خوشحال شدم که نظر منو خوندی و خالصانه میگم که خوشحال تر شدم که از حرفام ناراحت نشدی..حالا بریم سراغ حرفای تو!
(خلاصه کلام اینکه هرچی میگذره استرس بیشتر روی مغزم داره تاثیر میذاره...من ازشدت ناراحتی سردرد میگیرم...منم زودگریم میگیره....
خداروشکرشما منو درک میکنی)
من بیشتر از هرکسی معنی استرس رو میفهمم چون کلا خانوادگی استرسی هستیم متاسفانه تو اعتماد به نفست خیلی پاییین اومده حالا نمی دونم چرا؟البته اگه از من بپرسی میگم خیال پرزدازی زیاد باعث شده کمال گرا بشی وچون توی زندگی واقعیت بهشون نرسیدی این طوری استرست بیشتر بشه...میگی توی رشته های فنی نرفتی یا شک داری که توی رشته ی انتخابی الانت موفق بشی..بیا از همین امروز فکرتو عوض کن با خودت بگو خوب یا بد من این رشته رو انتخاب کردم باید باید توش موفق بشم باید 1باشم من یه دایی دارم همیشه می گفت فرقی نمی کنه چیکار می کنی ولی سعی کن همیشه توی اون کارت 1باشی! فکر کردن به خوب یا بد بودن یه چیز هم استرستو بیشتر میکنه وهم فرصت وزمانی رو رو که برای موفیت در اون داری رو از دست می دی.فک کن ازدواج کردی نمی دونی که خوشبخت می شی یا خدای نکرده بدبخت ...ولی از همون روز اول برای خوشبختیت تلاش میکنی...ببخشید که رک میگم وقتی درس نمی خونی استرست بالا میره خوب از توی فیلما بیا بیرون...تو هم مثل من ادمی هستی که با یه بار یا دوبار خوندن موفق نمیشن بزار 5بار کم بگیری ولی هربار تلاشتو بکن.
من از دوری خانوادم نمیتونم کناربیام...میدونم توی شهردیگه روحیه ام شاید خوب بشه ولی اگه نتونم بادوستام رابطه برقرار کنم تنهاترازالانم میشم..خودش یه ریسکه واسه ادمی مثل من که انقدر وابستم به خانواده
تنها شرط موفقیت ادمایی مثل ما دوری از خانوادست.به قول معروف ادم میشیم خانواده ی من سخت گیر بودن ولی من اونقد وابسته شون بودم که اگه فقط یک شب خونه ی یکی دیگه می موندم گریه می کردم..توی شهر دیگه فک کن چه حالی میشی...ماه های اول دانشگاهم هر روز صبح ساعت 7 زنگ میزدم خونه گریه می کردم می گفتم بیاین منو از اینجا ببیرن...دقیقا 5تا از دوستام توی همون ماههای اول انتقالی گرفتن رفتن...ولی ماله من جور نشد که حالا می فهمم خواست خدا بود...یه بار توی دانشگاه وسط حیاط با مامانم صحبت می کردم اونقد گریه کردم وبه زمین واسمون فحش دادم همه نگام میکردم وابستگی به خانواده در من خیلی خیلی زیاد بود ولی اون روزا گذشت می بینی که چیزی نشده ومن قسم می خورم ادم شدم...به خدا ادم شدم اینو من نمیگم همه می گن...تو هم قبول کن باید یه شرایطی پیش بیاد که قوی بشی همین!
درسته من تنبلم ..ذاتن هم تنبلم....ولی وقتی تلاش کردمو نتیجه (همون اندازه تلاشم) نگرفتم
وقتی مورد تمسخر،سرزنش،بدرفتاری قرار گرفتم
افتادم توی سرازیری این دره
عزیزم معنی تنبل گفتن منو نفهمیدی..من گفتم برای تحمل مشکلات زندگی تنبلی...یعنی ضعیفی....هیچکی توی این دنیا مساوی تلاش کردنش نتیجه نمی گیره...گاهی ما خیال می کنیم تلاش کردیم...من خیلی مورد تمسخر بودم از همه حتی از سمت مامانم...همه بهم می گفتن امل میگقتن بی عرضه ای...عرضه ی رد شدن از خیابونو نداری...
مامانم وبابام کارشون بدتر بود شاید اگه این تحقیر ها نبود من هیچوقت تلاش نمیکردم...(یه چیز بهت بگم یادت بمونه تمسخر کردن وتحقیر کردن جزیی جدا نشدنی از زندگیه مردم همیشه یه چیزی برای مسخره دارن.اون موقع به اونا گیر میدادن دوره دانشگاهم به دوست پسر نداشتنم گیر می دادن والان هم به ازدواجم گیر دادن)می بینی همیشه یه چیزی هست تو باید اونقدر خودتو قبول کنی که این حرف ها حتی از سمت نزدیکترین عضو خانوادت ناراحتت نکنه...
