خانم بی دل به اعضای خوب تالار افطاری نمی دهد
خانم بی دل جریمه کنیم در صندلی داغ شرکت کند
خانم بی دل افطاری از بیرون سفارش بده اشپزی نکن خسته می شوید
خانم بی دل ترسید از من انتقام بگیرد
تشکرشده 9,108 در 2,116 پست
خانم بی دل به اعضای خوب تالار افطاری نمی دهد
خانم بی دل جریمه کنیم در صندلی داغ شرکت کند
خانم بی دل افطاری از بیرون سفارش بده اشپزی نکن خسته می شوید
خانم بی دل ترسید از من انتقام بگیرد
asemani (شنبه 19 مرداد 92), reihane_b (شنبه 19 مرداد 92), ویدا@ (شنبه 19 مرداد 92), مسافر زمان (دوشنبه 21 مرداد 92), بهار.زندگی (شنبه 19 مرداد 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 17 مرداد 92)
تشکرشده 5,967 در 1,568 پست
خدا رو شکر این روز عیدی هیچ کس اینقدر دورش خلوت نیست که بیاد اینجا توی دنیای مجازی کل کل کنه. پس من با کی کل کل کنم
- - - Updated - - -
خوش به حال همه اونهایی که توی ماه رمضون تونستند زولبیا و بامیه بخورند (البته بعد افطار ها) و بعدم امروز تعطیل بودن.(اینم کل کل با خودم). حتما امروزم عیدی گرفتن.
هر آنچه را برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند
و هر آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند
asemani (شنبه 19 مرداد 92), hamed65 (شنبه 19 مرداد 92), maryam123 (جمعه 18 مرداد 92), reihane_b (شنبه 19 مرداد 92), ویدا@ (شنبه 19 مرداد 92), مسافر زمان (دوشنبه 21 مرداد 92), بهار.زندگی (شنبه 19 مرداد 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 07 شهریور 92), دختر مهربون (شنبه 19 مرداد 92), راحیل خانوم (پنجشنبه 24 مرداد 92), صاعد (جمعه 18 مرداد 92)
تشکرشده 12,256 در 2,217 پست
سلام!
از این کوچه پس کوچه ها رد می شدم، در باغ همدردی رو دیدم! یاد یاکریم افتادم، گفتم یه سری به باغ بزنیم :)
عیدتون مبارک.
میگماااااااا
من اصلاً عجیب غریب شدم. خودم هم دیگه نمی فهمم قضیه از چه قراره.
یادمه تو سن 25 سالگی تو اوج آمادگی برای ازدواج بودمااااا
دیگه کم کم افت کردم. سنم داره بالا میره. دیگه کم کم باید کلاً از میادین خداحافظی کنیم :)
اصلاً دیگه خودم هم نمی دونم چی به چیه. اصلاً استپ شدم!
یه زمان احساس می کردم دنبال "دوستی" نمیرم چون فکر می کنم این کار اشتباه هست و "ازدواج" هم نمی کنم چون موقعیت مناسب نیست. ولی حالا دیگه احساس می کنم تنهام چون تنهام! مثل یه آدمی شدم که دیگه تنهایی رو باور کرده و دیگه تواناییش رو نداره که از تنهایی در بیاد!
از بس هی نشد، امیدم رفته.
عجیبه
یادش بخیر... چند سال پیش ها هر چند وقت یه بار یکی رو یه جا می دیدم، چند وقت "عاشقش" بودم، چند وقت سرم گرم بود. واسه خودم غم عشق می خوردم، وقت می گذشت :)
دیگه عاشق هم نمیشم.
قاصدک ! هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، امّا ، امّا
گِرد بام و درِ من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دَیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک ! در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد ِ تجربه های همه تلخ
با دلم می گویند
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک ! هان ، ولی .... آخر .... ای وای !
