سلام.نمیدونم چطور شروع کنم با این بغضی که گلومو گرفته شدیدا نیاز داشتم با کسی صحبت کنم..حدودا 2سال عقد کردم و حدود 1ساله ازدواج کردم.بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه بلافاصله سر کار رفتم چون محل کارمو دوست نداشتم کارمو عوض کردم و حدود 1سال و نیم تو یک شرکت کار کردم .محیط و کارمو خیلی دوست داشتم و با همه همکارام دوست بودم ولی بعد از اینکه عقد کردم از کارم اخراج شدم دلیلشون این بود که متاهل مشکلاتش زیاد و از این حرفا..بعد از اخراجم خیلی ناراحت بودم تا مدتی سر کار نرفتم همسرم گفت کمی استراحت کن و بخودت فرصت بده و هروقت آروم تر شدی برو سر کار..خیلی گشتم ولی کار خوب مثل جای قبلی پیدا نکردم.من حسابدارم و زیاد کار حسابداری رو دوست ندارم و به کارای هنری خیلی علاقه دارم.بعد از ازدواج گفتم تو خونه کار هنری انجام میدم و میرم دنبال آرزوهایی که هیچ وقت فرصت نکردم دنبالشون کنم.تا اینکه بعد از چند ماه چون همسرم دانشجو بود اون هم بیکار شد و دانشگاه بهش اجازه کار نمیداد.یعنی یا باید میرفن دانشگاه یا سر کار.چون عاشق درس خوندن من بهش گفتم درست رو ادامه بده من کار میکنم.بعد از کلی گشتن از طریق خواهرم که آشنا داشت تو یک شرکت رفتم سر کار.ولی برعکس تصورات من کارش اصلا خوب نیست.من اینجا هم حسابدارم هم منشی و هم نظافتچی!وقتی فکر میکنم چقدر واسه گرفتن لیسانس زحمت کشیدم تا شهرستان میرفتم و الان واسه یکم پول دست به کارایی میزنم که ازش متنفرم حالم از خودم بهم میخوره..چند بار تصمیم گرفتم که دیگه نرم ولی فکر کردم چطور به شوهرم بگم؟خرج خونه رو از کجا بدم؟ به آرزوهام که نرسیدم هیچ هرچی داشتم ازبین رفت حتی احترام و غرورم:(
علاقه مندی ها (Bookmarks)