتی رسیدیم خونه ؛ بدون لحظه ای تردید رفتم سراغ همون شبکه ی اجتماعی ؛ بازش کردم و پیغام هاشو خوندم . بیشترشون شعر ؛ متن و گلایه از بی احساس بودن من و بی اعتناییم و حال خرابش و قسم ها برای ثبات در عشقش و و و ..... بلافاصله یه قرص خوردم و خوابیدم . دلم آشوب بود.


    فرداش دلم قرص شد که از ته قلبم میخوامش و به هیچ وجهی نمیتونم فراموشش کنم . میدونستم اگه بخوام به دستش بیارم باید دور دوستامو ؛ حتی بخش عظیمی از احترام کاریمو ؛ خانوادشو و دوستی این همه سالم با مادرش و خانوادش رو ؛ میبایست دور همگی اینهارو یه خط قرمز میکشیدم / اما هر چی بیشتر به این دختر فکر میکردم بیشتر با خودم میگفتم به دست آوردنش میرزه به تمام این مشکلات. طبق ماده ی 1043 قانون مدنی ؛ عقد نکاح دختر باکره *باید* با اخذ اجازه ی پدر یا جد پدری باشد و اگر به دلایلی که قانونی نباشد (دلایل شخصی) ولیه دختر مخالفت کند و به هیچ وجه راضی نشود . میتوان با معرفی کامل به دادگاه و تعیین مهریه ی توافق شده و بررسی موضع با اخذ اجازه از دادگاه اقدام برای ثبت ازدواج کرد . که گرفتن این اجازه از دادگاه وقت ، برای من هیچ کاری نداره.... تا شب ؛ انقدر خیال پردازی کردم که کاملا از موضع خودم مطمین شدم . فقط میموند پسرم .

    با وجود سختی های زیادی که میدونستم برام داره بالاخره تصمیم گرفتم در مورد احساس واقعی پسرم ؛ باهاش صحبت کنم . خیلی خلاصه بگم . همه ی رویاهام و کورسوی نور امیدی که داشتم ؛ فروریخت : گفت که از ته قلبش این دختر رو دوست داره و برای آینده ای روشن باهاش رویا پردازی کرده و برای ازدواج میخوادش.
    ابتدا با دلیل و مدرک و منطق خواستم بهش تفهیم کنم که علاقه اش یه علاقه ی سطحی و زودگذره چون سن و سالش کمه و اینکه اون دختر هم ازش بزرگتره و خانوادش مخالفت میکنن! ( خودم میدونستم که دلایلم از سر عقل و منطق نیست و بیشتر از سره چیه.... ؛ از این خودخواهی ؛ خودمو سرزنش میکردم) صد البته که پسرم قبول نکرد و شروع کرد به بهانه تراشی و دلیل و برهان و استدلال به اینکه ، من هم از مادرش کوچکتر بودم و این موضوع براش ابدا اهمیتی نداره . به هیچ عنوان به حرفها و استدلالهای من اهمیت نمیداد و روی خواسته ی خودش و عشقش پافشاری میکرد و من هم برای اولین بار طی این سالها خونسردی خودم رو از دست دادم ؛ به شدت عصبانی شدم ؛ محکم مشتمو کوبیدم روی میز و گفتم : بس کن این حرفهای بچه گونرو ؛ تو سره جمع 3 ساعت هم با این دختر هم کلام نبودی که حالا دم از عاشقی میزنی و از ادامه ی حرفهاش بازداشتمش ؛ حرفهاش در مورد اون دختر به شدتی باور نکردنی آزارم میداد و این رفتار خشونت آمیزم باهاش برای اولین بار ؛ سخت رنجوندش و از خونه بیرون رفت . شب گذشت و صبح اومد و آقا تا همین الانم برنگشته .

    من از روحیه ی حساس پسرم باخبر بودم و خداروشکر میکنم که اصل ماجرارو بهش نگفتم چون میدونم که برخوردش فراتر از حد تصوره و من هرگز راضی نیستم بلایی سر پسرم بیاد چون عاشقانه دوستش دارم ... مگه میشه یه پدر فرزندش رو دوست نداشته باشه؟؟

    از طرف دیگه به خاطر اون دختر ؛ سخت در عذابم ... نمیدونم باید چیکار بکنم .

