واقعا ممنون از جواباتون... همین چد ساعت پیش ی دعوای وحشتناک گرفتیم.. با اینکه دیروز بیرون رفتیمو منو جلوی بقیه تحقیر کردو ابرومو برد بالششو برداشت اومد تو سالن خابید..منم با خودم گفتم این که طرف من نمیادپس خودم برم سمتشو بیخیال شم..چون امروز عروسی فامیلمونه و همه خونواده و فامیلام دارن میرنو منم کلی حسرت داشتم دوسداشتم این قهر تموم شه و لااقل یکم بم محبت کنه که یادم بره .....منم بالشمو برداشتم اومدم پیشش گفتم چیزی نمیخای بگی.. های چی کردم که بام حرف بزنه داد میزنه میگه چون نزاشتم بری پیش خونواده اشغال گوهت برام قیافه میگیری..منم گفتم من که اصن حرفی ازون نزدم..من دلم ازین پر بود ک دیروز پیش دوتا غریبه تحقیرم کردی...گفت گوه میخوری خفه شو ازین حرفا...گفتم اینا همسایه توننو مثه اون بار که بابات با خاهرت سره یه کولر ماشین دعوا راه انداخت پشت سرش حرف زدن پشت سره مام حرف میزنن( اخه چند روز پیش باباش پیش همین زن دوستش سره کولر روشن کردن تو ماشین با خاهرش کلی داد زدو منم به شوهرم گفتمو اینم گفت وای چه زشت شد. من گفتم فدای سر بابا.بیچاره خسته بود یچی گفت ربطی به اونا نداره) تا اینو گفتم گفت تو گوی بابامو میخوری درموردش حرف میزنی .تو اندازه موی گندیده بابامم واسم ارزش نداری...دوباره اشکای لعنتیم شروع شدند از ساعت 1 تا همین 5 داشتم گریه میکردمو خودمو میزدم..پاهام اینقدر درد میکنه که نگو..نکنه دیوونه شدم...از فشار زیاد سرم و دستام میلرزنو شروعمیکنم به زدن پاهام...خیلی حالم بده..بچه ها من همه اینکارارو کردم...تا میریم خونه بابام اینا های از مادرشوهرو پدرشوهرم خوب میگم..خودم چند بار گفتم بریم خونه بابات اینا دلم واس دستپخت مامانت تنگ شده.... شوهره من مریضه...روانی ه. منم روانی شدم..از خودم میترسم..اگه ترس خدا نبود کی کار دستت خودم داده بودم
علاقه مندی ها (Bookmarks)