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آاااای ... !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر ِ گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع ِ شعله نمی بندم ، خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک ! ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .
asemani (شنبه 19 مرداد 92), omid65 (شنبه 19 مرداد 92), Pooh (یکشنبه 27 مرداد 92), ویدا@ (شنبه 19 مرداد 92), نازنین آریایی (یکشنبه 20 مرداد 92), مسافر زمان (دوشنبه 21 مرداد 92), بهار.زندگی (شنبه 19 مرداد 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 07 شهریور 92), دختر مهربون (شنبه 19 مرداد 92), راحیل خانوم (پنجشنبه 24 مرداد 92), صاعد (شنبه 19 مرداد 92)
تشکرشده 8,600 در 1,498 پست
آقا حامد به پست پر مغز و غنی زیر دقت کن:
دقت کردید؟ دیدید؟ این پست پر از درسه برای مجردهای خسته دل و غم عشق خور و یا کریم دوست!
فکر نکنم نکته مهمی که در پست غنی بالا بود را گرفته باشید! پس خودم میگم:
در این پست یک جوان مجرد، جفت جفت قهقهه مستانه سر داده. حالا یک همچین دل خجسته و با نشاطی تحسین نداره؟ یاد بگیرید!
یه نگاهی اگه به کل این سایت بندازید، می بینید تقریبا کل مجردها دارند از بی همسری می نالند، و تقریبا کل متاهلها دارند از دست همسر می نالند.
از یکطرف مجردها در سوز و گدار بی همسری می سوزند و مرثیه های یا کریمی می سرایند و از طرف دیگر متاهلها از دست همان نیمه ای که یکروز در به در کوی و محله را بدنبالش در مینوردیدند و حالا پیادش کرده اند، توی سر و سینه خودشون میزنند!
گفتی تنها تر از تنهایی!
من خودم یادم هست وقتی مجرد بودم در کنار خانواده و...گاهی احساس تنهایی میکردم. وقتی متاهل شدم تازه فهمیدم تنهایی یعنی چه!
درسی که ازدواج به من داد این بود که این تنهایی ها یک حسی است که قرار نیست آمدن و رفتن کسی راه حلی برای اون باشه. فقط قدری دیر به این موضوع پی بردم! استخوان ترکوندم و پوست انداختم تا این موضوع را فهمیدم.
ولی از وقتی این موضوع را فهمیدم دیگه تنها نیستم. شاید بطور فیزیکی عملا کسی در کنارم نباشد یا باشد، فرقی نمیکند. اما من تنها نیستم.
فقط یک چیزی هست و اون اینکه این تجربه ها و کشف ها و شهودها موقعی به دست میاد که کم کم داری به رفتن نزدیک میشی و همین خودش میشه برات یک حسرت!
و چقدر این حسرت چیز بدیه.
خدا کنه هممون طوری زندگی کنیم که وقتی با گذشت سالها، تند شدن قدم هامون رو به سمت رفتن حس کردیم، داغ یک حسرت همیشگی روی دلمون نباشه.
دیروز وقتی همسرم آخرین افطارش رو کرد و من طبق معمول براش آرزوی قبولی طاعات کردم و عید رو بهش تبریک گفتم، پرسیدم فلانی اگه خدایی نکرده همین الان قرار باشه بری، چیزی هست که فرصت نکرده باشی انجام بدی و دلت بخواد بمونی و تمامش کنی؟ گفت نه!
گفتم اما من هنوز اصلا آمادگی رفتن ندارم. کارهای زیادی هست که باید انجام بدم که انگار هیچ وقت زمان انجامشون قرار نیست برسه. کارهای زیادی هست که نکرده ام و الان حسرتشون برام مونده. من رویی برای رفتن به اون سمت ندارم. ولی قدمهام رو که سرعت گرفته اند دارم بخوبی حس میکنم.
هر چی از خدا خواستم بهم داد. حالا کم یا بیش. ولی من نتونستم اون چیزهایی رو که خدا ازم خواست انجام بدم. و این یک درده برای من.
مرتب هی باید به خودم نهیب بزنم که بی دل! از امور روزمره و موضوعات پیش پا افتاده و گذرای این زندگی دنیایی، دلتنگ نشو! غصه نخور! استرس نگیر! حریص نشو و....
و این اسب چموش نفس رو هی باید به انحا مختلف آروم کنم که سر رشته زندگی رو از دستم بیرون نبره.
داستانی داریم. خلاصه مبارزه ای است نه با دنیا و نه با دیگری یا دیگران. بلکه با خود خود خودمون.
القصه! من این شعر حافظ رو خیلی دوست دارم:
تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز!