    تقریبا دارم مطمین میشم رسیدنم به این دختر و زندگی باهاش جزو کارای لاینحله ولی نمیتونم دل بکنم .... چطور میتونم وجودش رو کنار پسرم بپذیرم؟ به خاطر خودم ؛ پسرم رو سخت سرزنش کردم در صورتیکه میدونم رفتارم در موردش و منعش فقط به خاطر احساس خودمه . وگرنه اون گناهی نداره.... حتی خودمم نمیدونم دارم با زندگیم چیکار میکنم.

    الان نشستم و پشت سر هم سیگار میکشم و دل نگران پسرم هستم که کجاست و داره چیکار میکنه؟ همین سیگاری که تقریبا 4 ساله به خاطر پسرم که متوجه شدم پنهانی تو مدرسه با دوستاش ؛ سیگار کشیده به طور کامل گذاشته بودمش کنار. تا اونم به تقلید از من نره سمتش...
    حالا کاملا درمونده ؛ نمیدونم چیکار کنم. نمیدونم این پسر کجا گذاشته رفته؟ پیش کی رفته ....

    حرفهای این دختر هم مدام در گوشم زنگ میزنه ؛ نگران اونم هستم چون توی شرایط روحیه بسیار بدی به سر میبره ؛ دلم میخواد. این سکوتو بشکنم ؛ باهاش صحبت کنم ، بهش بگم داره اشتباه میکنه در موردم . همه چی رو براش تعریف کنم و بگم چه چیزایی باعث میشه نتونم قدم جلو بزارم تا کمتر دچار عذاب بشه و بفهمه من اون مرد سنگدلی که فکرشو میکنه نیستم . نمیدونم کار درستیه یا نه ؟

    ؛ اگه کوچکترین بلایی سرش بیاد هرگز نمیتونم خودم رو ببخشم.... ای کاش شرایط طور دیگه ای بود... ای کاش.

    نمیدونم چی شد منی که زندگیم الگو و زبونزد هر کسی بود ؛ تبدیل به این کلاف آشفته و در هم شد. فقط التماس دعا دارم از یکایک پاک بازان.


    پی نوشت: /// : از تمامی عزیزانی که لطف کردن و همراه بودن کمال تشکر و ادبو احترام دارم . ^عیدتان هم فرخنده باد^

    همچنین عرض تسلیت به خاطر زایرین از دست رفته ی حادثه ی مکه...خدا به خانواده هاشون صبر بده
    گفتمش آغاز درد عشق چیست؟گفت آغازش سراسر بندگیست
    گفتمش پایان آن را هم بگو گفت پایانش همه شرمندگیست
    گفتمش درمان دردم را بگو گفت درمانی ندارد بی دواست
    گفتمش یک اندکی تسکین آن ؛ گفت تسکینش همه سوز و فناست

  5. 2 کاربر از پست مفید Farzam_48_vekaalat تشکرکرده اند .

    همت 1400 (جمعه 03 مهر 94), تروولث (شنبه 04 مهر 94)

  6. #44
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 05 اردیبهشت 95 [ 23:19]
    تاریخ عضویت
    1393-8-07
    نوشته ها
    87
    امتیاز
    2,117
    سطح
    27
    Points: 2,117, Level: 27
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 2.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    63

