به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 42 1234567891011213141 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 413
  1. #1
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,508
    امتیاز
    295,757
    سطح
    100
    Points: 295,757, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,671

    تشکرشده 37,193 در 7,064 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    یک بستنی ساده
    پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت

  2. 27 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (شنبه 14 دی 92), khaleghezey (پنجشنبه 15 اسفند 92), shapoor (شنبه 26 مرداد 92), szd (سه شنبه 11 آذر 93), مدیرهمدردی (چهارشنبه 10 خرداد 91)

  3. #2
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,508
    امتیاز
    295,757
    سطح
    100
    Points: 295,757, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,671

    تشکرشده 37,193 در 7,064 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    رابطه رنج و لذت

    در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العملمردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت ازكنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرارداد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آنسكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد...

  4. 23 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (شنبه 14 دی 92), khaleghezey (پنجشنبه 15 اسفند 92), szd (سه شنبه 11 آذر 93), مدیرهمدردی (چهارشنبه 10 خرداد 91)

  5. #3
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,508
    امتیاز
    295,757
    سطح
    100
    Points: 295,757, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,671

    تشکرشده 37,193 در 7,064 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    شک نحوه تجزیه و تحلیل آدمی را عوض می کند

    مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.

    متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.

    اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند.

  6. 18 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (شنبه 14 دی 92), khaleghezey (پنجشنبه 15 اسفند 92), مدیرهمدردی (جمعه 03 شهریور 91)

  7. #4
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,508
    امتیاز
    295,757
    سطح
    100
    Points: 295,757, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,671

    تشکرشده 37,193 در 7,064 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    باز سازی دنیا!!

    بازسازی دنیا!

    پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

    -"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"

    و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.

    پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"

    پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"

    پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"

    پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم."

  8. 17 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (شنبه 14 دی 92), khaleghezey (پنجشنبه 15 اسفند 92), szd (سه شنبه 11 آذر 93), مدیرهمدردی (جمعه 26 اسفند 90)

  9. #5
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,508
    امتیاز
    295,757
    سطح
    100
    Points: 295,757, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,671

    تشکرشده 37,193 در 7,064 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    رنج درون، نشاط بیرون

    يك دكتر روانشناسي بود كه هر كس مشكلات روحي و رواني داشت به مطب ايشان مراجعه مي كرد و ايشان با تبحر خاصي بيماران را مداوا مي كرد و آوازه اش در همه شهر پيچيده بود.
    يك روز يك بيماري به مطب اين دكتر آمد كه از نظر روحي به شدت دچار مشكل بود. دكتر بعد از كمي صحبت به ايشان گفت در همين خياباني كه مطب من هست، يك تئاتري موجود هست كه يك دلقك برنامه هاي شاد و خيلي جالبي اجرا مي كند. معمولا بيماراني كه به من مراجعه مي كنند و مشكل روحي شديدي دارند را به آنجا ارجاع مي دهم و توصيه مي كنم به ديدن برنامه هاي آن دلقك بروند و هميشه هم اين توصيه كارگشا بوده و تاثير بسيار خوبي روي بيماران من دارد. شما هم لطف كنيد به ديدن تئاتر مذكور رفته و از برنامه هاي شاد آن دلقك استفاده كرده تا مشكلات روحي تان حل شود.
    بيمار در جواب گفت: آقاي دكتر من همان دلقكي هستم كه در آن تئاتر برنامه اجرا مي كنم.

    هميشه هستند آدم هايي كه در ظاهر شاد و خوشحال به نظر مي رسند و گويا هيچ مشكلي در زندگي ندارند، غافل از اينكه داراي مشكلات فراواني هستند اما نه تنها اجازه نمي دهند ديگران به آن مشكلات واقف شوند، بلكه با رفتارشان باعث از بين رفتن ناراحتي و مشكلات ديگران نيز مي شوند

  10. 22 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (شنبه 14 دی 92), khaleghezey (پنجشنبه 15 اسفند 92), szd (سه شنبه 11 آذر 93), مدیرهمدردی (جمعه 26 اسفند 90), شهراز (پنجشنبه 18 اردیبهشت 93)

  11. #6
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,508
    امتیاز
    295,757
    سطح
    100
    Points: 295,757, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,671

    تشکرشده 37,193 در 7,064 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    در آنجا ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند

    بهشت و جهنم
    شخصي از پروردگار درخواست نمود به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذيرفت و او را وارد اتاقي نمود كه مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه و نا اميد و در عذاب بودند . هر كدام قاشقي داشتند كه به ديگ مي رسيد ولي دسته قاشق ها بلند تر از بازوي آنها بود بطوريكه نمي توانستند قاشق را به دهانشان برسانند ، عذاب آنها وحشتناك بود .

    آنگاه خداوند به او گفت اينك بهشت را به تو نشان ميدهم ، او به اتاق ديگري كه درست مانند اتاق اولي بود وارد شد . ديگ غذا ، جمعي از مردم و همان قاشق هاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير بودند . آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در حاليكه شرايط با اتاق بغلي يكسان است ؟ خداوند تبسمي كرد و گفت : خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش غذا دهان ديگري ميگذارد چون ايمان دارد كسي هست غذا در دهانش بگذارد .