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد
ویرایش توسط بی دل : شنبه 19 مرداد 92 در ساعت 04:49
asemani (شنبه 19 مرداد 92), hamed65 (شنبه 19 مرداد 92), maryam123 (شنبه 19 مرداد 92), reihane_b (دوشنبه 21 مرداد 92), ویدا@ (شنبه 19 مرداد 92), مسافر زمان (دوشنبه 21 مرداد 92), بهار.زندگی (شنبه 19 مرداد 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 07 شهریور 92), دختر مهربون (یکشنبه 20 مرداد 92), راحیل خانوم (پنجشنبه 24 مرداد 92), صاعد (شنبه 19 مرداد 92)
تشکرشده 9,663 در 1,930 پست
سلام آقا حامد.خوبید؟
این پستت بیشتر مناسب حال و احوال بود.نه؟
احساست قابل درکه.برای خیلیامون.با اشتیاق میریم جلو،نمیشه.سرخوده میشیم.بی خیال میشیم.
اما اولا این احساست مال خستگی درکردنه.لازمه.نمیشه همش مشتاق بری جلو.نمیشه.تو زندگی فهمیدم هیچی همیشگی نیست.مگه روز یا شب یا فصلها همیشگین.زندگی هم همینه.اینجوری یاد میگیریم با جلوه های مختلف زندگی بسازیم.
دوما تازه از یه جهت دیگه هم خوبه.آخه نمیشه هی فرت فرت عاشق بشی.تو هم پسر احساسی هستی الان یاد میگیری مثل قبلنا فرتی عاشق نشی.
سوما شکر خدا کن واسه داشته هات.به همون خدا قسم یه زمانی غصم این بود چیزایی که دارمو از دست بدم.از بد روزگار از دست هم میدادم.هی میگفتم نه از این بدتر نمیشه،اما میشد.اونوقت یاد گرفتم چطور دستمو رو زانوم بذارم و بلند شم.قبلنا شکست برام آخر دنیا بود الان دیگه همه چیو تجربه کردم.الان واسه هر نعمتی که خدا بهم میده واسش شلنگ تخته میندازم و قدر میدونم.تو هم قدر بدون.
جدا از این حرفا چک کن ببین کجای کار اشکال داره که نمیشه؟انشالله پیداش میکنی حلش میکنی میشه.
انشالله خیلی زود شرایط ازدواج خوب و خود ازدواج خوب نصیبت میشه.
نه.. اینجوری
احساس مادربزرگی کردم شدیددد
.....
اینم کل کل
یکی منو توجیه کنه از کجا فهمید ماره آقاس؟نکنه چون خلوت دونفرشون مشروع بوده فکر کرده نامحرم وارد نمیشه؟جوی نسبتا پر آب، سایهٔ کامل، هوای خنک، مکان هم که خلوت (البته توی ظهر ماه رمضون!) با خودم داشتم فکر میکردم که عجب مکان دو نفرهٔ خوبی هستش …
البته دو نفره از نوع مشروعش! توی همین فکرها بودم که دیدم زیر یه تخته سنگ بزرگ، یه مار ۶۰، ۷۰ سانتیمتری چنبره زده! اولین بار بود که توی فضای باز، مار میدیدم. کلی خورد تو ذوقم! یه مقداری هم ترسیدم!
خلاصه که آقا ماره، منو از حال و هوای خیالپردازانهٔ فضای دو نفره و فکر کردن به اینکه بالاخره "یه روز خوب میاد" آورد بیرون
ویرایش توسط بهار.زندگی : شنبه 19 مرداد 92 در ساعت 21:25
hamed65 (شنبه 19 مرداد 92), maryam123 (شنبه 19 مرداد 92), omid65 (شنبه 19 مرداد 92), reihane_b (دوشنبه 21 مرداد 92), ویدا@ (یکشنبه 20 مرداد 92), مسافر زمان (دوشنبه 21 مرداد 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 07 شهریور 92), دختر مهربون (یکشنبه 20 مرداد 92), راحیل خانوم (پنجشنبه 24 مرداد 92), صاعد (شنبه 19 مرداد 92)
تشکرشده 36,015 در 7,406 پست
سلام بر همگی و اللخصوص حامد خان بزرگ و یا کریم های نه خسته اش
و ..........