    تشکرشده 120 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام آقای فرزام
    من قبلا تاپیکتونو میخوندم اما چون سن و تجربم کمتره شماس نظری نمیدادم. کاری به درست یا غلط بودن احساس شما ندارم. احساس احساسه. صدق و کذب پذیر نیست. پسرتون درسته نباید بفهمه حس شما به اون دختر را.اما حقشه که بدونه اون دختر دوسش نداره که بیشتر ازین آسیب نبینه و رویا پردازی نکنه. حداقل بخشی از ماجرا که مربوط به پسرتون هس را حل کنید که کمکم اون دخترو فراموش کنه. چون دوسش نداره.
    اما از چیزایی که نوشتید خب معلومه هیچکس تاییدتون نمیکنه.و همه شما را مقصر میدونند . نه اون دختر را. میگن سنت بالاس. توی هر فرهنگی تقریبا همینطوره آقای فرزام. اختلاف سنی زیاد نکوهش میشه. و چون شما دارین با یه باور فرهنگی عمیقا ریشه دوانیده در میوفتید تبعات خیلی زیادی براتون خواهد داشت. نه تنها برای شما. برای اون دختر هم همینطور. برای همین میگم اول حداقل بخش مربوط به پسرتون را حل کنید.
    اون دختر اینجور که میگید احساساتی هس. ببینید بیستو سه سال سن کمی هس. توی این دوران آدم هرسال با سال بعدش کلی تغییر کرده. یادتون رفته بیستو سه سالگی خودتون را؟
    پیشنهاد من صبر هست. صبر کنید.زمان حس های آدم را به آدم میشناسونه. هم حس اون دختر رو به خودش. هم حس شما را به خودتون.اما در مدت صبر خیال پردازی نکنید. به حستون دامن نزنید. همون مسافرت فکر خوبیه.یه مسافرت طولانی. با پسرتون. تا اونم توی اون مسافرت دختریکه بش علاقه ی یطرفه داره را فراموش کنه. دیگه خودتون را توی جو های احساسات قرار ندید انقدر.
    موفق باشید

  7. #45
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 06 خرداد 98 [ 22:58]
    تاریخ عضویت
    1387-6-22
    نوشته ها
    187
    امتیاز
    8,904
    سطح
    63
    Points: 8,904, Level: 63
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 146
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    40

    تشکرشده 80 در 36 پست

    Rep Power
    35
    Array
    باسلام شرایط سختی دارید.... تنها توصیه ای که میتونم بکنم اینه که صبور باشید. مبادا عنان صبر و خودداری از دستتون خارج بشه. تا وقتی که از این مساله فقط خودتون مطلعید میتونید مدیریتش کنید. "آب ریخته رو نمیشه جمع کرد، باید صبر کرد و خویشتن داری" موفق باشید
    خداوندا! دستم را گرفته اي ... مگذار دستت را رها كنم ...

  8. #46
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    دیروز [ 11:58]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,443
    امتیاز
    288,873
    سطح
    100
    Points: 288,873, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,630

    تشکرشده 37,124 در 7,020 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    با سلام
    هر کسی با دقت پست 43 شما را بخواند متوجه خواهد شد شما در پی کسب مشاوره و راهنمایی نیستید. بیشتر لذت می برید در خصوص این مسئله گفتگو کنید و لذت می برید.
    اگر شما در اشتباه خود و واگو کردن زیر و بم حرفهایتان مصمم هستید و تکرار حرفهای قبلی اتان را به روش دیگر پیش گرفته اید، پس چرا ما روی حقایق خود که چون نور افکن مسیر را روشن می کند تاکید نکنیم و تکرار نکنیم:


    نقل قول نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی نمایش پست ها
    با سلام
    بنده به عنوان مشاوری که در خصوص ازدواج علاوه بر تخصص تجربه هم دارم گاهی در بعضی تاپیک ها پست می زنم فقط برای اینکه فرد بعدها که یادش افتاد و به اینجا مراجعه کرد با خود بگوید مشاور با تجربه ای همه چیز را به من گفت ولی آن وقت به خاطر احساساتم نوعی دیگر استدلال می کردم و کار خود را کردم.

    کم پیش می آید افرادی که تحت تاثیر یک احساس وابستگی هستند تصمیم نهایی اشان دقیق و منطقی باشد. چرا؟
    چون مرکز فرماندهی استدلال و عقلانی سازی آنها تحت نفوذ و فرماندهی غیر محسوس احساس قرار می گیرد.
    لذا حتی استدلالها هم در جهتی بیشتر شکل می گیرد که احساس لذت ببرد.
    حتی گاهی دیده شده است استدال صحیح شکل می گیرد ولی در عمل در راستای احساس کار پیش می رود.

    حتی فرد قدرتمندی مثل صاحب این تاپیک با تفکر و تصمیم گیری عالی ، همه امکانات ذهنی خود را به نحوی چیده هست که چنین احساسی بی پاسخ نماند.
    و مشکل از جایی شروع می شود که تصمیمات عملی شود و آن وقت همه ذهنیات در هم می شکند و واقعیات خودش را نوع دیگر نشان می دهد.