نمیدونم چراتوجامعه ما ادم وقتی یه مشکل داره نمیدونه غصه مشکلشو بخوره یا دخالت دیگران..حرفای دیگران
نمیدونم چرا باید منه 19ساله درس هم تفریحم باشه هم شغلم هم ایندم
نه غصه ی مشکلتو بخور نه حرف دیگران...مردم حرف زیاد دارن ...به قول شیوانا اینا فقط یه جرقه هستن وجرقه ارزش زیادی نداره...می دونی چرا درس باید هم تفریحت باشه هم شغلت...ببین لیسانس گرفتن الان مثل دیپلم گرفتنه...همچین چیز مهمی نیست که بخوای بگی من لیسانس گرفتم کار شاقی کردم تو وقتی می تونی بگی من درس خوندم که تا دکترا بری...الان همه لیسانس دارن ...می دونی لیسانس گرفتن یه شرایطی رو برات پیش میاره که برای مراحل دیگه ی زندگیت اماده می شی...حالا به شهر دیگه رفتن یا خارج شدن از چارچوب بسته مدرسه یا ارتباط برقرار کردن با ادمای مختلف...خوب عزیزم همینا زندگیه بعدی ادمو میسازه همین ارتباطا شغل اینده یا حتی همسر اینده ی ادمو میسازه..حتی این ارتباطا شکل تفریحات تورو هم عوض میکنه...(منی که توی خانوادم حق بیرون رفتن با دوست دخترم رو هم نداشتم وتنها تفریحمون رفتن به باغمون وکار کردن بود با دانشگاه رفتن تفریحاتم عوض شد عضو کوهنوردی دانشگاه شدم وهر جمعه با یه گروه کوه می رفتیم عضو تیم باشگاه خوابگاهمون شدم هر شب والیبال یا یه ورزشی دسته جمعی داشتیم با کلی دختر همسن خودم چه قدر می خندیدیم هر ترم با دوستام یه شهری رو برای سفر می رفتیم اینا حتی توی ذهنمم نمی گنجیدرفتن به تولد یا کافی شاپ ها ارزوی من بود که اگه دانشگاه نمی رفتن هیچوقت نمی دیدم البته من اهل منحرف شدن نبودم و اصلا توی خونم نبود خدارو شکر دوستامم ادمای خوب بودن واسه همین منحرف نشدم)شاید سالها بعد بفهمی چی میگم که فقط 1سال درس خوندن برای کنکور سالهای بعد تورو میسازه هم شغلتو هم ایندتو...مگه 1سال تفریح نکردن چیزی رو عوض میکنه!!!البته اگه اصلا دلت نمی خواد درس بخونی یا باید ازدواج کنی یا یه شغلی برای خودت دست وپا کنی تا توش موفق بشی ولی با این روحیه ای که تو داری شاغل شدن هنوز برات زوده یعنی رفتن توی جامعه برات زوده!
نمیدونم...واقعا نمیدونم چی بگم ...من به حرفاتون فکر میکنم ...ولی دوبار دلمو زدم به دریا یه کارایی کردم ولی موفق نشدم حالام از تغییر میترسم ...میترسم ازاینی که هست بدتر بشه!
الان کار خاصی نکن سعی کن توی این چند ماه مونده به کنکور درس بخونی قرار نیست توی این سنت کاره دیگه ای بکنی وکسی انتظار کار دیگه رو نداره...از این بدتر نمیشه مطمعن باش بهتر میشه...توی این 2ماه تابستون فقط سعی کن استرستو کم کنی ویاد بگیری 1ساعت پای درست بشینی واز مهر ماه شروع کن به درس خوندن جدی..
درضمن اگه میشه یه کم بیشتر ازخودتون بنویسید تاجایی که براتون مقدوره...چون منم وضعیتم خیلی به شما شبیهه....
خوشحالم که موفق شدین انشاله ازاین به بعد هم موفقیتای بیشتر
نمی دونم چی می خوای بدونی من حاضرم به هر سوالی که داری پاسخ بدم ولی اینم بهت بگم همچین هم که تو فک کنی توی خوشی غلت نمی زنم مشکلات هنوز هست استرسا هست تحقیر ها هنوز هست شاید برای درس خوندن نه ولی برای چیزای دیگه هنوزم هست مهم اینه که برای من دیگه این چیزا مهم نیست تا جایی که بتونم تلاش خواهم کرد حتی اگه به اون چیزی که می خوام نرسم لااقل چند سال دیگه خیالم راحته تلاشمو کردم.
خوشحال میشم در حد توانم برای حل کردن مشکلاتت کمکت کنم..مطمعن باش اونجوریا هم که تو فک میکنی از پس مشکلات بر اومدن سخت نیست...