جناب حامد
مدیر کم پیدای همدردی که این روزها این ورا راه گم کرده ای .....
دست به گیرنده هات نزن داداش که اگر اینه که وصف کردی باید بگم تنظیم تنظیمی ، یعنی تنظیم شدی .... اما چون حال نامأنوسیه
شک می کنی که ....آیا خوبه ....؟ آیا بده .... ؟ آیا چیه .... ؟
برادر .... اگر خواسته باشی بدانی اندر احوالات شاید عجیب و شاید غریبت ...... یک تاپیک بزن با عنوان اندر احوالات حامد ..... یا "
یکی بگه حالم خوبه یا چیه ؟ ....
یا هر عنوان دیگری .... تا بیایم بهت بگیم و ثابتت کنیم که بابا دل قوی دار که تنظیماتت جوره ...
چه معنی داره که فقط کیوان تاپیک داشته باشه ... اندر نا گفته های کیوان ....... بیا عقب نمونی و تو هم تاپیکی اندر این
احوالاتت بزن ...... شاید هم حالانی هم پیدا شدند که بگند اِ اینه ...... پس ما فکر می کردیم شاید تریپ افسرده ایم و .....
تا خود چه بدانی و چه بخواهی از ما پیشنهاد در وکردن بود
asemani (یکشنبه 20 مرداد 92), hamed65 (یکشنبه 20 مرداد 92), reihane_b (دوشنبه 21 مرداد 92), ویدا@ (یکشنبه 20 مرداد 92), مسافر زمان (دوشنبه 21 مرداد 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 07 شهریور 92), دختر مهربون (یکشنبه 20 مرداد 92), راحیل خانوم (پنجشنبه 24 مرداد 92), صاعد (یکشنبه 20 مرداد 92)
تشکرشده 10,678 در 2,786 پست
اینجا عجب بارونی که نه چه رگباری داره می زنه.فردا جه آسمون آبی یی بشه چه هوای تمیزی.
همیشه تنفس هوای بارونیو دوست داشتم.هرچند دقیقه می رم تو تراس،جاتون خالی.
asemani (یکشنبه 20 مرداد 92), hamed65 (یکشنبه 20 مرداد 92), omid65 (یکشنبه 20 مرداد 92), rozaneh (یکشنبه 20 مرداد 92), ویدا@ (یکشنبه 20 مرداد 92), مسافر زمان (دوشنبه 21 مرداد 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 07 شهریور 92), صاعد (یکشنبه 20 مرداد 92)
تشکرشده 12,256 در 2,217 پست
همدردان ممنونم كه همدردي كرديد :)
من نه ميگم ازدواج راه حله، نه ميگم من با ازدواج خوشبخت ميشم، نه ميگم الان بدبختم.
خدا رو هزار مرتبه شكر شرايط زندگيم خيلي خوبه.
حرف من اين بود كه انسان هر كاري كنه، هر چقدرم عرفاني فكر كنه و دلش رو با عشق خدا پر كنه، هرچقدر بي خيال بشه و سرش رو با كارهاي ديگه گرم كنه، هرچقدر به خودش تلقين كنه كه مي تونه تنها زندگي كنه، هر كاري كنه نمي تونه اين صورت مسئله رو پاك كنه. چون انسان جفت آفريده شده. حالا يكي مياد گله مي كنه كه من تو سن ٢٧ سالگي دارم از اينكه اصلا بتونم روزي ازدواج موفق داشته باشم نااميد ميشم، ميشه با يه سري حرفها براي چند وقت آرومش كرد، ولي مشكلي ازش حل نميشه.
اينكه برم خدا رو شكر كنم به خاطر نعمت هايي كه دارم، درسته و واجبه. ولي اگه قرار بود به هر چه داشتيم راضي باشيم و بي خيال شيم كه آدميزاد چرخ رو هم اختراع نكرده بود :)
و شما هر آدمي رو در هر شرايطي در نظر بگيري، يكي بدبخت تر از اون مي توني پيدا كني و نشونش بدي!!