    حداقل توصیه ام به صاحب تاپیک اینست که شاید پتانسیل این فضای مجازی نتواند شما را قانع کند. پس حضوری با یک مشاور مجرب مسئله اتان را پیگیری کنید.



    ===============
    پاورقی:
    پست هایی شبیه پست 43 که بیشتر یک رمان عشقی هست تا یک پست مشاوره ای ، اگر بخواهد حذف نشود باید تاپیک به انجمن آزاد منتقل شود.
    تصمیم گیری با صاحب تاپیک هست. که ما آن پست را حذف کنیم یا کل تاپیک را به انجمن آزاد منتقل کنیم.
    لطفا از طریق لینک تماس با ما اطلاع دهید.

    غلام همت آنم که زیر چرخ کبـــود
    زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

    http://www.hamdardi.com
    دسترسی سریع به همدردی و مدیر همدردی با عضویت در کانال همدردی در ایتا

  9. 9 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    Aram_577 (شنبه 04 مهر 94), Mr DaNi (جمعه 03 مهر 94), فرشته مهربان (جمعه 03 مهر 94), همت 1400 (جمعه 03 مهر 94), winter (یکشنبه 05 مهر 94), اعجاز عشق (پنجشنبه 02 مهر 94), بانوی آفتاب (جمعه 03 مهر 94), شین خانوم (جمعه 03 مهر 94), شیدا. (جمعه 03 مهر 94)

  10. #47
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 اردیبهشت 95 [ 00:04]
    تاریخ عضویت
    1394-2-01
    نوشته ها
    128
    امتیاز
    2,990
    سطح
    33
    Points: 2,990, Level: 33
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 60
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    308

    تشکرشده 219 در 87 پست

    Rep Power
    33
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Farzam_48_vekaalat نمایش پست ها




    فرداش دلم قرص شد که از ته قلبم میخوامش و به هیچ وجهی نمیتونم فراموشش کنم . میدونستم اگه بخوام به دستش بیارم باید دور دوستامو ؛ حتی بخش عظیمی از احترام کاریمو ؛ خانوادشو و دوستی این همه سالم با مادرش و خانوادش رو ؛ میبایست دور همگی اینهارو یه خط قرمز میکشیدم / اما هر چی بیشتر به این دختر فکر میکردم بیشتر با خودم میگفتم به دست آوردنش میرزه به تمام این مشکلات. طبق ماده ی 1043 قانون مدنی ؛ عقد نکاح دختر باکره *باید* با اخذ اجازه ی پدر یا جد پدری باشد و اگر به دلایلی که قانونی نباشد (دلایل شخصی) ولیه دختر مخالفت کند و به هیچ وجه راضی نشود . میتوان با معرفی کامل به دادگاه و تعیین مهریه ی توافق شده و بررسی موضع با اخذ اجازه از دادگاه اقدام برای ثبت ازدواج کرد . که گرفتن این اجازه از دادگاه وقت ، برای من هیچ کاری نداره.... تا شب ؛ انقدر خیال پردازی کردم که کاملا از موضع خودم مطمین شدم . فقط میموند پسرم .

    با وجود سختی های زیادی که میدونستم برام داره بالاخره تصمیم گرفتم در مورد احساس واقعی پسرم ؛ باهاش صحبت کنم . خیلی خلاصه بگم . همه ی رویاهام و کورسوی نور امیدی که داشتم ؛ فروریخت : گفت که از ته قلبش این دختر رو دوست داره و برای آینده ای روشن باهاش رویا پردازی کرده و برای ازدواج میخوادش.
    ابتدا با دلیل و مدرک و منطق خواستم بهش تفهیم کنم که علاقه اش یه علاقه ی سطحی و زودگذره چون سن و سالش کمه و اینکه اون دختر هم ازش بزرگتره و خانوادش مخالفت میکنن! ( خودم میدونستم که دلایلم از سر عقل و منطق نیست و بیشتر از سره چیه.... ؛ از این خودخواهی ؛ خودمو سرزنش میکردم) صد البته که پسرم قبول نکرد و شروع کرد به بهانه تراشی و دلیل و برهان و استدلال به اینکه ، من هم از مادرش کوچکتر بودم و این موضوع براش ابدا اهمیتی نداره . به هیچ عنوان به حرفها و استدلالهای من اهمیت نمیداد و روی خواسته ی خودش و عشقش پافشاری میکرد و من هم برای اولین بار طی این سالها خونسردی خودم رو از دست دادم ؛ به شدت عصبانی شدم ؛ محکم مشتمو کوبیدم روی میز و گفتم : بس کن این حرفهای بچه گونرو ؛ تو سره جمع 3 ساعت هم با این دختر هم کلام نبودی که حالا دم از عاشقی میزنی و از ادامه ی حرفهاش بازداشتمش ؛ حرفهاش در مورد اون دختر به شدتی باور نکردنی آزارم میداد و این رفتار خشونت آمیزم باهاش برای اولین بار ؛ سخت رنجوندش و از خونه بیرون رفت . شب گذشت و صبح اومد و آقا تا همین الانم برنگشته .

