کل داستانمو بهتون میگم چون میخوام همه چیزو بدونین تا بتونین کمکم کنید
من 22سالمه 1سال پیش آقایی بهم پیشنهاد ازدواج دادن قبل از اون خواستگار زیاد داشتم هنوزم دارم اهل دوستی و این چیزا هم نیستم و نبودم نمیدونم وقتی حرفای این آقا رو شنیدم یه جوری خواستم باهاشون ادامه بدم اما خیلی مودب و شسته رفته بدون صمیمیت زیاد حتی الانم بعد از یک سال به ایشون شما میگم و بهشون آقای فلانی میگم
من دانشجو هستم تو یکی از رشته ها ی مهندسی تو دانشگاه سراسری درس
تقریبا خیلی زیاد این آقا رو شناختم مطمعنم قصد ازدواج داره الان دلایلشو میگم:ایشون ازم خواستن همون اول به مامانم بگم قضیه رو البته خودم میخواستم بگم بعد ازم خواستن ایشونم بگن به مامانشون و بیان خواستگاری اما من قصد ازدواج ندارم چون باید ارشد و قبول شم و کارمو شروع کنم بعد ازدواج کنم گفتم 4سال بعد و جواب رد دادم اما ایشون گفتن منتظر میمونن گفتم تو این 4سال نمیتونم حضوری ببینمتون و تلفنی حرف نمیزنم گفت سالی 2بار در عرض نیم ساعت همدیگرو ببینیم تلفنیم حرف نمیزنیم فقط اس ام اس کلی اصرار کرد تا قبول کردم البته با اجازه ی مامانم خود سر کاری انجام ندادم حتی مامانم یه بار ایشونو دیدن
تو این یک سال خیلی جاها بدرفتاری کردم چون غرورمو نشکستم تا این اواخر هر وقت ابراز احساسات میکردن بی تفاوت ج میدام یا میگفتم مرسی تا عادت نکنیم اما ایشون خیلی صبور بودن.حتی یه بار که اومدن منو ببین به خاطر تولدم کادو اوردن قبول نکردم خیلی ناراحت شدن اما کادوشونو نگرفتم به خاطر من از راه دور پا شده بود اومده بود اما من بد رفتاری کردم چون نمیخواستم گناه بشه
من خیلی محافظه کارانه جلو میرم
حداقل تو این یک سال10بار به طور جدی خواستم تموم کنم اما به روش های مختلف منصرفمم کردن
آدم باخدایی هستش اهل کار و زندگیه خودش متولد68هستش 2سال ازم بزرگتره دانشجوی ارشده و معلم دبیرستانه استخدامیه آموزش پرورشه
من به خاطر چندتا دلیل همیشه یکم تردید داشتم و دارم
ایشون اهل شهرستان کوچیکی هستن اما خانواده ی بسیار تحصیل کرده و با اصالتی دارن اما من اهل شهر بزرگ هستم خانواده هامون خیلی شبیه هم هستن از نظر فرهنگی و تحصلات ایشون رشتتشون و کارشون خیلی با من فرق میکنه از نظر قیافه خوب هستن شاید خیلیا دوسش داشته باشن اما وقتی میبینمش یه جوری میشم انگاری خوشم نمیاد
از نظر کار و ادامه تحصیل کاملا مشخصه همیشه پشتیبانم خواهند بود اما میترسم موفقییتم بیشتر از ایشون بشه وتو زندگی حسادت کنن هم چون بالاخره مرده و غرور داره به خودشم اینارو گفتم گفت باعث افتخارشه من به جاهای بزرگی برسم اما هر چقدر درآمد داتشه باشم نباید سرکوفت بزنم منم قبول کردم
اوایل بهشون گفتم نمیتونم قیافه تونو دوس داشته باشم اولش گفت به خاطرت عمل میکنم بعد گفت اگه واقعا احساس خوشبختی نخواهی کرد میتونی کس دیگه ای انتخاب کنی گفت بعد از یه مدت قیافه عادی میشه حتی تو که قیافه ات خیلی خوبه عادی میشه گفت این اخلاقه که باقی میمونه