من حرفم اين بود كه من خيلي وقته تنها زندگي كردن رو ياد گرفتم و به تنهايي بدجوري عادت كردم. ولي دارم كم كم حس مي كنم اين تنهاييه داره خطرناك ميشه. روح آدم به مرور مريض ميشه. به خصوص وقتي در جامعه اي باشي كه طرز تفكرت غير معمول و دوري از جامعه و حتي بيماري به حساب بياد. حالا ممكنه تو پناه بياري به جايي مثل همدردي و يه مدت سرت گرم باشه. ولي آخرش مي بيني بايد برگردي تو همون جامعه و بين همون مردم. و مي بيني كه چيزهايي كه تو همدردي گفته شد با جامعه اي كه درش هستي خيلي فاصله داره... و حتي گاهي تاثير عكس داره. كسي مثل خودت پيدا مي كني؟ نه... چرا! شايد چندتا ايراني ٤٠-٥٠ ساله ببيننت بگن آفرين، چه پسر گلي! اگه ٤ تا هم دختر داشتم هر چهارتاش رو به تو مي دادم!!
خيلي تاپيك تو همدردي زدم، چندتاش هم در اين رابطه بود. فكر مي كنم همه راهكارهايي كه داده شد رو هم امتحان كردم. ممنونم، نياز و اميدي به تاپيك نيست. اگه اينجا نوشتم قصدم درد دل بود تا يكم انرژي بگيرم براي يه مدتي.
به قول بهار زندگي بالاخره يه جايي ايرادي هست...
تو تمام مدتي كه همدردي بودم فكر مي كنم راهنمايي هاي خوبي شنيدم، ولي فقط يك تشخيص راجع به من داده شد كه خيلي صحيح بود! اون هم همون ٢ سال پيش. خانم آني گفت از صميمي شدن مي ترسي! اين مسئله تو تمام روابط من در هر سطحي و با هر كسي ديده ميشه و طرف مقابل هم اين رو مي فهمه. جدا از اينكه اين مسئله رابطه من رو با جامعه و دوستان هم جنسم هم محدود كرده، يك مشكل بزرگ بر سر راه ازدواجم هم هست. و يه سري مسايلي كه جاي مطرح كردنش در يك سايت مجازي نيست.
من قصد تعريف از خودم رو ندارم ولي به جون خودم پسر به خوبي خودم نمي شناسم!! :)) حالا چرا جور نميشه؟! شكي درش نيست كه يه جاي كار مي لنگه! ايراد در برقراري ارتباط هست. و مسايلي كه ريشه شون بر مي گرده به تاثيرات زندگي پدر و مادرم و مشكلات ديگه اي كه خودم هم ازشون بي خبرم.
درسته بحث قسمت و كم بودن موقعيت هاي ازدواج هم هست. حقيقتش تا حالا كسي رو پيدا نكردم كه بگم من اين دختر رو مي خوام!! هر چند كه فكر مي كنم حتي اگه همين فردا بهترين موقعيت هم پيش بياد، باز به يه دليلي نميشه.
تو آشنايي هاي جدي كه پيش اومد كنار مواردي كه من بي خيال شدم من سه بار تاحالا نه شنيدم و هر سه بارش برام خيلي سخت بود. چون بعد از كلي وقت گذاشتن و غير منتظره بود. يكي مسايل فرهنگي رو بهانه كرد كه به نظرم تنها يك بهانه بود. به نظرم ترسيد من يه آدم خشك باشم. و اون يكي ديگه هم گفت من احساسي ندارم. اون يكي هم بعد از جلسه سوم بيخيال شد. البته سنش هم نسبتا كم بود و فكرش آماده ازدواج نبود. در هر سه مورد هم مادرم هم پدرم و هم خواهرم ازم ايراد گرفتند كه نتونستم با طرف مقابل يك رابطه احساسي در حد لازم برقرار كنم. اين همون صميمي شدن ست. مني كه اينقدر احساسي هستم حتي نمي تونم يه جمله محبت آميز بگم. ترس از ضربه زدن، ترس از مسئوليتش، ترس از وابستگي... اين بلد نبودن يك سري رفتارهاست كه خانم ها انتظار دارند و تو بلد نيستي. شايد تو فيلم ها ديدي ولي از پدر مادرت نديدي.
تا وقتي اين مشكلات باشه و حل نشه، ازدواج هم به جايي نمي رسه. شايد اصلا اشتباه باشه.