    از جمله چیزایی که باید دورشون را خط بکشی پسرتون هست
    ( دیدم اسمی ازش نیاوردید )انگار حواستون نیست که برای رسیدن به عشقتون باید دور پسرتون را 1000تا خط قرمز بکشید
    طاقت دارید ؟ از لحاظ احساسی عهده اش بر میایید ؟ این کار منطقی هست ؟
    میتونید برای رسیدن به عشق تون از پسرتون دل بکنید ؟

    اینم که در مورد احساس و عشق پسرتون باهاش حرف زدید به خاطر خودتون بوده نه به خاطر پسرتون
    شما عملا اصلا به فکر پسرتون نیستید

    خواهش میکنم همانطور که به این دختر فکر میکنید و خودتون را در موردش مسول می دانید
    اشک و اه و نگاهش براتون مهمه
    پسرتون هم براتون مهم باشه
    فقط کافیه که پسرتون در مورد احساس شما بدونه می دونید چی به سرش میاد ؟ بهش فکر کردید ؟ ممکنه دست به خودکشی بزنه (خدا نکنه )

    شما دیگه پسرتون را رها کردید و عملا دارید به اینده خودتون و این دختر فکر می کنید
    تو هر چیزی که خوب و کامل باشی در پدری کردن برای فرزند خودت هیچی نیستی (شرمنده بابت رک گویی)

    در مورد حرفای اون دوستت هم ناراحت نباش
    فقط حرفایی که بقیه اشنایان ممکنه پشت سرت بگن به خودت کفته
    میگن دوست واقعی کسی هست که عیبت را به خودت بگه نه عیبت را به بقیه بگه
    حرفاش فقط از سر دوستی بوده که شماچشات را باز کنی
    اما شما زود دلگیر شدی و حاظر نیستی منطقی فکر کنی

    -

  11. 3 کاربر از پست مفید کمال تشکرکرده اند .

    نیکیا (شنبه 04 مهر 94), تروولث (شنبه 04 مهر 94), شیدا. (جمعه 03 مهر 94)

  12. #48
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 16 اسفند 95 [ 03:59]
    تاریخ عضویت
    1394-1-03
    نوشته ها
    300
    امتیاز
    10,581
    سطح
    68
    Points: 10,581, Level: 68
    Level completed: 33%, Points required for next Level: 269
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First Class1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    1,164

    تشکرشده 917 در 282 پست

    Rep Power
    85
    Array
    سلام آقاي فرزام


    گويا احساسات هيجاني شديد بر هر شخصي غلبه كند مثل باروت عمل مي كند. ديگر سن و سال نمي شناسد ........... هر لحظه امكان انفجار اين احساسات و به خاكستر نشستن يك انسان يا انسانها و حتي چند خانواده وجود دارد.


    انسان در هر سني ممكن است پيرو خواهشهاي دل خود باشد .... تبعات آن را ناديده بگيرد ......... به راه دل برود و عواقب سخت و سنگين كار خود را دريافت نمايد.


    اين موضوع اصلا جالب نيست كه شما به دختر دوست خانوادگيتان كه جاي دختر خودتان هستند چنين علاقه اي پيدا كنيد .


    وفاداري بعد از فوت همسر نمي دانم معنايي دارد يا نه ........