من مشکلم باخودمه تا حالا به هیشکی این حرفارو نزدم اما نمیخوام باعث ناراحتی و دلشکستن کسی بشم
من مغروروم بامنطقم سخت دل میبندم حتی میتونم بگم الان بعد 1سال اگه رابطه مون تموم بشه یه مدت خیلی ناراحت میشم اما داغون نمیشم احساس گناه میکنم همیشه درسته اصلا نمیبینمشون تلفنی حرف نمیزنیم اما عذا وجدان دارم از اینکه ایشون اینقدر دوسم دارن و من چند باری که گفتم دوستون دارم و میترسم واقعیت نداشته باشه این حرفم. از اینکه خوشبخت نشم یا الان این کارم اشتباه باشه میترسم
استخاره میکنم آروم میشم اما میدونم باید با عقلم تصمیم بگیرم من بامنطقم اما فکر کنم احساسی برخورد کردم
خیلی راحت به این فکر میکنم که تمومش کنیم ایشون کلی حرف میزنن تا منصرفم کنن
میدونید ایشون خیلی با منطق رفتار میکنن آدم خوبی هستن از هر لحاظ اما نمیدونم چیکار کنم
نمیدونم تمومش کنم یا ادامه بدم خیلی نیاز به کمک دارم
نه ایشون نه من تا حالا دوستی نداشیم الانم که باهمیم به معنای دوستی نیست حتی ارتباط و به قدری کم کردیم که گناه نکنیم
از این مطمعنم اگه دختر بهتر از منم سراغشون بیاد محلش نمیذارن و ج منفی میدن اما به اندازه ای که از ایشون مطعنم از خودم مطعن نیستم درسته تو این یک سال خواستگار از هر قشری زیاد داشتم و به همه ج منفی دادم اما میدونم از نظر کار و قیافه خواستگار بهتر از این دارم و خواهم داشت اما خیلی فکر میکنم به این که آیا کسی به اندازه ی ایشون خوب خواهند بود و اخلاق خوی خواهند داشت میتونم بگم دوبه شکم
ایشونم بعضی جاها جوانانه رفتار میکنن اینطور نیست که بی عیب باشن اما واقعا اهل زندگی هستن
فقط میخوام نه در حق ایشون بدی کنم نه در حق خودم
فکر کنم بگید هنوز بچه ام و نباید ایشونو الاف خودم کنم
ایشون بارها گفتن که من همسر ایده آل شون هستم و فقط یه فرق دارم با ایده آل اونم اینه که بعضی وقتا زود عصبانی میشم و تند جواب میدم و همیشه خدارو شکر میکنن و بهم میگن که خوشحالن آدمی مثل منو پیدا کردن اما من در مقابل این احساس ایشون هیچ جوابی ندارم بگم .............
من شروع کردم به رفع ایرادهای خودم یعنی ایشونم شروع کردن
اما نمیتونم بدون کمک برم جلو هر سوالی بپرسین جواب میدم اما واقعا نیاز به کمک دارم.اینم که 2سال مونده تا بیان خواستگاری اول قرار بود 4سال صبر کنن اما به خاطر اصرار ایشون قبول کردم 3سال صبر کنن.اما احساس میکنم این کارمون اشتباهه که این همه سال ایشون صبر کنن بارها بهشون گفتم اما قبول نکردن.
چند بار به طور مصمم خواستار پایان شدم اما قبول نکردن اعتراف میکنم که بعضی جاها ترسیدم از اینکه تموم بشه شاید واقعا ایشون بتونن خوشبختم کنن و متقابلا من ایشونو خوشخت کنم.
واقعا لطف میکنید به سوالم جواب بدید
معذرت میخوابم از اینکه پر حرفی کردم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)