- - - Updated - - -
خوشحال شدم که نظر منو خوندی و خالصانه میگم که خوشحال تر شدم که از حرفام ناراحت نشدی..حالا بریم سراغ حرفای تو!
(خلاصه کلام اینکه هرچی میگذره استرس بیشتر روی مغزم داره تاثیر میذاره...من ازشدت ناراحتی سردرد میگیرم...منم زودگریم میگیره....
خداروشکرشما منو درک میکنی)
من بیشتر از هرکسی معنی استرس رو میفهمم چون کلا خانوادگی استرسی هستیم متاسفانه تو اعتماد به نفست خیلی پاییین اومده حالا نمی دونم چرا؟البته اگه از من بپرسی میگم خیال پرزدازی زیاد باعث شده کمال گرا بشی وچون توی زندگی واقعیت بهشون نرسیدی این طوری استرست بیشتر بشه...میگی توی رشته های فنی نرفتی یا شک داری که توی رشته ی انتخابی الانت موفق بشی..بیا از همین امروز فکرتو عوض کن با خودت بگو خوب یا بد من این رشته رو انتخاب کردم باید باید توش موفق بشم باید 1باشم من یه دایی دارم همیشه می گفت فرقی نمی کنه چیکار می کنی ولی سعی کن همیشه توی اون کارت 1باشی! فکر کردن به خوب یا بد بودن یه چیز هم استرستو بیشتر میکنه وهم فرصت وزمانی رو رو که برای موفیت در اون داری رو از دست می دی.فک کن ازدواج کردی نمی دونی که خوشبخت می شی یا خدای نکرده بدبخت ...ولی از همون روز اول برای خوشبختیت تلاش میکنی...ببخشید که رک میگم وقتی درس نمی خونی استرست بالا میره خوب از توی فیلما بیا بیرون...تو هم مثل من ادمی هستی که با یه بار یا دوبار خوندن موفق نمیشن بزار 5بار کم بگیری ولی هربار تلاشتو بکن.
من از دوری خانوادم نمیتونم کناربیام...میدونم توی شهردیگه روحیه ام شاید خوب بشه ولی اگه نتونم بادوستام رابطه برقرار کنم تنهاترازالانم میشم..خودش یه ریسکه واسه ادمی مثل من که انقدر وابستم به خانواده
تنها شرط موفقیت ادمایی مثل ما دوری از خانوادست.به قول معروف ادم میشیم خانواده ی من سخت گیر بودن ولی من اونقد وابسته شون بودم که اگه فقط یک شب خونه ی یکی دیگه می موندم گریه می کردم..توی شهر دیگه فک کن چه حالی میشی...ماه های اول دانشگاهم هر روز صبح ساعت 7 زنگ میزدم خونه گریه می کردم می گفتم بیاین منو از اینجا ببیرن...دقیقا 5تا از دوستام توی همون ماههای اول انتقالی گرفتن رفتن...ولی ماله من جور نشد که حالا می فهمم خواست خدا بود...یه بار توی دانشگاه وسط حیاط با مامانم صحبت می کردم اونقد گریه کردم وبه زمین واسمون فحش دادم همه نگام میکردم وابستگی به خانواده در من خیلی خیلی زیاد بود ولی اون روزا گذشت می بینی که چیزی نشده ومن قسم می خورم ادم شدم...به خدا ادم شدم اینو من نمیگم همه می گن...تو هم قبول کن باید یه شرایطی پیش بیاد که قوی بشی همین!
درسته من تنبلم ..ذاتن هم تنبلم....ولی وقتی تلاش کردمو نتیجه (همون اندازه تلاشم) نگرفتم
وقتی مورد تمسخر،سرزنش،بدرفتاری قرار گرفتم
افتادم توی سرازیری این دره
عزیزم معنی تنبل گفتن منو نفهمیدی..من گفتم برای تحمل مشکلات زندگی تنبلی...یعنی ضعیفی....هیچکی توی این دنیا مساوی تلاش کردنش نتیجه نمی گیره...گاهی ما خیال می کنیم تلاش کردیم...من خیلی مورد تمسخر بودم از همه حتی از سمت مامانم...همه بهم می گفتن امل میگقتن بی عرضه ای...عرضه ی رد شدن از خیابونو نداری...
مامانم وبابام کارشون بدتر بود شاید اگه این تحقیر ها نبود من هیچوقت تلاش نمیکردم...(یه چیز بهت بگم یادت بمونه تمسخر کردن وتحقیر کردن جزیی جدا نشدنی از زندگیه مردم همیشه یه چیزی برای مسخره دارن.اون موقع به اونا گیر میدادن دوره دانشگاهم به دوست پسر نداشتنم گیر می دادن والان هم به ازدواجم گیر دادن)می بینی همیشه یه چیزی هست تو باید اونقدر خودتو قبول کنی که این حرف ها حتی از سمت نزدیکترین عضو خانوادت ناراحتت نکنه...