    ارتباط داشتن با جنس مخالف بدون اينكه ازدواج كرده باشيد و فردي به عنوان شريك زندگي با خود به خانه آورده باشيد آيا وفاداري محسوب مي شود؟ (اشاره به اينكه بيان كرديد در تمام اين سالها از ارتباط محروم نبوده ايد و عنوان فرموديد نه دلي شكسته ايد و ...اميدوارم برداشت اشتباهي از صحبتهايتان نكرده باشم )



    حقيقتا من در صحبتهاي شما نه فداكاري براي فرزند و نه وفاداري به همسر وفات يافته اتان در شما ديدم . البته كارهايي كه براي فرزند خود و بهبود زندگيتان انجام داده ايد تحسين برانگيز بوده و حمايت و تلاش پدرانه شما قابل تقدير است و اين موضوع جايي براي انكار ندارد و قابل درك است كه براي او هم پدر بوده ايد و هم مادر اما .........


    اين موضوع كمي خودخواهانه به نظر مي آيد كه بخواهيد احساسات دختري را كه شيفته ي صحبتهاي وفادارنه شما نسبت به همسر مرحومتان شده و درگير احساسات زودگذر جواني است را بپذيريد..


    شما به خاطر احساس خود به آن دختر خانم ،تنها فرزندتان كه يادگاري از همسر خدابيامرزتان است و دل كسي كه جز شما فرد ديگري به عنوان عضوي از يك خانواده ندارد را رنجانده ايد .



    در حاليكه احساسات شما در مقايسه با پسرتان غير منطقي تر و غير قابل پذيرش تر است ........ ضمن اينكه پسر جوانتان نسبت به شما از تجارب كمتري برخوردار هستند .



    ايشان نياز به يك راهنمايي مناسب از سوي شما داشتند كه شما خودتان با احساسات شديدتري دست و پنجه نرم مي كنيد و نمي توانيد منطقا ايشان را راضي نماييد كه از اين دختر چشم پوشي نمايند.



    به هر حال از شما نسبت به پسرتان انتظار بيشتري مي رود كه بتوانيد احساساتتان را مهار كنيد.


    اگر آن دختر مناسب پسر شما نيست اين موضوع بيشتر از فرزندتان براي شما صدق مي كند .


    در مورد نوشته هاي شما نمي دانم چرا سعي داريد متنتان حتما ادبي و احساسي باشد ؟ چه نيازي است با قرار دادن جملات احساسي مخاطب را به درك احساساتي كه قابل درك نيست ترغيب نماييد؟


    عده اي از خانمهاي تالار در پست خود اشاره كردند كه احساس خوبي به متن و شيوه ي نگارش شما دارند اما اين قضيه آنچنان داراي اهميت نيست و دليلي براي پافشاري بر اين گونه نوشتن شما وجود ندارد .



    اولين باري كه تاپيك شما را خواندم تعجب كردم از اينكه احساسات شما به احساس پسري تازه بلوغ يافته مي ماند كه هيچ تجربه اي در زندگي مشترك ندارد ........ و نمي داند به همسر نياز دارد نه يك دختر خاص ....... تا اين حد در كوره ي احساسات خود ندمد.



    شما اگر مرد شيك پوشي هستيد......... اگر ده سال جوانتر به نظر مي رسيد ...... اگر ورزش مي كنيد و سعي در حفظ سلامتي روحي و جسمي خود داريد هيچ دليلي وجود ندارد برخلاف سن و تجارب خود عمل نماييد .


    شما بايد همسري 40 سال به بالا كه مثل شما جوانتر از سن خود به نظر مي رسد و هم فكر و هم نسل شماست را براي ازدواج با خود برگزينيد .
    ویرایش توسط اعجاز عشق : جمعه 03 مهر 94 در ساعت 17:29

  13. 3 کاربر از پست مفید اعجاز عشق تشکرکرده اند .

    mercury (یکشنبه 05 مهر 94), تروولث (شنبه 04 مهر 94), شیدا. (جمعه 03 مهر 94)

  14. #49
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 27 دی 94 [ 15:13]
    تاریخ عضویت
    1393-9-16
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    1,959
    سطح
    26
    Points: 1,959, Level: 26
    Level completed: 59%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    149

    تشکرشده 136 در 40 پست

    Rep Power
    0
    Array
    جناب فرزام محترم

    شما بعد ازمدتی نسبتاً طولانی با دستی نسبتاً پرتر برگشتید. یعنی مسأله و مانع اصلی رسیدن به خواسته خود - پسرتان را - به شیوه خود از سر راه برداشته و از خود راندید. البته در وضعی که قرار دارید می توانستید خیلی بی رحمانه تر ازاین حرف ها عمل کنید ، تاریخ شاهد خیلی بدتر ازاین ها بوده است و شما کاملا سیر طبیعی افتادن در این ورطه را می پیمایید.

