سلام دوستان.
من مشکلمو تو کارگاه چگونه منفعل نباشیم مطرح کردم اما قرار شد یه تاپیک جدا باز کنم که بیشتر بتونم راهنمایی بگیرم.
من 20 و نامزدم 22 ساله ایم.2سال و نیم نامزدیم.همسایه 15ساله و دیوار به دیواریم و قبل از ازدواج 2 سال باهم دوس بودیم.چون وضع مالی خونواده هردومون بسیار خوب بود هیچکدوم با این ازدواج مخالفتی نداشتن و میگفتن ما تا اخر عمر همه جوره حمایتتون میکنیم.فقط خونواده من و پدر ایشون مشکل کم سن بودن همسرمو داشتن.اما بالاخره این ازدواج به اصرار شوهرم و مادرش سرگرفت.
من یه خواهر دارم و یه برادر.یه مادر ساده و بی سروزبون(شدیدا منفعل)و یه پدر پرخاشگر(در حق مادرم خیلی بد کرد).
همسرم یه خواهر داره و یه مادر بسییییار حسود و سیاست مدار و یه پدر فوق العااااده زن ذلیل.
از ثانیه ای که ازدواج سرگرفت مادرشوهرم شروع کرد به سنگ انداختن و حسادت.پدر و مادر منم که بیی تجربه(فرزند اولم).هی احترام میذاشتن و بی احترامی میدیدن.
اگه بخوام کارای مادرشوهر و شوهرمو اینجا بگم باید یه طومار بنویسم.پس میگذرم.
شوهرم از روز اول دنبال بهونه بود یه سره با تک تک اعضای خونواده من دنبال یه مشکل میگشت و هر دفه با یکی در میفتاد.مام میگفتیم بچه س و بهش گیر نمیدادیم.تا این که پدرم عصبانی شد سر تهمتی که شوهرم به من زد بهش یه حرف خیلی بد زد.(واقعا اونام شورشو دراورده بودن).اونام هزارجور تلافیش کردن اما...
منو شوهرمم تصمیم گرفتیم با خونواده هامون قطع رابطه کنیم شایدحل شه.تو این مدت نامزدم میومد اتاق خوابم طبقه پایین میخوابید و میرفت.هرجام کسی از فامیلو میدید تا جا داشت زور میزد که سلامم نده.
مادرم یه ماه پیش ازش خواست که دیگه نیاد خونمون.گفت ما واللا اینجور رسم و دوران نامزدی نداریم که دوماد اینجوری بیاد و بره.
حالا اوضاع بهتر که هیچ بدترم شده.مشکلات من زیاده.اما سوالایی که الان واقعا مغزمو داره میترکونه ایناس:
1.وظیفه من در مقابل نیاز جنسی ایشون چیه؟؟؟؟؟
اون انتظار داره من برم خونشون یا خونه باغ یا هرجای دیگه ای بخوابم باهاش.میگه ما نباید به خاطر خونواده ها از هم بگذریم.هر دفه ام من میگم این راهش نیست و باید به خونواده ها احترام بذاریم و کینه هارو بذاریم کنار و از اول شروع کنیم تا بتونیم به این زندگی ادامه بدیم.اما اون میگه من ازخونوادت خوشم نمیاد و این نتیجه رو میگیره که من دارم به خاطر خونوادم اونو از خودم محرووم میکنم.از همه بدتر اینکه میگه داری مجبورم میکنی بهت خیانت کنم.
2.بعضی وقتا احساس میکنم از لحاظ روانی سالم نیس.از کجا مطمین شم اینو؟؟؟
مشاوره نمیاد.اینم بگم تو بچگی مادرش همیشه تو روش میگف من ازین بچم متنفرم اما دخترمو دوسدارم.تا روزی که ما ازدواج کردیمم با مادرش کاردو پنیر بودن.مادرش زیر دست نامادری بوده و یه سری مشکلا داره.میگم نکنه اون بی محبتی های مادرش روش اثر گذاشته و انگار عقده ای یا روانی شده.
دوستان.اقای sci. لطفا راهنمایی کنید.من تو این دو سال پیر شدم از بس مشکلای مختلفو تجربه کردم.افسردگی گرفتم و انگیزم واسه ادامه ت شده.احساس میکنم هیچوقت شوهرمو در کنارم نداشتم و همیشه د مقابل من و خونوادم بوده.
دلم به مادرم میسوزه.خیلی غصه میخوره و گریه میکنه واسم.
با این همه بدی شوهرم باز دوسش دارم و ناخوداگاه بهش حقیو که نداره میدم.انگار جراتمند بودنم در مقابلش محاله.فک کنم عیب من علاقه اشتباس نه انفعال!!
3.چرا انقد واسم مهمه که بهم حق میده ناراحت باشم یا نه؟/انگار برای ناراحت شدنم نیاز به اجازه اون دارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)