بعد هم هر كاري كنيم خانواده هاي ايراني هر چقدر هم ادعاي روشنفكري كنند باز هم نمي خوان با خانواده اي كه درش طلاق بوده وصلت كنند! دو نفر از همين هايي كه نه گفتند يگي از موضوعات جلسه آخر جدايي پدر مادرم بود.
شايد حق هم دارند!
يه چيزي بگم بخنديم. البته تلخ.
چند وقت پيش يكي از مادرم پرسيد فلاني دوباره ازدواج كرده؟ مامانم گفت آره. طرف گفت اون كه زن داشت! مامانم گفت چند سال پيش از هم جدا شده بودند. طرف گفت چرا آخه، اونها كه آدماي با شخصيتي بودند!!!
من چيزي نگفتم، دليلي هم نداره بگم. ولي اين طرز فكر خيلي از مردم ماست.
باز هم ممنون، بيشتر از اين وقت باغ رو نگيريم. هزينه مون زياد شد، اين چاي ما رو حساب كنيد بريم! :)
راستي احوال آقا فرهنگ؟! تو كه از منم كم پيداتري!
خداحافظتون.
ویرایش توسط hamed65 : یکشنبه 20 مرداد 92 در ساعت 05:45
asemani (یکشنبه 20 مرداد 92), omid65 (یکشنبه 20 مرداد 92), reihane_b (دوشنبه 21 مرداد 92), rozaneh (یکشنبه 20 مرداد 92), ویدا@ (یکشنبه 20 مرداد 92), نازنین آریایی (یکشنبه 20 مرداد 92), مسافر زمان (دوشنبه 21 مرداد 92), بهار.زندگی (یکشنبه 20 مرداد 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 07 شهریور 92), دختر مهربون (سه شنبه 22 مرداد 92), صاعد (یکشنبه 20 مرداد 92)
تشکرشده 36,015 در 7,406 پست
hamed65 (یکشنبه 20 مرداد 92), reihane_b (دوشنبه 21 مرداد 92), rozaneh (یکشنبه 20 مرداد 92), ویدا@ (یکشنبه 20 مرداد 92), نازنین آریایی (یکشنبه 20 مرداد 92), مسافر زمان (دوشنبه 21 مرداد 92), بهار.زندگی (یکشنبه 20 مرداد 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 07 شهریور 92), دختر مهربون (سه شنبه 22 مرداد 92), صاعد (یکشنبه 20 مرداد 92)
تشکرشده 9,663 در 1,930 پست
آقا حامد حرفت درسته.ما هم مثه توئیم.شکل و شمایل مشکلاتمون فرق فوکوله اما اصلش نه.کسی که مدعیه به تنهایی برای خودمون کافی هستیم باید خودشو ریکاوری کنه.
اما میدونی چیه؟یه چیزی هست که نمیذاره بشه.مثه گره های درونی.مثه همون ترسی که خودت گفتی.میبینم اکثرمونم کسایی هستیم که یه مشکلی تو خونواده داشتیم.آدمای حساسی هستیم که از گذشته تاثیر گرفتیم.این ترسی که میگی فقط تو وجود تو نیست.من و خیلیای دیگه تجربه کردیم.مثه یه بار رو کولمونه.میخوایم با همون بار وارد ازدواج شیم نمیشه.اصلا انگار میترسیم با این بار روبرو شیم و بذاریمش زمین.مثه وقتی علامت یه بیماری میبینیم هی دلمون میخواد ندید بگیریمش به جای اینکه بریم دکتر.
خلاصه من یقینا به این نتیجه رسیدم اگه گره های درونی باز بشه پشت بندش گره های بیرونی باز میشه.
هم این هم قبلی صرفا برای همدردی بود.صرفا.
نه پند و اندرز.:(
asemani (دوشنبه 21 مرداد 92), hamed65 (یکشنبه 20 مرداد 92), omid65 (یکشنبه 20 مرداد 92), reihane_b (دوشنبه 21 مرداد 92), فرشته مهربان (چهارشنبه 23 مرداد 92), ویدا@ (یکشنبه 20 مرداد 92), مسافر زمان (دوشنبه 21 مرداد 92), باران بهاری11 (پنجشنبه 07 شهریور 92), دختر مهربون (سه شنبه 22 مرداد 92)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)