    اما به عنوان خواهشی مدد جویانه از شما با چنین قلم شیوا و صبر و حوصله ای شگرف در پردازش مطالب استدعا دارم برای من یا شاید همه آنهایی که این استعداد جنابعالی در پردازش امور را ندارند مرحمت نموده از این جای داستان دو سناریو جداگانه برای آن پیش بینی کرده و برایمان طوری بنویسید که در آن ببینیم : 1- چه طور ممکن می شود که همه چیز بخوبی بر وفق مرادتان پیش می رود و شاهد مقصود را در بر می کشید؟ و 2- چه طور می شود و آن شاید تنها ترین و قویترین چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد چیست که شما با خرسندی از این قضیه برگشته و همان آدم مطمئن و راسخ قبلی به ادامه راه مستقیم خود می شوید ؟

    پیشاپیش از شما بسیار سپاسگذارم چون لطف و کمک بسیار بزرگی به ما می کنید.


    - - - Updated - - -

    جناب فرزام محترم

    شما بعد ازمدتی نسبتاً طولانی با دستی نسبتاً پرتر برگشتید. یعنی مسأله و مانع اصلی رسیدن به خواسته خود - پسرتان را - به شیوه خود از سر راه برداشته و از خود راندید. البته در وضعی که قرار دارید می توانستید خیلی بی رحمانه تر ازاین حرف ها عمل کنید ، تاریخ شاهد خیلی بدتر ازاین ها بوده است و شما کاملا سیر طبیعی افتادن در این ورطه را می پیمایید.

    اما به عنوان خواهشی مدد جویانه از شما با چنین قلم شیوا و صبر و حوصله ای شگرف در پردازش مطالب استدعا دارم برای من یا شاید همه آنهایی که این استعداد جنابعالی در پردازش امور را ندارند مرحمت نموده از این جای داستان دو سناریو جداگانه برای آن پیش بینی کرده و برایمان طوری بنویسید که در آن ببینیم : 1- چه طور ممکن می شود که همه چیز بخوبی بر وفق مرادتان پیش می رود و شاهد مقصود را در بر می کشید؟ و 2- چه طور می شود و آن شاید تنها ترین و قویترین چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد چیست که شما با خرسندی از این قضیه برگشته و همان آدم مطمئن و راسخ قبلی به ادامه راه مستقیم خود می شوید ؟

    پیشاپیش از شما بسیار سپاسگذارم چون لطف و کمک بسیار بزرگی به ما می کنید.

  15. #50
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 تیر 95 [ 13:22]
    تاریخ عضویت
    1388-9-08
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    5,095
    سطح
    45
    Points: 5,095, Level: 45
    Level completed: 73%, Points required for next Level: 55
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 57 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array
    میشه بگید چرا تو این مراسم شرکت کردید؟ شما که سالها از این خانواده دور بودید اتفاقی نمی افتاد اگه برنامه مسافرت رو کنسل نمی کردید و خودتون و پسرتون رو تو این شرایط قرار نمی دادید.
    کمی در مورد بحران میانسالی و مواجهه منطقی با این بحران تحقیق کنید.


 
صفحه 5 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: دوشنبه 04 اردیبهشت 96, 00:33
  2. درخواست راهنمایی در خصوصی شدت بالای حساسیت بین فردیی (راه حل پرسشنامه کمالگرایی هیل)
    توسط آقای ام در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: پنجشنبه 13 خرداد 95, 19:05
  3. برای گرفتم تصمیم نهایی برای جدایی دور شدن کوتاه مدت مفید است یا مضر؟
    توسط فرخ رو در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: چهارشنبه 21 خرداد 93, 22:39
  4. تنهایی - 24 سالمه، نمی خواهم با کسی دوست بشم، تنهایی اذیتم می کنه
    توسط sara19 در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 30
    آخرين نوشته: پنجشنبه 23 آذر 91, 01:10

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 10:42 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.