نمیدونم چراتوجامعه ما ادم وقتی یه مشکل داره نمیدونه غصه مشکلشو بخوره یا دخالت دیگران..حرفای دیگران
نمیدونم چرا باید منه 19ساله درس هم تفریحم باشه هم شغلم هم ایندم
نه غصه ی مشکلتو بخور نه حرف دیگران...مردم حرف زیاد دارن ...به قول شیوانا اینا فقط یه جرقه هستن وجرقه ارزش زیادی نداره...می دونی چرا درس باید هم تفریحت باشه هم شغلت...ببین لیسانس گرفتن الان مثل دیپلم گرفتنه...همچین چیز مهمی نیست که بخوای بگی من لیسانس گرفتم کار شاقی کردم تو وقتی می تونی بگی من درس خوندم که تا دکترا بری...الان همه لیسانس دارن ...می دونی لیسانس گرفتن یه شرایطی رو برات پیش میاره که برای مراحل دیگه ی زندگیت اماده می شی...حالا به شهر دیگه رفتن یا خارج شدن از چارچوب بسته مدرسه یا ارتباط برقرار کردن با ادمای مختلف...خوب عزیزم همینا زندگیه بعدی ادمو میسازه همین ارتباطا شغل اینده یا حتی همسر اینده ی ادمو میسازه..حتی این ارتباطا شکل تفریحات تورو هم عوض میکنه...(منی که توی خانوادم حق بیرون رفتن با دوست دخترم رو هم نداشتم وتنها تفریحمون رفتن به باغمون وکار کردن بود با دانشگاه رفتن تفریحاتم عوض شد عضو کوهنوردی دانشگاه شدم وهر جمعه با یه گروه کوه می رفتیم عضو تیم باشگاه خوابگاهمون شدم هر شب والیبال یا یه ورزشی دسته جمعی داشتیم با کلی دختر همسن خودم چه قدر می خندیدیم هر ترم با دوستام یه شهری رو برای سفر می رفتیم اینا حتی توی ذهنمم نمی گنجیدرفتن به تولد یا کافی شاپ ها ارزوی من بود که اگه دانشگاه نمی رفتن هیچوقت نمی دیدم البته من اهل منحرف شدن نبودم و اصلا توی خونم نبود خدارو شکر دوستامم ادمای خوب بودن واسه همین منحرف نشدم)شاید سالها بعد بفهمی چی میگم که فقط 1سال درس خوندن برای کنکور سالهای بعد تورو میسازه هم شغلتو هم ایندتو...مگه 1سال تفریح نکردن چیزی رو عوض میکنه!!!البته اگه اصلا دلت نمی خواد درس بخونی یا باید ازدواج کنی یا یه شغلی برای خودت دست وپا کنی تا توش موفق بشی ولی با این روحیه ای که تو داری شاغل شدن هنوز برات زوده یعنی رفتن توی جامعه برات زوده!
نمیدونم...واقعا نمیدونم چی بگم ...من به حرفاتون فکر میکنم ...ولی دوبار دلمو زدم به دریا یه کارایی کردم ولی موفق نشدم حالام از تغییر میترسم ...میترسم ازاینی که هست بدتر بشه!
الان کار خاصی نکن سعی کن توی این چند ماه مونده به کنکور درس بخونی قرار نیست توی این سنت کاره دیگه ای بکنی وکسی انتظار کار دیگه رو نداره...از این بدتر نمیشه مطمعن باش بهتر میشه...توی این 2ماه تابستون فقط سعی کن استرستو کم کنی ویاد بگیری 1ساعت پای درست بشینی واز مهر ماه شروع کن به درس خوندن جدی..
درضمن اگه میشه یه کم بیشتر ازخودتون بنویسید تاجایی که براتون مقدوره...چون منم وضعیتم خیلی به شما شبیهه....
خوشحالم که موفق شدین انشاله ازاین به بعد هم موفقیتای بیشتر
نمی دونم چی می خوای بدونی من حاضرم به هر سوالی که داری پاسخ بدم ولی اینم بهت بگم همچین هم که تو فک کنی توی خوشی غلت نمی زنم مشکلات هنوز هست استرسا هست تحقیر ها هنوز هست شاید برای درس خوندن نه ولی برای چیزای دیگه هنوزم هست مهم اینه که برای من دیگه این چیزا مهم نیست تا جایی که بتونم تلاش خواهم کرد حتی اگه به اون چیزی که می خوام نرسم لااقل چند سال دیگه خیالم راحته تلاشمو کردم.
خوشحال میشم در حد توانم برای حل کردن مشکلاتت کمکت کنم..مطمعن باش اونجوریا هم که تو فک میکنی از پس مشکلات بر اومدن سخت نیست...
علاقه مندی ها (Bookmarks)