  12. 16 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (شنبه 14 دی 92), khaleghezey (پنجشنبه 15 اسفند 92), مدیرهمدردی (جمعه 26 اسفند 90), شهراز (پنجشنبه 18 اردیبهشت 93)

  13. #7
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,508
    امتیاز
    295,757
    سطح
    100
    Points: 295,757, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,671

    تشکرشده 37,193 در 7,064 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    صابران و شاکران

    صابران‌ و شاكران‌

    يكی‌ از بزرگان‌ عرب‌ كه‌ به‌ زشتی‌ چهره‌ و كريه‌منظری‌ معروف‌ بود، زنی‌ بسيار زيبا و خوش‌اخلاق‌ داشت‌. روزی‌ زن‌ به‌ او گفت‌: مطمئنم‌ كه‌ من‌ و تو هر دو اهل‌ بهشت‌ هستيم‌. گفت‌: از كجا می‌دانی‌؟ گفت‌: از آنجا كه‌ تو چهره‌ی‌ زيبای‌ مرا می‌بينی‌ و سپاس‌ می‌گويی‌ و من‌ چهره‌ی زشت‌ تو را می‌بينم‌ و صبر می‌كنم‌، و صابران‌ و شاكران‌ هر دو اهل‌ بهشت‌ هستند

  14. 12 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (شنبه 14 دی 92), khaleghezey (پنجشنبه 15 اسفند 92), مدیرهمدردی (چهارشنبه 13 اردیبهشت 91), شهراز (پنجشنبه 18 اردیبهشت 93)

  15. #8
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,508
    امتیاز
    295,757
    سطح
    100
    Points: 295,757, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,671

    تشکرشده 37,193 در 7,064 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    وسوسه

    نامت چه بود؟ آدم
    فرزندِ كي ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت
    محل تولد؟ بهشت پاک
    اینک محل سکونت؟ زمین خاک
    آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.
    قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک
    اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک
    روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق
    رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
    وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین
    جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا
    شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک
    شاکی تو؟ خدا
    نام وکیل؟ آن هم فقط خدا
    جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه
    تنها همین؟ همین و بس
    حکمت؟ تبعید در زمین
    همدمت در گناه ؟ حوای آشنا
    ترسیده ای؟ کمی
    زچه؟ که شوم من اسیر خاک
    آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی
    چه کس؟ گاهی فقط خدا
    داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...
    ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!
    دلتنگ گشته ای؟ زیاد
    برای که؟ تنها فقط خدا
    آورده ای سند؟ بلی
    چه؟دو قطره اشک
    داری تو ضامنی؟ بلی
    چه کس؟ تنها کس خدا
    در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا

  16. 10 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (شنبه 14 دی 92), golrirahatannom (شنبه 04 آبان 92), khaleghezey (پنجشنبه 15 اسفند 92), مدیرهمدردی (جمعه 26 اسفند 90), شهراز (پنجشنبه 18 اردیبهشت 93)

  17. #9
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,508
    امتیاز
    295,757
    سطح
    100
    Points: 295,757, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,671

    تشکرشده 37,193 در 7,064 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    تدبیر هم لازم هست

    مردي قوي هيكلي ، در چوب بري استخدام شد و تصميم گرفت خوب كار كند.
    روز اول 18 درخت بريد. رئيسش به او تبريك گفت و او را به ادامه كار تشويق كرد. روز بعد با انگيزه بيشتري كار كرد، ولي 15 درخت بريد.
    روز سوم بيشتر كار كرد، اما فقط 10 درخت بريد. به نظرش آمد كه ضعيف شده است. پيش رئيسش رفت و عذر خواست و گفت : «نميدانم چرا هر چه بيشتر تلاش ميكنم، درخت كمتري مي برم»
    رئيسش پرسيد:«آخرين بار كي تبرت را تيز كردي؟»
    او گفت:«براي اين كار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بريدن درختان بودم.»

  18. 15 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (شنبه 14 دی 92), khaleghezey (پنجشنبه 15 اسفند 92), مدیرهمدردی (جمعه 26 اسفند 90)

  19. #10
    ((( مشاور خانواده ))) آغازکننده

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:08]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,508
    امتیاز
    295,757
    سطح
    100
    Points: 295,757, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,671

    تشکرشده 37,193 در 7,064 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array

    یکی از بستگان خدا

    شب عید بود و هوا، سرد و برفی.
    پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
    در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
    خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
    - آهای، آقا پسر!
    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
    - شما خدا هستید؟
    - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
    - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

  20. 12 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (شنبه 14 دی 92), khaleghezey (پنجشنبه 15 اسفند 92), mahdyar (چهارشنبه 07 اسفند 92), مدیرهمدردی (جمعه 26 اسفند 90), شهراز (پنجشنبه 18 اردیبهشت 93)


 
صفحه 1 از 42 1234567891011213141 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
    توسط مدیرهمدردی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 215
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 شهریور 99, 15:15
  2. راه بهشت (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 شهریور 87, 07:52
  3. داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
    توسط rose در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 10 خرداد 87, 18:50
  4. داستان کوتاه
    توسط محمدابراهیمی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 اردیبهشت 87, 21:27

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:52 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.